رمان اوج لذت پارت ۹۴

4.2
(139)

 

 

 

چند دقیقه‌ای گذشته بود و من گریم بند اومده بود دیگه.

چشمای خسته و پر سوزشمو بسته بودم و توی فکر و خیالاتم دست و پا میزدم.

 

در باز و بعد چند لحظه مکث بسته شد.

میدونستم حامده.

چشمامو همینجوری بسته نگه داشتم که فکر کنه خوابیدم.

 

#حامد

 

توی آشپزخونه مشت مشت آب به صورتم کوبیدم تا حالم جا بیاد.

بعد کمی که گذشت یکم احساس سرگیجم و عصبی بودنم کم شد.

 

تِی و زمین شوی رو برداشتم و پر از آب و مواد شوینده کردم.

سالن پایین شیشه خورده ها و خون رو تمیز کردم.

 

چشمم افتاد به شالِ پروا که موقع بحث با عصبانیت پرت کرده بود رو کاناپه و نفس عمیق میکشید‌.

 

برداشتم و بوش کردم، من برای این بو میمردم، خاطرات اون شبی که توی بغلم بود و سرمو برده بودم تو موهاش و باهم یکی شده بودیم برام تداعی شد.

 

کلافه چنگی به موهام زدم و شال رو انداختم رو کاناپه.

تِی و زمین شوی رو گذاشتم توی سرویس که بعدا تمیزشون کنم.

 

از پله ها بالا رفتم و با فکری داغون در اتاق رو باز کردم، با دیدن پروا که روی تخت خواب بود و موهای خوشگلش دورش ریخته بود و عین فرشته‌ها شده بود، محوش شدم، لبخندمو که داشت کِش میومد جمع کردم و در رو بستم.

 

جعبه‌ی شکسته رو جمع کردم و وسایلش رو گذاشتم رو میز.

به طرف پروا رفتم، نگاهش کردم. چشماشو بسته بود و تظاهر به خواب میکرد.

 

خندم گرفته بود واسه این بچه‌ بازیاش، مگه میتونست از منی که میدونستم وقتی می‌خوابه ریتم نفساش چجوری میشه چیزی مخفی کنه.

 

باید ملافه و لحاف تخت که خونی شده بود رو عوض میکردم.

خم شدم روش و با تردید دست انداختم زیر گردن و پاهاش که چشماشو باز کرد و با ترس نگاهم کرد.

کوچولو! خودش خودشو لو میداد.

 

بلندش کردم که دردی توی پهلوم پیچید. که دوباره پروا گذاشتم رو تخت و خم شدم.

پروا سریع خودشو با زور کشید سمتم و دستشو گذاشت رو بازوم.

 

با صدایی که ترس توش موج میزد و می‌لرزید گفت:

_حامد… چیشد؟ درد داری؟ جایِ عملت درد داره؟

و با صدایی که داشت تبدیل به گریه میشد ادامه داد:

_حامد توروخدا نگام کن… چی… چیشد آخه؟!

 

چقدر قشنگ اسممو می‌گفت، میخواستم تا ابد همینجوری بمونم تا فقط اسممو صدا کنه ولی نمی‌خواستم اذیت بشه واسه همون چشمامو با درد روی هم فشار دادم و بعد بهش نگاه کردم.

 

_هیچی، یکم درد گرفت زخمم ولی چیزی نیست، خوبم، میتونی یکم خودتو بلند کنی که تختو تمیز کنم؟!

 

نگاه ترسیدشو که کمی آروم شده بود ازم گرفت و به تخت نگاه کرد.

با دیدن خون لباشو گاز گرفت، معلوم بود خجالت کشیده.

 

 

این دختر خیلی ساده و پاک و بی‌ریا بود.

خودشو روی دستاش بلند کرد و سعی کرد ملافه و لحاف رو از زیرش بکشه.

 

سریع رفتم سمتش و از پهلوش گرفتم و بلندش کردم؛ سرمو سمتش برگردوندم و گفتم: ممنون دیگه راحت باش. همینکه صورتشو تو چند سانتی صورتم دیدم مات شدم.

 

نگاهم از چشمای آبیش سُر خورد رو لباش.

تپش قلبشو حس میکردم.

سریع به خودم اومدم و اِهِمی کردم و سرشو گذاشتم رو بالشت.

 

پروا هم هول هولکی سعی داشت مثلا بالشت رو زیر سرش میزون کنه و جای پاش رو تنظیم کنه که درد نگیره.

 

ملافه و لحاف رو توی کیسه‌ی بزرگی گذاشتم تا فردا ببرم بیرون بدم بشورن.

از تو کشوی کمد لباس برداشتم و رو به پروا گفتم: لباسام و دستام خونی شده میرم یه دوشی بگیرم سریع میام.

 

وارد حموم اتاق شدم و لباسامو که حین بغل گرفتن و طبقه‌ی بالا آوردن پروا خونی شده بود بیرون کشیدم.

 

زیر چشمی از کنار یه نگاهی به آینه‌ی قدی رختکن انداختم و سرمو برگردوندم تا لباسامو بندازم رخت چرکا که دوباره با چیزی که دیدم صورتمو سریع برگردوندم سمت آینه.

 

زخمم خون ریزی کرده بود، اون موقع فکر کردم خون لباسم، خونِ پرواس.

وسایل پانسمان رو از کمد روشویی بیرون آوردم و نشستم جلوی آینه.

 

چسب و گاز استریل روی زخمو برداشتم و بخیه‌هارو دوباره محکم کردم. خدا می‌دونه چقد درد داشت بدون بی حسی این کارو انجام دادن.

 

بعد تموم شدن کارم یه چسب شیشه‌ای روی بخیه‌ها زدم و سریع دوش گرفتم.

اومدم توی رختکن، جلوی آینه وایسادم چسبو کندم و پانسمان روش رو زدم.

 

یه نگاه اجمالی به خودم کردم که چشمم خورد به یه چیزی.

پشتمو بیشتر طرف آینه خم کردم و ردی به خراشای روی بالاتر تر از پهلوم انداختم.

جای چنگ انگشت بودن.

 

اینا که تا چند روز پیش وجود نداشتن پس از کجا پیداشون شد.

سرمو انداختم پایین و با اخمای درهم به مغزم فشار آوردم، با چیزی که عین یه تیر به مغزم اصابت کرد سریع دوباره به رد چنگا نگاه کردم.

 

یعنی… یعنی اون شب… شبی که خونه مامان اینا بودم پروا اومده بود اتاقم، خواب نبود؟… یعنی اون آغوش اون بوسه‌ها اون مِک زدنا خواب و رویا نبود؟

 

بعد چند دقیقه افکارمو پس زدم و لباسامو تنم کردم و رفتم بیرون.

نگاهی به پروا کردم، چشماش بسته بود، چشمامو ریز کردم و با دقت نگاهش کردم، نه اینبار واقعا کوچولو خواب بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 139

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مرسی فاصدک جون که امشب دوباره سنگ تموم گزاشتی😍😘

camellia
1 سال قبل

ذوق مرگ شدم اینقدر تحویل گرفتی منو.😍😍😍😍😘😘😘❤

Sahar Bazrafshan
1 سال قبل

سلام ببخشید میشه زحمت بکشید ، لطف کنید طولانی تر بذارین؟؟مثلا یه پارت رواختصاص دادین فقط به جارو وتی زدن حامد یه پارت فقط پروا منتظره حامد از تو حیاط بیاد داخل
رمان جذابیه ممنونتون میشم طولانی تر باشه تشکر ازشما🌹🌹

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x