با این حرفم حامد سمت چپ و یکتا سمت راستم نشستن.
خسته گوشیم رو برداشتم و وارد سایت لباس مجلسی شدم.
_ چی در نظرته یکتا جون؟
_ نمیدونم حالا برو تا ببینیم چیا هست.
کمی مشغول گشت شدیم که لباس مشکی رنگی رو جلب کرد.
_ یکتا این چطوره؟
قبل از اینکه جواب یکتا رو بشنوم صدای زمخت حامد تو گوشم نشست.
_ این زیادی بی در و پیکره پروا. پاهاشم لخته ببین، بعدم مگه عزاس که میخوای مشکی بپوشی؟
گردن کلفت میکرد برای من؟
اون که داشت ازدواج میکرد پس این حساسیت به خرج دادناش واسه چی بود؟
_ داداش بنظرم تو به زنت گیر بده واسه لباسش. من بابا آزادم گذاشته واسه انتخاب لباس!
لبخند حرص دراری تحویلش دادم و روم رو ازش گرفتم.
یکتا خندید و چیزی نگفت.
بعد از کمی گشتن من تو ذهنم اون لباس مشکی کنار رفت و جاش رو به لباس سفید رنگی که پایینش صورتی بود داد اما به یکتا و حامد چیزی نگفتم.
یکتا بعد از کلی ایراد گرفتن از هر لباس بالاخره یه لباس تمام سفید انتخاب کرد که لختی یک پاش بوضوح مشخص بود و پای دیگهش هم کمی پیدا بود.
جالب این بود حامد به یکتا چیزی نگفت!
بعد از انتخاب لباس مامان برای میوه صدامون زد و هر سه با خستگی از اتاق بیرون رفتیم.
یکتا برای حامد میوه پوست میگرفت و مامان هم برای بابا.
در حقیقت یکتا به تقلید از مامان داشت این کار رو میکرد.
_ من باید برم مامان جان.
یکتا با صدای وا رفتهای گفت: حامد قرار بود امشب بمونی!
_ باید یه منشی استخدام کنم برای مطب… منشی قبلیه رفته و چند وقته منشی ندارم کارام رو هوا مونده.
مامان خواست حرفی بزنه که قبلش من بیهوا گفتم:
_ خب من! من میتونم منشی مطبت باشم.
بابا سریع مخالفت کرد.
_ دخترم من اصلاً نمیخوام خودتو خسته کنی، علاوه بر اون درس و دانشگاهتم هست.
اما من خیلی دوست داشتم روی پای خودم وایستم و میتونستم تا وقتی دانشگاهم تموم میشه تو مطب حامد کار کنم.
_ بابا جون قول میدم به درسهام لطمه وارد نکنه.
اما این دفعه حامد نظرش منفی بود.
_ نه. ما یه آدم با تجربه و خبره میخوایم، یه آدم کاربلد… متوجهی؟
کم کم داشتم نا امید میشدم که با حرف یکتا کورسوی امید تو دلم روشن شد.
_ خب عزیزم پروا خواهرته راحت تر میتونی بهش اعتماد کنی و باهاش کار کنی و تو هرچیزی کنار بیای!
تنها کسی که پشتم رو گرفت یکتا بود.
انگار حرفش تونسته بود حامد رو قانع کنه که سر تکون داد و تو فکر رفت.
چند دقیقه بعد نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و گفت: باشه فعلاً چارهای نیست.
مامان انگار خوشحال شده بود.
_ خداروشکر. بچهم خونه حوصلهش سر میره اونجا حداقل یه کاریم یاد میگیره. حواست بهش باشه ها حامد، یه تار مو از سرش کم بشه تو باید جوابگو باشی.
حامد با خنده جواب داد:
_ بفرما هنوز نیومده شروع شد. چشم چشم.
_ آخیش امشب دیگه نمیری.
لبخندی زدم.
من صرفاً برای سرگرمی میخواستم برم.
جمع تو سکوت فرو رفت و همه مشغول میوه خوردن شدیم.
هرچند که من تو دلم بیشتر داشتم به لوس بازیهای یکتا میخندیدم.
چون میوه رو دونه دونه تو دهن حامد میذاشت و من کپ کرده بودم از این رفتارش.
_ از فردا بیام سرکار؟
_ آره. صبحها نیاز نیست بیای به دانشگاهت برس؛ عصرا خودم میام دنبالت تا ساعت هشت شب. این تایم شلوغتره مطب.
سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
_ مامان جان شب بخیر من میخوابم که فردا راحت بیدار شم.
_ هنوز شام نخوردی دخترم.
_ میل ندارم.
بابا اشاره زد که بشینم و مامان بخاطر من سریع میز رو چید.
یکتا کنارم نشست و زیر گوشم پچ زد:
_ امشب تو اتاق حامد میخوابم. بنظرت شیطنت میکنه؟ چی بپوشم؟
چشمهام گردتر از این نمیشد.
اومده بود از من راجب همچین مسئلهای نظر میپرسید!
_ شبا لباسش و در میاره میخوابه؟
نذاشت جوابش رو بدم و خودش ادامه داد:
_ جون میده سرتو بزاری رو سینهش بخوابی… مست امشب میشم من.
_ عزیزم اینا مسائل شخصیه نباید جلوی من باز کنی!
ریز خندید:
_ آره راست میگی… هرچی نباشه تو مجردی خوبیت نداره!
آره مجردی که شوهرت از دنیای دخترونهم پرتم کرد بیرون و حالا دارم راجب خوابیدنش کنار یکی دیگه حرف میشنوم.
چیزی نگفتم و از جام بلند شدم.
_ بابایی ببخشید من خوابم میاد.
دروغ غیر عمد که گناه نبود، بود؟
اگه کمی دیگه تو اون فضای خفه کننده میموندم قطعاً یکتا رو میکشتم و این یعنی باید دروغ میگفتم تا از اون فضای خفه دور شم.
_ شب بخیر همگی!
خودم رو تو اتاقم پرت کردم و به اتاق بغلی فکر کردم.
امشب یکتا تو بغلش میخوابید… بغلی که صرفاً باید سهم من میبود نه اون.
افکارم رو پس زدم و پلکهام رو روی هم فشار دادم تا کمتر فکر و خیال کنم.
یعنی الان غذاشون تموم شده بود و هر دو تو اون اتاق دارن به پیشواز خواب میرن؟
چیزی بینشون اتفاق میافته؟
با این فکر عصبی شدم.
حامد تو ذهن من داشت نقشش منفی و منفیتر میشد.
خودش هم نمیدونست چقدر داره تبدیل به یه آدم ترسناک میشه.