رمان اوج لذت پارت ۲۹

4.4
(65)

 

 

 

با حرف دکتر دوباره نگاه جفتمون به سمتش برگشت

_اما چی؟ مشکلی پیش اومده؟

 

دکتر سری به نشانه مثبت تکون داد

_دفعه قبل که اومدی پروا بهت گفتم بخاطر داشتن رابطه خشن دهانه رحمت عفونت کرده و بهت گفتم که باید دارو و پمادت رو مصرف کنی تا خوب بشه اما مصرف نکردی و متاسفانه عفونتت شدید شده و واژنت التهاب پیدا کرده و وضعیتش خیلی وخیم شده…

 

حامد عصبی دستی به پیشونیش کشید اما من متعجب بودم.

 

حامد با اخم نگاهی به من کرد

_تو قبلا اومدی دکتر؟ چرا به من نگفتی؟ چرا نگفتی مریض شدی؟

 

از ترس زبونم بند اومد بود که دکتر جای من جواب داد

_حامد چه ربطی به تو داره؟ تو برادرشی چرا باید به تو بگه؟ این یه چیز خصوصیه بین خودش و شوهرش.

 

حامد متعجب گفت

_شوهرش!؟ سمیرا چی میگی؟

 

وااای اگر حامد سوتی میداد خیلی بد میشد ، سریع براش جشم ابرو اومدم که نگاهش بم افتاد فهمید نباید حرفی بزنه.

 

سمیرا سری تکون داد

_اره شوهرش ، اصلا شوهرش باید جای تو میومد نمیدونم چرا نیومده!

 

قبل اینکه حامد حرفی بزنه سریع جواب دادم

_راستش میخواست بیاد اما کار خیلی واجبی داشت نتونست!

 

خانم دکتر حرفی نزد که حامد سکوت شکست

_الان باید چیکار بکنه؟

 

سمیرا پشت میزش نشست دفترچه نسخه اش رو برداشت همونجور که روش چیز هایی مینوشت گفت

_باید خیلی مراقب باشه ، پروا حتما خودتو خوب تمیز کن اما از مواد شیمایی استفاده نکن بهداشت الان برای تو مهم ترین چیزه…فقط از شورت نخی استفاده کن…حتما موقع رابطه از کان*دوم استفاده کن.

 

خجالت زده سرمو پایین انداختم و زیرچشمی به حامد نگاه کردم اما اون نگاهش به دکتر بود.

 

دکتر ادامه داد

_من نمیتونم فعلا کار خاصی بکنم اما برات پماد قوی تر و دارو نوشتم حتما مصرف کن…پروا حتما مصرف بکن چون ممکنه وضیعتت خطرناک بشه و ختی به نازایی هم برسه پس مراقب باش.

 

ترسیده سری تکون دادم که حامد سریع گفت

_سمیرا الان که خطر نازایی نداره؟ مشکلی براش پیش نمیاد؟

 

سمیرا سریع به نشانه نفی تکون داد

_نه فعلا مشکلی نیست نگران نباش…تا چندروز باز هم این حالت تهوع و خونریزی داری اما با مصرف دارو کم میشه و کم کم کلا قطع میشه.

 

بدون اینکه حرفی بزنم فقط سرمو تکون دادم حامد با دقت به حرفاش گوش میکرد.

 

بالاخره بعد از چند توصیه دیگه وقت رفتن رسید دکتر نسخه رو داد دسته حامد و تکرار کرد

_حتما دارو هارو مصرف بکنه..شمارمو بهش بده تا اگر مشکلی داشت باهام تماس بگیره.

 

حامد باشه ای گفت به سمت در رفتیم ، به سمت دکتر برگشتم با لبخند تشکر آمیزی گفتم

_خانم دکتر خیلی ممنونم ببخشید وقتتون گرفتیم.

 

دکتر اخمی کرد

_خانم دکتر چیه بهم بگو سمیرا اینجوری راحت ترم.

 

سری تکون دادم با خجالت گفتم

_چشم خانم…سمیرا جون

 

قبل اینکه از در خارج بشیم سمیرا صدام کرد و با صدای ضعیفی لب زد

_تا جایی که میتونی سعی کن یک هفته رابطه نداشته باشی.

 

#اوج_لذت

#پارت_76

 

 

خجالت زده سریع برگشتم به حامد نگاه کردم تا بفهمم شنیده یا نه که متاسفانه شنیده بود.

 

باشه ای گفتم در اتاق بستم ، از منشی خدافظی کردیم و سوار آسانسور شدیم.

 

سربه زیر به در آسانسور خیره بودم که صدای حامد تو گوشم پیچید

_چرا نگفتی اومدی دکتر؟

 

چه صمیمی شده بود من هنوزم دلخور بودم و این دلخوری الان به کارم میومد.

_دلیلی نداشت بهت بگم…بالاخره تو برادرمی!

 

و بالاخره ضربه ای که صبح زده بود تلافی کردم حامد عصبی دستی داخل موهاش کشید نفسش با صدا بیرون داد.

 

_پروا چرا اینجوری میکنی؟ واقعا مثل بچه ها رفتار میکنی.

 

خسته شده بودم از اینکه انقدر منو بچه و کوچیک خطاب میکرد و سعی داشت لهم کنه.

 

عصبی به سمتش برگشتم جواب دادم

_اگر من بچه ام پس با یه بچه هم کلام نشو و خودتو اذیت نکن.

 

قبل اینکه بتونه حرفی بزنه در آسانسور باز شد و من سریع ازش خارج شدم.

 

جلو جلو از ساختمون بیرون زدم به سمت ماشینش رفتم.

 

اگر همراهم پول اورده بودم عمرا سوار ماشینش نمیشدم و با تاکسی برمیگشتم.

 

قفل ماشین باز کرد ، سوار شدم و اخمام توی هم کردم ، بعد چند ثانیه خودشم سوار ماشین شد.

 

برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشم رومو برگردوندم به بیرون زل زدم….

 

اما هرچقدر منتظر موندم حرکت نکرد ، دیگه عصبی شدم به سمتش برگشتم که همون لحظه صورتش رو دقیقا تو فاصله دو سانتی خودم دیدم.

 

همونجوری خشکم زد ، چرا انقدر نزدیک شده بود؟

نفسای داغش به صورتم برخورد میکرد و حالم خوب میکرد.

 

حامد دستش رو جلو اورد صورتم نوازش کرد

_پروا تو خیلی کوچیکی…برای اتفاقی که اون شب افتاد خیلی کوچیک بودی!

 

نمیتونستم عکس العملی نشون بدم حتی نمیتونستم عصبی بشم که باز سربسته بهم میگفت بچه ام.

 

لحنش منو خام کرده بود تا حرفی نزنم و در برابرش سکوت کنم.

 

نگاهش به لبام داد و شصتشو آروم روی لبای خیسم کشید.

 

حس میکردم باز هم میخواد ببوستم ، میخواد طعم لبامو بچشه ، حتی با فکر کردن بهش هم ضربان قلبم بالا میرفت.

 

نمیدونستم کدوم حرفش رو باور کنم اینکه میگفت برادرمه یا این نزدیکی های بی موقع رو؟

 

با صدای زنگ گوشیش سریع ازم فاصله گرفت ، بدون اینکه نگاهم کنه گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.

 

ناخودآگاه چشمم به صفحه گوشی افتاد و با دیدن اسم یکتا به خودم اومدم.

 

پروا بهتره بجای این مزخرفات ، ازدواج حامد و یکتارو باور کنی و خودت رو گول نزنی.

 

حامد جواب داد و گوشی کنار گوشش گذاشت با لحن مهربانی که تا بحال فقط یکبار ازش دیده بودم گفت

_جانم عزیزم

 

#اوج_لذت

#پارت_77

 

 

اخمام توی هم رفت و قلبم بخاطر نزدیکی چند لحظه پیش دیوانه وار به سینم میکوبید.

 

صدای جیغ جیغوی یکتا حتی به کوش منم رسید

_حامد حامد عشقم امشب بیام خونه تو؟ دوتایی تنها باشیم؟

 

چشمام درشت شده از این همه وقاحت یکتا ، ما شاید خیلی مذهبی و محدود نبودیم اما هیچوقت از این چیزا تو خانوادمون نداشتیم و محرم نامحرم سرمون میشد.

 

در انتظار یه جواب درشت و دندون شکن از طرف حامد بودم اما با حرفی که زد نزدیک بودم فکم روی زمین بیوفته!

 

_باشه ، خودم بعد کارم میام دنبالت

 

و باز صدای جیغ و خوشحالی یکتا از پشت گوشی اومد.

انقدر عصبی شده بودم که با ناخنم گوشت شصتم داشتم میکندم و خیلی میسوخت.

 

_یکتا من الان پشت فرمونم عزیزم بهت زنگ میزنم تا شب.

 

بعد خدافظی مسخرشون ، گوشی قطع کرد و ماشین روشن کرد.

 

پوزخند صدا داری زدم که از چشم حامد دور نموند.

 

حرکت کرد نگاهی دوباره به من انداخت گفت

_به چی میخندی؟

 

نتونستم تحمل کنم و با کنایه لب زدم

_تا اونجایی که من میدونم ما خانواده انقدر راحتی نبودیم شاید خیلی به دین پایبند نبودیم اما بازم مذهبی و دین دار بودیم حداقل خانواده هامون بودن.

 

حامد انگار با شنیدن حرفام تعجب کرده بود

_خب الان چی شده؟ چرا این حرفارو میزنی؟

 

باید جلوی خودمو میگرفتم و بروز نمیدادم که دارم حرص میخورم اما نتونستم

_تو همین الان یکتارو شب دعوت کردی خونت

 

_خب بکنم چه مشکلی داره دقیقا؟

 

کامل به سمتش نشستم با صدایی که دیگه کنترلی روی بلندیش نداشتم گفتم

_شما به هم محرم نیستین حتی صیغه محرمیتم نخوندین و وقتی میگی شب بیاد یعنی چی؟ مطمئنن قرار نیست فقط کنار هم بشنید و از خاطرات بچگیتون بگید و کارای دیگه ای هم میکنید…

 

حامد انگار از این رفتار من عصبی شد داد زد

 

_پروا تمومش کن به تو چه ربطی داره؟ نکنه فکر کردی من اولین رابطه ام با تو بوده؟ فکر کردی هیچوقت با کسی نخوابیدم؟ پروا من ۳۰ سالمه و هرکاری دوست داشته باشم میکنم ، دیگه حق نداری تو کارای من دخالت کنی اصلا امشب میخوام با یکتا بخوابم به تو هیچ ربطی نداره.

 

با تموم شدن حرفش یهو روی ترمز زد که بالای پیشونیم محکم خورد توی داشبورد.

 

سرم بدجوری تیر کشید اما در برابر قلبم هیچی نبود ، حرفای حامد بدجوری داغونم کرد.

 

چرا اصلا باهاش حرف زدم از اینکه بهش اون حرفارو زدم پشیمون شدم اگر نمیگفتم اینارو نمیشنیدم.

 

بدجوری ازش دلخور بودم اما اون عمرا نمیفهمید چون براش مهم نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar f
11 ماه قبل

یعنی دلم میخواد این مرتیکه حامدو خفه کنم بیشعور نفهم خیلی اذیت میکنه طفلکی پروارو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x