رمان اوج لذت پارت ۹۰

4.3
(121)

 

ا

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و دوباره سوالمو پرسیدم:

_ کاری داشتی حامد؟

جاخورد از این لحن، من کی اینطوری باهاش حرف زده بودم که بار دومم باشه؟

ولی باید می‌چشید طعم تلخ شکستن قلب رو! هرچند برای اون انقدر سفت و سخت و محکم بود حتی ترک هم بر نمی‌داشت اما برای من غنیمت بود.

 

_ با مامان کار داشتم!

پوزخند عمیقی رو لبم نشوندم.

حامد قطعاً دنبال بهونه بود نه چیز دیگه‌ای، فقط داشت توجیح می‌کرد…

_ با مامان کار داشتی باید به خودش زنگ می‌زدی داداش!

 

داداش رو آنچنان با غیظ گفتم که اون که هیچ خودم هم اخم‌هام تو هم رفت.

وقتی حرفی از جانبش نشنیدم خواستم با حرص گوشی رو قطع کنم که گفت: لابد گوشیشو جواب نداده که به تو زنگ زدم.

 

خوبه، خوب بلده جواب بده؛ خوب بلده توجیح کنه و بهانه‌های رنگی رنگی جور کنه.

_ دوباره به خودش زنگ بزن من نمی‌تونم از اتاق برم بیرون.

_ یکار واجب دارم پروا برو گوشیو بده بهش لجبازی نکن دختر خوب.

 

می‌خواست خر کنه؟

دختر خوب؟

با حرص گفتم: مگه نشنیدی چی گفتم حامد؟ کاری داری به خودش زنگ بزن من مریضم حال ندارم از تخت برم بیرون، پاهام جون نداره راه برم.

مبالغه‌ای بیش نبود.

 

به آنی صداش رنگ نگرانی گرفت.

_ مگه خوب نشدی؟ صدات که خوبه! می‌خوای بیام یه سروم تقویتی بزنم برات؟

این نگرانی باهام غریبه بود، مخصوصاً بعد از شنیدن حرف‌های قبلاً!

_ از شما خیلی به ما رسیده. اگه کاری داری به خودم بگو هروقت مامان اومد بهش می‌گم!

_ پروا سگم نکن، یعنی چی چند روزه مدام تیکه می‌ندازی توئه یه الف بچه؟ اون روی سگ منو بالا نیار!

 

یه الف بچه؟

آدم با یه الف بچه همخواب میشه؟

چطور یه الف بچه زیر تن یه مرد سی ساله جون نداده؟ بالاخره یه الف بچه‌س و ضعیف و بدون هیچ قوای بدنی!

 

_ اون روتم زیاد دیدم. خدافظ!

حتی اجازه‌ی خدافظی هم بهش ندادم و گوشی رو روش قطع کردم.

تا دیگه هی به من نگی بچه.

هیچ بچه‌ای نمی‌تونه این همه اتفاق رو تحمل کنه ولی من تونستم، شایدم خیلی زود بزرگ شدم!

 

با شناسنامه‌ی سفید زن شده بودم.

زنی که فقط خودم و خودش و خدا می‌دونست.

بدون عقد و محضر، بدون لباس عروس سفید که آرزوی هر دختریه، بدون هیجانات عروسی، بدون کاچی خوردن بعد از اولین رابطه‌ی پر تب و تاب، بدون داشتنِ شوهری!

 

با یادآوریش چشمه‌ی اشکم جوشید.

بجای داشتن این تجربه‌های شیرین، من خیلی زیاد طعم‌ تلخ تجربه کرده بودم.

 

صدای پیام گوشیم که بلند شد نگاهم رو سمتش سوق دادم.

“دوباره زنگش زدم جواب نداد احتمالاً حواسش نبوده سایلنت کرده؛ بهش بگو نوید جلو دره. یه پوشه‌ی زرد و مشکی با یسری مدارک تو یه زونکن مشکیه ببره بده بهش. برای عمل فردا لازممه امشب نمی‌تونم بیام اون باید ببره مطب!”

 

 

 

پس کارش این بود.

من بچه‌م؟

بچرخ تا بچرخیم آقا حامد!

 

با اینکه بدنم کمی کرخت و بی‌حال بود اما از تخت بیرون رفتم و وارد اتاقش شدم.

زونکن مشکی و پوشه‌ی زرد و مشکی!

 

نوید اومده بود دنبال.

خیلی خوب می‌دونستم چقدر رو نوید حساسیت نشون میده و با دیدنش چقدر حرص می‌خوره.

 

بیخیالِ اینکه چرا مامان گوشیش رو جواب نداده یا چرا به بابا زنگ نزده مشغول گشتن دنبالِ چیزهایی که گفته بود شدم.

 

پنج دقیقه هم نشد که بالاخره پیداش کردم.

تو کشوی کنار تخت و بین کلی وسیله افتاده بود.

با حرص تک تک وسیله‌ها رو برداشتم و روی تخت انداختم اما با دیدن چند بسته‌ی رنگی که از عکس روش کاملاً کاربردش مشخص بود چشم‌هام گرد شد.

 

با طعم‌های مختلف!

میوای… فندق و موز و توت فرنگی!

خدایا این دیگه چه صحنه‌ای بود آخه؟

سخت آب دهنم رو فرو خوردم.

داشتم با خودم زمزمه می‌کردم و اصلاً تو این باغ نبودم، با خودم یا با دیوار رو نمی‌دونم فقط می‌دونم داشتم پچ پچ می‌کردم.

 

_ آخه کی تو کشو میزاره کاندو…

با صدای تقه‌ای که به در خورد شونه‌هام با ترس بالا پرید و حرفم نصفه موند و پشت بندش صدای مامان رو از پشت در شنیدم.

_ پروا اینجایی؟

 

به ثانیه نکشید که استرس مثل خوره به جونم افتاد.

اگه مامان الان یهو می‌اومد داخل و منو با این بسته‌های مزخرف اونم تو اتاق حامد می‌دید چی با خودش فکر می‌کرد؟

 

الان وقت فکر کردن نیست پروا تو همین چند ثانیه می‌تونه در باز شه و مامانت وارد شه و اونچیزی که نباید ببینه رو ببینه!

بی‌ملاحضه تند و سریع بسته‌ها رو تو کشو چپوندم و درش رو بستم.

_ آره مامانی اینجام!

 

در باز شد و مامان با سینی وارد اتاق شد.

دوباره قرص و آبیموه‌های مامان!

_ بیا عزیزم برات قرص آوردم. اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا تو تخت نیستی تو؟ گفتی درس چیزی نگفتم که ناراحت نشی ولی باز دست به کار شدی.

 

بالاجبار لبخندی زدم.

بی‌شک صورتم رنگ پریده‌تر از صبح شده بود.

_ اون چیه دستت مادر؟ چشمام کم سو شده از این فاصله نمی‌تونم خوب ببینم!

 

گیج نگاهم رو به دستم دادم و با دیدن بسته‌ای که تو دستم جا مونده بود سکسکه‌ای کردم و به سرفه افتادم.

چرا یادم رفته بود اینو بزارم سرجاش؟

_ وا چیشد؟ پروا خوبی؟

داشت سمتم می‌اومد که سریع دست دیگه‌م رو بلند کردم تا جلو نیاد.

 

_ خ… خوبم مامان.

خداروشکر که چشم‌هاش از این فاصله خوب نمی‌تونست ببینه که چیه.

_ چیزه… این ازون آدامساس… از همونا که حامد می‌خوره، چیزه خوب نیستن زیاد! هم گرونن هم بی‌کیفیت.

 

اصلاً نمی‌فهمیدم چی دارم بلغور می‌کنم.

_ اونای دیگه رو میگم مادر!

نگاهم به زونکن افتاد که زیر اون بسته و تو دستم بود.

وای بر من.

چه سوتی بزرگی داده بودم! مامان اصلاً اون بسته رو ندیده بود و من دستی دستی خودم رو لو داده بودم! چرا آخه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 سال قبل

خسته نباشی قاصدکی💜
چه خوبه که هر روز پارت میدی💜🥺

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x