رمان اوج لذت پارت ۴۶

4.6
(80)

 

 

موهای مزاحمم و پشت گوشم فرستادم.

_ هیچی عزیزم بیا بشین شام بخوریم.

 

پشت میز نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم.

طولی نکشید که عصبانیت یکتا فروکش کرد و با چشم‌هایی که حاله‌ای اشک داشت گفت:

_ ببخشید من میل ندارم.

 

از کنارمون بلند شد و سمت طبقه بالا پا تند کرد.

 

لابد بخاطر این بود که حامد فردا شب هم قرار بود نیاد.

نمی‌دونم چرا با اینکه از وضعیت راضی بودم ولی بی‌اختیار لب زدم:

 

_ چرا قراره حامد نیاد؟ مگه بی‌قراریای یکتا رو نمی‌بینید؟ خب راضیش کنید. خدایی نکرده پدر و مادرشین…

 

هنوز حرفم تموم نشده بود که بابا پرید بین حرفم.

_ بزار فرداشه… تا فردا خدا بزرگه.

 

مامان این بار ظرف غذای یکتا رو برداشت و رو به من گفت:

_ عزیزم غذات و خوردی پاشو برو پیش دخترعموت خوبیت نداره بیچاره احساس غریبی کنه.

 

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و بعد از تموم شدن غذام و کمک تو جمع کردن میز به مامان به سمت اتاقم رفتم.

 

یکتا رو جلوی در اتاق حامد دیدم که با چیزی تو دستش از اتاق بیرون اومد و با دیدن من هینی کشید.

 

_ وای ترسیدم…

 

یه تای ابروم و بالا دادم.

_ چرا؟

 

دستی به پیشونیش کشید و طوری که انگار از مرگ قطعی نجات پیدا کرده باشه نفس راحتی کشید.

 

_ فکر کردم عمو یا زن عمو باشن و الان لازمه کلی جواب پس بدم.

دست به سینه ایستادم و اشاره کردم به چیزی که تو دستش بود.

 

_ حالا که می‌بینی هیچکدومشون نیستن، اون چیه؟

 

نگاهی به وسیله‌ای که تو دستش بود انداخت.

_ این… این… چیزه…

 

سرم و تکون دادم.

_ خب؟ مرسی از توضیحاتت!

 

لبخندی زورکی رو لبش نشست.

_ نمی‌خوام فکر کنی از اون عروس دوماد‌های لوسیم آخه.

 

تودلم گفتم: نه که نیستید…

ولی برخلاف حرف دلم زمزمه کردم:

_ این چه حرفیه… چیزی شده؟ بگو کمکت کنم.

 

دستم و گرفت و سمت اتاق خودم برد.

_ بیا تو…

 

هوفی کشیدم و بدون مخالفت همراهش وارد اتاق شدم.

چی تو ذهنش می‌گذشت، خودش می‌دونست و خدای خودش.

 

چطور عذاب وجدان نداشت.

 

با کاری که کرد جا خوردم.

_ ببین… این لباس حامده رفتم از اتاقش آوردم، بو بکشم بخوابم… دلم براش تنگ شده.

 

 

چرا نقش بازی می‌کرد؟

هرکی نمی‌دونست من که خوب می‌شناختمش!

کلافه نگاهش کردم و لباس رو با حرص از دستش چنگ زدم.

 

وقتی از دیدن این حرکتم جا خورد به طور ماهرانه‌ای جواب دادم:

_ الان بابا یا مامان میاد می‌بینه دیگه نمی‌تونی ماست‌مالی کنی.

 

لباس رو داخل کشوی لباس‌های خودم مچاله کردم و با لبخندی پر از بغض گفتم:

_ فعلاً گذاشتم اینجا، سر فرصت می‌‌بریم می‌زاریم سرجاش.

 

اون حالت تعجب تو چهره‌ش جاش رو به یه لبخند کوچیک داد و سمت تخت رفت.

 

_ امشب رو پیش تو بخوابم؟

 

تنها به لبخندی کوتاه بسنده کردم.

_ آره عزیزم راحت باش. خونه خودته.

 

چند دقیقه بعد با صدای منظم نفس‌هاش متوجه شدم که خوابش برده.

 

خدایا من و نجات بده تحمل ندارم.

پلک بستم و بی اختیار قطره اشکی سمج از کنار پلکم روی گونم روونه شد و بزاق تلخ دهنم و به سختی قورت دادم.

 

کاش زودتر از این روزهای جهنمی که هرروز آتیشش شعله‌ور تر می‌شد خلاص می‌شدم.

 

مگه من چه گناهی به درگاهت کردم آخه خدا؟

 

به قدری فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی هوا رو به روشنایی رفت و خورشید داشت به زندگی سلام می‌داد.

 

چشمای خسته‌م و با دستم مالوندم، اگه چند ساعت نمی‌خوابیدم قطعاً روز سختی پیش روم بود و باید مدام چرت می‌زدم.

 

کنار یکتا دراز کشیدم و در عرض چند ثانیه چشم‌های پف کرده‌م گرم شدن و به خوابی عمیق، دریغ از هر استرس و نگرانی‌ای بابت آیندم، فرو رفتم.

 

****

کش و قوسی به بدنم دادم و به زور لای پلک‌های سنگینم و باز کردم.

نگاهم و به ساعت دیواری اتاقم که عقربه‌هاش ساعت ده رو نشون می‌دادن دوختم.

 

با ندیدن یکتا کنارم نفس راحتی کشیدم و دستام و به پهنای تخت باز کردم.

چند بار رو تخت غلت خوردم و درنهایت با صدای حامد طوری که انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشن دو متر از جا پریدم.

 

_ صبح همگی بخیر… بیاین که نون تازه خریدم.

 

روزی که با صدای حامد شروع بشه قطعاً می‌تونست گند ترین روز باشه.

 

عصبی چنگی به موهام زدم.

سریع از رو تخت بلند شدم و در اتاقم و بستم تا از صداهای آزاردهندشون باز بمونم.

 

به سمت سرویس اتاق رفتم و صورتم و شستم، مسواک زدم و تو آیینه دست‌شویی خودم و برانداز کردم.

 

_ ماشاءلله… آخر همین حامد چشمت می‌زنه.

 

پوزخندی به افکارم زدم و از سرویس بیرون اومدم.

 

لباس‌هام و با یه دست لباس ست صورتی عوض کردم، موهام و بالای سرم گوجه‌ای بستم و از ادکلن همیشگیم‌ به گردنم زدم.

 

از اتاق بیرون رفتم و سعی کردم خودم و بی‌تفاوت جلوه بدم.

سلام کشداری گفتم و پشت بندش لب زدم.

_ صبح بخیر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
1 سال قبل

پس چرا امشب رمان های دیگر را نداشتید

سلوینا
1 سال قبل

چطور میتونم رمانمو تو سایت بزارم؟/:

سلوینا
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

تو این سایت ثبت نام کردم ولی نمیشه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x