کم مونده بود به گریه بیفتم.
چرا واقعاً؟
با موافقت یکتا برای رفتن از ته دلم خوشحال شدم.
بعد از خداحافظی سمت اتاقم رفتم اما قبل از ورود صدای حامد رو شنیدم که باز داشت طوطیوار میگفت:
_ مامان جان پروا هنوز بچهس! مگه چند سالشه؟ اون فقط یه دختر بچهی نونزده سالهس!
بیحوصله وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم، اما صداشون تا اتاقم میاومد.
_ حامد جان کجاش بچهس؟ پس فردا به دخترم ننگ ترشیده میزنن، بعد میگن خاستگار نداشته و از این حرفا! اگه خودش پسندیده باشه چرا الکی بگیم نه؟ پسره هم خوب پسری بود!
_ مامان مامان مامان! اصلاً تو میدونی اختلاف سنیشون چقدر زیاده؟ مشخصه که حداقل ده دوازده سال اختلاف سنی دارن!
بالاخره بابا به حرف اومد:
_ حامد تو چرا انقدر جوش میزنی بابا؟ علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده! حالا فقط مونده جواب پروا! اختلاف سن که چیزی نیست. مهم دله. مهم عقل و شعوره که همدیگه رو درک کنن و تو هر شرایطی کنار هم باشن.
کم مونده بود حامد فریاد بزنه.
_ بابا اصلاً این یارو بهش حداقل سی، سی و یک سال سن میخورد! سنش رفته بالا. پروا هنوز جوونه. این بنده خدا دیگه سنی ازش گذشته باید بره رو بالاترا دست بزاره. کی دیگه تو این سن ازدواج میکنه آخه؟
صدای خندهی مامان باعث شد من هم پشت در اتاق کمی بخندم و بابا رو هم به خنده وا داشته بود.
_ حامد پسرم! تو خودتم سی سالته… تو هم الان داری ازدواج میکنی. یادت که نرفته؟
با این حرف مامان رسماً حامد لال شد و صدای در اتاقش رو شنیدم که بست.
این اتاق برای این بود که گه گداری که حامد می اومد راحت باشه.
قرصی که صبح هم خورده بودم رو از تو کشو بیرون آوردم و بدون آب قورت دادم.
زندگی داشت سخت بهم میگذشت…
برای منی که دیگه دختر نبودم خاستگار اومده بود.
قرص رو سرجاش برگردوندم و کتم رو از تنم بیرون کشیدم و روی تخت پرت کردم.
صدای آروم در که بلند شد سرم سمت در چرخید و حامد رو دیدم که وارد اتاق شد.
_ یه اِهنی اوهونی چیزی حداقل! یه در بزن که… همینطور سرتو انداختی تو میای تو اتاق!
_ بیخیال. تیشرت منو ندیدی تو؟ آخرین بار وقتی مامانشون مشهد بودن رو مبل گذاشته بودم.
تازه نگاهم به بالاتنهی برهنهش افتاد و با صدا آب دهنم و قورت دادم.
_ من از کجا بدونم آخه؟ شاید مامان برداشته جا به جا کرده.
سر تکون داد و با شب بخیری بیرون رفت.
بعد از تعویض لباسهام تو تختم خزیدم و به اون پسری که اسمش اشکان بود فکر کردم.
بقدری فکر کردم که کم کم چشمهام روی هم افتاد و خوابم برد.
***
_ یه لباس سنگین رنگ بپوش دخترم. ناسلامتی شاید در آینده دومادم بشه. از الان بد دل نشه.
بعد از حرفهای دیشب با تصمیم مامان و بابا قرار شد امشب بدون حضور شخصی یکم تو خونه با هم آشنا بشیم.
هر چند که من تقریباً جوابم رو میدونستم.
_ چشم مامان جان.
مامان وارد اتاق شد و سرگردون اطراف رو نگاه کرد.
_ دنبال چیزی میگردی؟
_ آره. انگشتر تک نگینم و ندیدی مامان جان؟ همون که نگینش فیروزهای بود!
به میز کنسول نگاه کردم و وقتی ندیدمش شونه بالا انداختم.
_ نه مامان.
_ احتمالاً همینجاها گذاشتم حواسم پرت بوده حالا یادم نمیاد.
کشوی میز رو باز کرد و تمام میز رو به هم ریخت و چیدمانی که مرتب کرده بودم رو به آشفتهترین حالت ممکن تغییر حالت داد.
_ اینا چیه پروا؟
متعجب همینطور که به کمد لباسهام نگاه میکردم زمزمه کردم:
_ چیا؟
_ اینا چیه تو وسایل تو؟
سمتش برگشتم و مجدد پرسیدم:
_ چیا مامان؟
_ بیا اینجا ببینم!
دلم گواه بد میداد.
دلم میگفت یچیزیه که مامان قراره مواخذهم کنه.
میگفت یچیزیه که گیر افتادم بالاخره!
غرق در فکرام قدمی سمت مامان برداشتم که با یادآوری قرصهایی که تو کشو گذاشتم بودم جا خوردم.
قطعاً الان رنگ صورتم پریده بود.
چه جوابی باید بهش میدادم.
برای اینکه بیشتر شک نکنه خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
_ جانم مامان؟ چی چیه؟
بستهب کپسول رو جلوی چشمم تکون داد و زمزمه کرد:
_ فلوکونازول… این اسم تاحالا به گوشم خورده! واسه چی از اینا استفاده میکنی؟ دوتاشم خالیه…
برای حفظ ظاهر لبخندی زدم و ورق کپسول رو از دستش گرفتم.
_ آره دیگه مامان. من چیز کردم… پرسیدم که به عنوان مسکن چی بهم معرفی میکنن، یعنی از داروخونه پرسیدم. اینو بهم معرفی کرد… چون گه گداری سردردای خفیف دارم.
مامان انگار دو دل بود برای باور کردن.
_ فکر نمیکنم این مسکن باشه! مطمئنی داروی درست دادن؟ من حس میکنم یجایی خوندم که این قرص برای عفونته؛ عفونتِ رحم!!!
_ نه مامان. خودِ اون آقایی که مسئول داروهای بدون نسخهس بهم داد تاکیید کرد مسکنه نگران نباش.
چشمهاش خنثی بود اما تهش نگرانی و دو دلی خروار خروار موج میزد.
_ مطمئنی؟
چی باید میگفتم؟ همین الانشم کلی دروغ سر هم کرده بودم.
_ مامان به من شک داری؟
مامان سریع دوباره مشغول گشتن شد و گفت:
_ معلومه که نه… فقط نگران بودم قرص اشتباهی بهت نداده باشن. چرا بهم نگفتی که سردرد داری؟ شاید دلیل دیگهای داشته باشه.
با خنده سعی کردم ذهنش رو از اون موضوع منحرف کنم:
_ دلیل دیگهای مثل چی؟ نکنه سرطانی چیزی؟
_ خدا نکنه… بزار اول سروسامون بگیری بعد هزارتا درد و بلا رو به خودت بچسبون.
چیزی نگفتم و مامان متعجب گفت:
_ پروا من اومدم دنبال انگشتر ولی تو کشوی تو پرِ قرص و داروعه که!
وای خدا قرصای دیگه رو چی جواب میدادم حالا؟
چرا این همه کم میدونی چقد منتظر بودم😪
جون عمت ننت بیشتر پارت بزار چرا انقدر کم پارت میذاری اخه پدرمونپ دراوردی
کی پارت میذاری 😓
نمیشه یکم بیشتر کنی پارت هارو یا هر روز بزاری ؟
خیلی رمانت قشنگه نمیتونم صبر کنم اصن:))
امشب پارت نمیزاری واقن نمیتونم تحمل کنم طولانی بزار لطفن
چرا پارت نزاشتیییی؟؟؟؟
چرا پارت نذاشتی من خیلی منتظر بودم
توروخدا هر روز بزار یا حداقل پارت ها رو بیشتر کن :)))
امشب پارت ۳۷ ر میزارم:))
مرسی :))
خواهش:)))