رمان اوج لذت پارت ۳۲

4.5
(59)

 

 

سر حرفی که زده بود، راس پنج دقیقه جلوی در خونه‌ی یکتا ترمز دستی رو کشید.

اون دختر قرتی که ده قلم آرایش می‌کرد و انگار شب قبل تو لوازم آرایش خوابیده با چند دقیقه تاخیر از خونه بیرون اومد.

 

شنگول بود…

خوشحال و شاد!

سوار ماشین شد و رو به حامد بوسی روی هوا فرستاد.

 

حامد بود که سعی کرد نقاب دیگه‌ای به چهره‌ش بزنه، برای همین با لبخند شاخه گل رو از روی داشبورد برداشت و به دست یکتا داد.

 

_ خدمت شما!

با اینکه یکتا تو ذوقش خورده بود اما سریعاً خودش رو جمع و جور کرد.

رنگ زد و گل رز، هردو رنگ و گلی بودن که ازشون متنفر بود… حامد نمی‌دونست؟

 

خودش رو به در بی‌خیالی زد و ادای آدم‌هایی رو درآورد که خیلی خوشحال شدن.

_ وای خیلی قشنگه. مرسی عزیزم!

انگار نه انگار که این همون دختریه که تو لباس‌هاش یه لباس با رنگ زرد پیدا نمی‌شه!

 

_ من سرم شلوغ بود نتونستم چیز بهتری برات بگیرم.

_ همینم برام یک دنیا ارزش داره!

خوب بلد بود تظاهر به خوشحالی کنه.

انگار برای بازیگری آفریده شده بود.

 

نیم ساعتی از مسافت می‌گذشت که یکتا با تعجب به اطراف نگاه کرد.

_ حامد!

حوصله‌ی جانم گفتن هم نداشت، اما به اجبار لب‌تر کرد و با حسی که کم شباهت به کلافگی نبود گفت:

_ جانم؟

 

یکتا بلند یکی از تابلوهای راهنمای مسیر رو خوند و بعد گفت:

_ مگه نمی‌ریم خونه؟

 

خونه؟

خونه‌ی حامد منظورش بود!

پرو بود و طوری حرف می‌زد که حامد نتونه حرفی بزنه.

 

_ چطور؟

_ آخه راه، راهِ خونه نیس.

قصدش تغییر کرده بود، مسیرش هم همینطور! حرف‌های پروا تاثیرشون رو گذاشته بودن…

 

_ نه. یه رستوران رزو کردم برای شام.

دروغ که حناق نبود.

رزوی درکار نبود، فقط می‌خواست ذهن یکتا رو این سمتی منحرف کنه.

 

_ عه کجا هست؟

_ سمت حصارک، باغ رستوران آرادایس؛ رفتی تاحالا؟

 

شاید… شاید با دوستاش، شاید هم با…

_ یادم نمیاد اگه رفتم. باید بریم تا ببینم یادم بیاد.

 

از ترافیک طاقت فرسا گذشتن و بالاخره به اون باغ رستورانی که حامد می‌گفت رسیدن.

همونی که چند روز پیش با خانواده‌ش اومده بود…

 

دقیقاً همون آلاچیقی رو هم انتخاب کرد که با مامان و بابا و پروا اونجا نشسته بودن…

حالا جای پروا، یکتا رو به روش نشسته بود و با ذوق داشت خاطرات بچگیشون رو تعریف می‌کرد.

 

حامد که گوش نمی‌داد، چون ذهنش درگیر اون دخترِ سرتقِ تو خونه بود.

_ حامد می‌شنوی چی می‌گم؟

سرش رو به طرفین تکون داد.

_ آره عزیزم… بزار غذا سفارش بدم.

 

زنگ رو فشرد و گارسون چند ثانیه بعد جلوشون ایستاد.

_ چی میل دارید قربان؟

 

قبل از اینکه حامد حرفی بزنه پروا بود که منو رو برداشت و به فهرست نگاه کرد.

_ کباب بناب لطفاً!

_ مخلفات چی میل دارید؟

 

 

 

یکتا دستش رو زیر چونه زد و به قسمت مخلفات نگاهی انداخت.

 

“سالاد سزار، سالاد فصل، زیتون پرورده(محلی)، ماست چکیده(محلی)، ماست موسیر، ترشی…”

 

_ سالاد فصل و ماست موسیر.

حامد کلافگی از چهره‌ش می‌بارید.

اعصابش تحمل امشب رو نداشت.

 

از بین نوشیدنی‌های مختلف به انتخاب حامد، دوغ محلی رو انتخاب کردن.

نیم ساعت بعد مشغول غذاشون بودن.

 

حامد با فکری مشغول نمی‌تونست خوب غذا بخوره. ذهنش جایی بین روزهای قبل درحال پرواز کردن بود.

 

_ عشقم، چرا نمی‌خوری غذاتو؟

سر بالا آورد و به نگاه پرسشگر یکتا تنها تک کلمه‌ای جواب داد:

_ می‌خورم!

 

یکتا فهمیده بود یه مشکلی هست اما نمی‌دونست اون چیه.

غذای نصفه و نیمه‌ش رو رها کرد و سمت حامد رفت.

با لوندی دستش رو دور گردنش انداخت و خودش رو روی پاهای حامد کشید، عشوه ریختن هم بلد بود!

 

_ عزیزم چیزی شده؟

حامد می‌خواست پسش بزنه. دلش این جو بوجود اومده رو نمی‌خواست، اما قبل از اینکه حرفی بزنه دست یکتا ته ریشش رو نوازش کرد و سر روی شونه‌های پهن و مردونه‌ش گذاشت.

 

_ نمی‌خوای بگی چی اذیتت می‌کنه؟

کلافه یکتا رو از روی پاهاش بلند کرد. باعث تعجب یکتا شده بود… حامد که مشکلی نداشت حالا چی شده بود؟

 

_ حامد!

_ عزیزم زشته تو مکان عمومی جلوی این همه آدم…

برای معطوف کردن ذهن یکتا با شیطنتی نمایشی ادامه داد:

_ بعداً از خجالتت در میام خانومم!

 

همین حرف باعث شد یکتا آروم بگیره و سرجاش بی‌حرف بشینه.

شام رو با لوس بازی‌های یکتا صرف شد و بعد از پرداخت صورتحساب سوار ماشین شدن.

 

پروایی اون طرف شهر حالا کمی سردرد ناشی از برخورد سرش با داشبور داشت.

چند ساعت قبل ادا در می‌آورد تا مانع رفتن حامد بشه اما حالا جدی سردرد داشت.

 

یکتا سعی داشت با عشوه‌گری برق رضایت رو تو چشم‌های حامد ببینه.

دستش رو روی پاش سر داد و خودش رو نزدیک دنده برد.

_ عشقمممم!

صداش پر بود از ناز و کرشمه‌ی دخترونه.

 

اما حامد منقلب نشده بود هیچ، تازه خشم ریزی هم تو وجودش شعله‌ور شده بود.

_ سرجات بشین یکتا!

 

جاخورد اما عقب نکشید.

دستش رو زیر چونه‌ی حامد گذاشت و سرش رو سمت خودش برگردوند.

 

سرش رو نزدیک برد و توجهی به اینکه پشت فرمونه و حواسش پرت می‌شه نکرد.

شاید با یه بوسه دلش نرم می‌شد!

 

 

 

ذهن حامد پر شده از اینکه شاید اگه به یکتا اجازه‌‌ی بیشتر پیشروی کردن رو بده ممکنه بتونه حواسش رو از پروا پرت کنه.

 

اما همینکه لب‌های یکتا به قصد بوسیدن جلو اومد حامد سریع سرش رو عقب کشید و طوری که یکتا بشنوه گفت:

_ نزدیک بود تصادف کنیم. بشین…

 

دروغ بود.

یک لحظه انگار نخواست که یکتا نزدیکش بشه.

 

یکتا کم نیاورد و دوباره دستش رو روی پای حامد گذاشت و نوازش‌وار دست کشید.

قصدش مشخص بود.

تحریک حامد!

 

بی‌اهمیت به اینکه رو صندلی شاگرد نشسته کمربندش رو باز کرد و جلوتر رفت.

سرش رو نزدیک گردن حامد برد و نفس‌های داغش رو همونجا خالی کرد.

 

_ یکتا پشت فرمون جای این کارا نیست.

_ پس کی جای این کاراس عزیزم؟ قرار بود بعداً از خجالتم در بیای پس چیشد؟

 

از وقاحت کلامش جا خورد.

هرکس دیگه‌ای هم بود جا می‌خورد.

 

ناخودآگاه تو ذهنش پروا و یکتا رو با هم مقایسه کرد.

با اینکه پروا بچه بود اما هیچ وقت انقدر پرو و بی‌پروا حرف نمی‌زد.

 

هروقت حامد کمی نزدیکش می‌شد از خجالت لپ‌هاش گل می‌نداخت و رنگ صداش خجول می‌شد و حالا یکتا! یکتا دختری بی‌پروا و بی‌ریا بود که گستاخی و وقاحت از تک تک کلماتش می‌بارید.

 

عصبی شده بود.

_ بشین یکتا بشین. ده بار از اول راه گفتم بشین ولی کو گوش شنوا؟ برای یازدهمین بار دارم می‌گم بشین! اگه بدون کرم ریزی نشینی مجبور میشم طور دیگه‌ای باهات رفتار کنم.

 

جاخورد…

این دفعه حتی نتونست تو نقشش فرو بره و به کارش ادامه بده.

مثل یه دختر حرف گوش کن سرجاش نشست و کمربندش رو بست.

 

حقا که امشب این مرد یه چیزیش شده بود!

_ ح… حامد!

_ هیس! تا خونه رعایت کن یکم زبون به دهن بگیر لطفاً! سردرد گرفتم والله.

 

مثل پروا بغض نکرد، مثل پروا قهر نکرد، مثل پروا ناراحت نشد.

فقط کمی مثل پروا شوکه شد، فقط کمی!

 

چند دقیقه بعد جلوی درب خونه‌ی یکتا و خانواده‌ش ماشین رو متوقف کرد.

یکتا چرا فکر می‌کرد بعد از غذا قراره به خونه‌ی حامد برن؟

 

مرد عصبیِ امشب لازم دونست یه معذرت خواهی خشک و خالی بابت رفتار امشبش کنه تا کمی دلش رو نرم کنه.

خوش نداشت همین بحث کوتاه و کوچیک به گوش خانواده‌ش برسه.

 

_ یکتا جان… من یکم کارام تو هم تو هم شده بخاطر همین عصبانی بودم. ببخشید اگه بد رفتار کردم.

 

اون پروا نبود که با همچین حرف‌هایی از خر شیطون پایین بیاد، اون پروای ساده نبود!

خشک و سرد زمزمه کرد:

_ ممنون بخاطر امشب. شب بخیر.

 

ثانیه‌ای بعد صدای بسته شدن در ماشین گوش حامد رو پر کرد.

حتی مهلت خداحافظی هم نداده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x