رمان اوج لذت پارت ۴۹

4.4
(71)

 

 

چند دقیقه بعد نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و گفت: باشه فعلاً چاره‌ای نیست.

مامان انگار خوشحال شده بود.

_ خداروشکر. بچه‌م خونه حوصله‌ش سر میره اونجا حداقل یه کاریم یاد میگیره. حواست بهش باشه ها حامد، یه تار مو از سرش کم بشه تو باید جوابگو باشی.

 

حامد با خنده جواب داد:

_ بفرما هنوز نیومده شروع شد. چشم چشم.

_ آخیش امشب دیگه نمیری.

 

لبخندی زدم.

من صرفاً برای سرگرمی می‌خواستم برم.

جمع تو سکوت فرو رفت و همه مشغول میوه خوردن شدیم‌.

هرچند که من تو دلم بیشتر داشتم به لوس بازی‌های یکتا می‌خندیدم.

 

چون میوه رو دونه دونه تو دهن حامد می‌ذاشت و من کپ کرده بودم از این رفتارش.

_ از فردا بیام سرکار؟

_ آره. صبح‌ها نیاز نیست بیای به دانشگاهت برس؛ عصرا خودم میام دنبالت تا ساعت هشت شب. این تایم شلوغ‌تره مطب.

 

سر تکون دادم و از جام بلند شدم.

_ مامان جان شب بخیر من می‌خوابم که فردا راحت بیدار شم.

_ هنوز شام نخوردی دخترم.

_ میل ندارم.

 

بابا اشاره زد که بشینم و مامان بخاطر من سریع میز رو چید.

یکتا کنارم نشست و زیر گوشم پچ زد:

_ امشب تو اتاق حامد می‌خوابم. بنظرت شیطنت می‌کنه؟ چی بپوشم؟

 

چشم‌هام گردتر از این نمی‌شد.

اومده بود از من راجب همچین مسئله‌ای نظر می‌پرسید!

_ شبا لباسش و در میاره می‌خوابه؟

نذاشت جوابش رو بدم و خودش ادامه داد:

_ جون می‌ده سرتو بزاری رو سینه‌ش بخوابی… مست امشب میشم من.

 

_ عزیزم اینا مسائل شخصیه نباید جلوی من باز کنی!

ریز خندید:

_ آره راست میگی… هرچی نباشه تو مجردی خوبیت نداره!

آره مجردی که شوهرت از دنیای دخترونه‌م پرتم کرد بیرون و حالا دارم راجب خوابیدنش کنار یکی دیگه حرف می‌شنوم.

 

چیزی نگفتم و از جام بلند شدم.

_ بابایی ببخشید من خوابم میاد.

دروغ غیر عمد که گناه نبود، بود؟

اگه کمی دیگه تو اون فضای خفه کننده می‌موندم قطعاً یکتا رو می‌کشتم و این یعنی باید دروغ می‌گفتم تا از اون فضای خفه دور شم.

 

_ شب بخیر همگی!

خودم رو تو اتاقم پرت کردم و به اتاق بغلی فکر کردم.

امشب یکتا تو بغلش می‌خوابید… بغلی که صرفاً باید سهم من می‌بود نه اون.

افکارم رو پس زدم و پلک‌هام رو روی هم فشار دادم تا کمتر فکر و خیال کنم.

 

یعنی الان غذاشون تموم شده بود و هر دو تو اون اتاق دارن به پیشواز خواب می‌رن؟

چیزی بینشون اتفاق می‌افته؟

 

با این فکر عصبی شدم.

حامد تو ذهن من داشت نقشش منفی و منفی‌تر می‌شد.

خودش هم نمی‌دونست چقدر داره تبدیل به یه آدم ترسناک میشه.

 

 

 

با خستگی خوابم برد و صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.

خسته بودم، خیلی خسته‌تر از اونی که بخوام به خودم برسم.

 

با یه تیپ ساده بعد از خوردن قرصم از اتاق بیرون زدم.

_ مامان من دارم میرم دانشگاه!

_ صبر کن صبحونه بخور ضعف می‌کنی.

_ نه دیرم شده. خدافظ

 

معطل نکردم و سریع از خونه بیرون زدم.

اصلاً حوصله‌ی دیدن ترانه و دوست‌هاش رو نداشتم اما خب چه کنیم که همکلاسیم محسوب می‌شد و چاره‌ای نبود.

 

وارد کلاس شدم و بی‌حوصله کوله‌م رو روی پام گذاشتم.

_ خانون کیانی…

با صدای یکی از همکلاسی‌هام سرم رو بلند کردم.

_ بله؟

 

معذب به بچه‌هایی که داشتن نگاهمون می‌کردن نگاهی کرد.

_ میشه بعد از کلاس وقتتون رو بگیرم؟

برای چی باید همچین سوالی می‌پرسید؟ چیکار می‌تونست با من داشته باشه؟

 

با اینکه کنجکاو شده بودم اما چون عجله داشتم جواب داد

_ بله حتماً.

 

پسر سر به زیر و خوبی بود، حالا هم نمی‌فهمیدم برای چی میخواد منو بیینه اما هرچی بود احتمالا مربوط به درس بود.

 

نگاه خیره‌ی ترانه رو روی خودم حس کردم اما توجهی نکردم.

 

سرجام نشستم که استاد وارد کلاس شد و بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی بی مقدمه گفت:

_ جلسه‌ی بعد آزمون تستی از مباحثی که جلسات قبل درس دادم برگزار میشه. خودم بالاسرتون نیستم، یکی از دوستانم قراره بیاد که مراقب هم می‌ایسته.

 

لعنتی آزمون از کجا در اومد؟

من قصدم دوری از حامد بود و کار تو مطبش صرفاً برای گذروندن وقتم بود اما این دلیل نمی‌شد برای عقدش لباس خوب نپوشم و به خودم نرسم؛ حالا با این آزمون یهویی چطوری می‌خواستم خرید کنم و به بقیه‌ی کارهام برسم؟

 

کل تایم کلاس ذهنم درگیر عقدی‌ بود که در پیش داشتم و هیچ به درس گوش نمی‌دادم.

_خسته نباشید… بفرمایید!

 

سریع کوله‌م رو برداشتم و از در کلاس بیرون زدم.

خداروشکر که امروز فقط همین دوساعت رو کلاس داشتم وگرنه مغزم بدتر از حالا قفل می‌کرد.

 

_ خانوم کیانی! خانوم کیانی…

با صدای کاوه همکلاسیم با مکث ایستادم و سمتش چرخیدم.

_قرار بود بعد کلاس منتظر باشید.

_ ببخشید فراموش کردم. کاری داشتید با من؟

 

با کمی مِن من کردن گفت: یه کافه این نزدیکی‌ها هست میشه بریم اونجا و کمی صحبت کنیم؟ هم اینکه جزوه‌های جلسه‌ی قبل رو می‌خوام اگه براتون ممکن باشه بدید.

 

اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم مخصوصا با یکی از بچه های دانشگاه چون هرکی میدید مطمئنا فکر دیگه ای میکرد.

 

برای همین سعی هرجور شده بپیچونمش:

_ راستش من یخورده کار دارم کمی هم خسته ام…راجب جزوه‌ها ، حقیقتش خب دیدید که استاد ارجمند گفتن جلسه‌ی بعد امتحانه و اینطوری من نمی‌تونم جزوه‌ها رو بدم خدمتتون.

 

اما کوتاه نیومد اصرار کرد.

_ لطفا! کمتر از یکساعت میشه! حداقل برین تا من بتونم از جزوه ها عکس بگیرم خواهش میکنم.

 

بالاجبار قبول کردم…

_باشه بفرمایید اما لطفا زود تموم بشه چون کار دارم!

 

کاری نداشتم اما میخواستم فکر نکنه زود قبول کردم و از خدام بوده.

 

پیاده تا کافه ای که مدنظرش بود رفتیم و تا اونجا از هر دری حرف زد الی درس…

 

گارسون سمتمون اومد و منو رو جلومون گذاشت.

_ برای من لطفاً یه شیک نوتلا!

کاوه هم به تبعیت از من شیک سفارش داد و بعد از اینکه گارسون رفت لب تر کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x