با غصه پشت در نشستم و همون لحظه صدای تقهای به در اومد.
_ بله؟
_ چیشد؟ باز کن درو!
سریع چند تا نفس عمیق کشیدم و به سقف نگاه کردم تا بغضم و قورت بدم.
_ پروا با توام!
در رو باز کردم و بعد از اینکه وارد اتاق شد در رو بست.
_ چرا اومدی اینجا؟ هنوز همه داشتن ازت تعریف میکردن.
بیحوصله رو تختم نشستم و زمزمه کردم:
_ برو بیرون من حوصله ندارم.
_ چرا چیشده؟ زشته جلو مهمونا!
رو مخم بود… مدام اون صحنه که من داشتم به اون نگاه میکردم و اون داشت به یکتا نگاه میکرد جلوی چشمم میاومد.
_ چیه بهت بر میخوره نامزدت و تو جمع غریبه تنها گذاشتم؟ اگه خیلی نگرانی خودت برو پیشش.
_ پروا چی داری میگی؟ حالت خوبه؟ بزار ببینم تب نداری!
جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.
_ نه تبم نداری که پس این خزعبلات چیه میگی؟
_ حامد برو اونطرف!
_ پروا لوس نشو بچه. پاشو بیا بیرون ببینم. الان همه فکر میکنن تو چقد لوس و از خود راضیی.
بیشتر از این موندن تو این اتاق اونم با حامد رو جایز ندونستم.
لبخند بیهدفی رو صورتم نشوندم و با اینکه بغض سنگینی تو گلوم بود اما توجهی بهش نکردم و با آرامشی که الکی بود از اتاق بیرون رفتم.
نگاه نکردم که حامد اومد یا نه.
با خروجم از اتاق نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم و با بلند کردن سرم چشم تو چشم پسری شدم که حتی اسمش رو هم نمیدونستم.
سریع نگاه دزدید و منم سرم رو پایین انداختم.
مامان ظرفهای میوه رو چید و من میوه رو چرخوندم.
جلوی اون خانوم که همسر دوست بابا بود رسیدم و زیر لب گفت:
_ ماشالله چه دختر باوقاری.
_ ممنون لطف دارید.
دوباره زیر لب چیزی به شوهرش گفت که نفهمیدم.
کنار بابا نشستم ک نگاهم به حامدی افتاد که زیر گوش یکتا چیزی میگفت.
بهتر بود با سرگرم کردن خودم حواسم رو ازش پرت کنم.
_ ما دیگه رفعِ زحمت کنیم.
با شنیدن صدای همون خانوم نگاهها به سمتش برگشت و مامان گفت:
_ کجا؟ شام بمونید توروخدا!
_ نه ممنون پسرم خستهس از سرکار اومده.
بابا با لبخند جواب داد:
_ خب آقا اشکان تو یکی از این اتاقا تا شام استراحت کنه.
_ نه دست شما درد نکنه. ما قصدمون نظر کردن بود که الحمدلله انجام شد. امشبم مهمون داشتید یه شب دیگه مزاحم میشیم.
تقریبا همه جز مامان و بابا گیجِ حرفهاشون شده بودیم اما به روی خودمون نیاوردیم.
بعد از تعارفهای همیشگی تا جلوی در بدرقهشون کردیم و رفتن.
_ هوف…
مامان اشاره کرد دنبالش به آشپزخونه برم و منم گوش دادم.
_ کمک کن میز و بچینیم دخترم.
_ چشم… اینا کی بودن مامان؟
مامان دیس برنج رو وسط میز گذاشت و همینطور که کف دستش رو به هم میمالید گفت:
_ دوست بابات، آقا اسماعیل… پسرشم اسمش اشکانه و مامانشم مرضیه. یه دخترم دارن که کاناداس. خانوادهی خوبین نه؟
متعجب ترشیها رو چیدم و زمزمه کردم:
_ اینطور به نظر میاومد.
_ آره مادر! پسرشم ماشالله چشم و دل پاکه. آقا و متین، چقدر رفتارش متشخصانه بود نه؟ قدشم که ماشالله، از لحاظ سروزبونم که نگم برات.
کم مونده بود از خنده زمین رو گاز بگیرم.
با کشیدن لبهام تو دهنم خندهم رو پنهون کردم اما لحنم بوی خنده میداد.
_ مامان جان شما که تا دو روز پیش از کسی هیج تعریفی نمیکردید و معتقد بودید هیچکس از پسرتون خوبتر و چشم و دل پاکتر نیست، حالا چیشد یهو پس؟
مامان چشمغرهای بهم رفت و صداش رو بلند کرد:
_ حامد مادر! عروس گلم… بیاید شام حاضره… آقا، تشریف بیار. یکتاجان مامان و بابا رو هم صدا بزن خوشگلم!
بابا هم با شنیدنِ آقا گفتن مامان سریع خودش رو به آشپزخونه رسوند.
من خوب میدونستم بابا جونش واسه مامان و دست پخت خوشمزهش در میره.
و باز هم خوب میدونستم چقدر مامان و دوست داره و میپرستتش! هر کی هم نمیدونست میتونست اینو از چشمهای بابا بخونه.
لبخندی زدم و پشت میز نشستم.
یه طرفم مامان بود و طرف دیگم یکتا.
کنار یکتا، حامد و کنار مامان، بابا بود.
عمو و زن عمو هم کنار هم نشستن.
_ زن عمو کی بریم کم کم خریدامونو انجام بدیم؟ دیر نشه یوقت؟
دخترهی هول! هنوز عقد نکردید که…
مامان با لبخند گفت:
_ الان حرف مهمتری از خریدها هست… اول اون بحث رو باز کنم بعد سراغ خریدها هم میریم.
قطعاً الان میخواستن راجب تاریخ عقد صحبت کنن و من چقدر متنفر بودم از این بحثی که رو روانم با تیغ خط میکشید.
یکتا که مشخص بود فهمیده موضوع چیه با ذوق خیره به مامان بود.
مامان نگاهی به بابا کرد و وقتی بابا به تایید پلک روی هم گذاشت سرم و پایین انداختم تا چهرههای بشاششونو نبینم.
_ خب حقیقتش این آقا اشکانی که دیدید سر شب… دلش برای پروا سریده!
خشک شده قاشق نرسیده به دهنم موند و آروم سرم رو بالا آوردم.
_ از قبل از مشهد میخواستن تشریف بیارن اما خب من بخاطر یکتا و حامد قبول نکردم تا با هم تداخل نداشته باشه و درگیریامون زیاد نشه، حس کردم الان دیگه وقتشه و گفتم بیان یه نظر همو ببینن شاید خدا خواست و دخترمم سروسامون گرفت.
مبهوت به بابا نگاه کردم که بالاخره به حرف اومد:
_ نگران نباش پروا جان. گفتیم فعلاً برای آشنایی بیشتر یخورده با هم رفت و آمد کنیم چه بسا شاید اصلاً با هم تفاهوم نداشتید.
صدای گرفتهی حامد بلند شد و انگار نه انگار زندگیِ منه و همه داشتن نظر میدادن:
_ یعنی چی بابا جان؟ به همین راحتی؟ بدون خاستگاری و هیچی؟
_ واسه خاستگاری میخواستن پیش قدم شن گفتم اول این شرایط و بسنجیم بعد خاستگاری و عقدی.
دوباره حامد بود که حرصی گفت:
_ چی؟ عقدی؟ نه به باره نه به داره بعد میگید عقدی؟
عصبی به حامدی که داشت برای خودش میبرید و میدوخت نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که ادامه داد:
_ این خاستگاری و آشنا شدن و اینا رو هم بندازید برا چند وقت دیگه! یک ماه دوماه… چمیدونم! الان تو این بلبشوی نامزدیِ منو یکتا حتماً واجبه که خاستگار بیاد؟
یکتا که گل از گلش شکفته بود گفت: راست میگه زن عمو جون.
با نگاه خصمانهم حرفش رو تو نطفه خفه کرد و مشغول غذاش شد.
_ مادر زشته خب! این بنده خداها قبل از اینکه ما بریم مشهد گفتن… بعدم ما رفتیم مشهد و بعدشم تو و یکتا! حالا باز بگم باشه برای ماه بعد؟ چند جلسه بیان با هم بیشتر آشنا شن شاید منو باباتم به مراد دلمون رسیدیم قبل مرگمون خوشبختی بچههامونو دیدیدیم! دروغ میگم؟
رو به مامان با صدای آرومی گفتم:
_ خدا نکنه! چرا حرف مرگ و میر و میکشی وسط مامان جان. الانم وقتش نیست راجب این موضوع صحبت کنیم غذا از دهن میافته.
اما انگار حامد ولکن ماجرا نبود و با حالت عصبی گفت:
_ اصلاً این بچه رو چه به ازدواج؟ این هنوز بچهس!!!
بابا خیره به حامد نگاه کرد و حامد مجبور شد با پوف کلافهای سرش رو پایین بندازه و سرگرم غذاش شه.
زن عمو با لحنی که آنچنان از حرفش مطمئن نبود گفت:
_ پروا جان راست میگه. بهتره غذامون رو بخوریم.
هیچ دلم نمیخواست جلوی عمو و زن عمو و مخصوصاً یکتا حرف از آیندهی من باشه.
آیندهای که به ازدواج ختم شه!
سرم رو پایین انداختم و مشغول غذام شدم اما ذهنم حول و هوش محورِ حرفهای مامان میچرخید.
” پسرشم ماشالله چشم و دل پاکه. آقا و متین، چقدر رفتارش متشخصانه بود نه؟ قدشم که ماشالله، از لحاظ سروزبونم که نگم برات. ”
” از قبل از مشهد میخواستن تشریف بیارن اما خب من بخاطر یکتا و حامد قبول نکردم تا با هم تداخل نداشته باشه و درگیریامون زیاد نشه، حس کردم الان دیگه وقتشه و گفتم بیان یه نظر همو ببینن شاید خدا خواست و دخترمم سروسامون گرفت.”
سر و سامون؟
مامان میدونست من چه غلطی کردم و بعد به فکر سروسامونم بود؟
قطعاً نه!
چون اگه میدونست که انقدر ریلکسانه به فکر عروس کردن من و دوماد کردن حامد نبود!
_ دستت دردنکنه جاری جان خیلی خوشمزه بود.
_ نوش جونتون. لطف کردید تشریف آوردید.
حامد از قبل گفته بود که امشب اینجا میمونه و من مطمئن بودم قصدش فقط حرف زدن راجب اون بساطِ سر شام بود.
عزم رفتن کرده بودن اما با حرفی که یکتا زد حرص کل وجودم رو گرفت.
_ مامان من امشب بمونم؟ با پروا مثل قبلنا تو اتاقش بخوابیم…
تو اتاقش؟
قبلنا؟
من چرا چیزی یادم نمیاومد؟
اون چون فهمید حامد قراره بمونه فرصت و غنیمت شمرد و پیشنهاد موندن داد؟ هیچکس هم دعوتش نکرد حتی!
زن عمو با لبخند گفت:
_ فردا قراره بریم دربند یکتا! تو عاشق دربندی… اگه میتونی از خیرش بگذری بمون چه اشکالی داره؟ تو دیگه خودت قدرت تصمیم گیری در عزیزم.
کی ب کی پارت میزاری عزیزم میشه بگی
یک شب درمیون میزاری؟ینی امشب میزاری
اره یه شب درمیونه ولی فردا میزارم
فک نمیکردم ی همچین خانواده ای موافق این باشن که دخترشونو تو این سن کم شوهر بدن🤔🤦🏻♀️
چرا امروز پارت نذاشتی پس مگ نگفتی فردا شب میزاری کو پس