رمان اوج لذت پارت ۹۹

4.3
(119)

 

 

 

نوید نگاه شیطنت باری به من انداخت و دستشو برداشت و سینی رو گذاشت رو زمین. همه‌ی اینا تو سه چهار ثانیه اتفاق افتاد.

 

لیوان خالی رو دادم نوید

_ممنون!

 

یه دستمال کاغذی برداشت و چونمو گرفت دستش و با دستمال دهنم رو تمیز کرد که حامد سریع پرید جلو

_چیکار میکنی دستاش از کار نیفتاده که خودش انجام میده.

بعد دست نوید رو با شدت پس زد.

 

نوید دستاشو بالا گرفت، خندید

_اوکی اوکی آروم باش.

وای داشتم دیوونه میشدم از دست این دوتا.

 

نوید دستشو از روی پتو گذاشت روی رونم و گفت: درد نداری که اوکیی دیگه؟! یکی دو روزم مراعات کنی سرپا میشی، چیزی هم لازم بود یا پات اذیت کرد به من یا داداشت بگو اوکیش میکنیم.

 

حامد که مثلا میخواست پتو رو روم مرتب کنه پتورو تند تند تکون داد که نوید دستشو برداره، نوید که دستشو برداشت پتورو ول کرد

 

_ممنون نوید، چیزی شد خودم هستم، تا اینجا هم زیاد زحمت افتادی. الآنم بریم که پروا استراحت کنه.

 

نوید سری به تایید تکون داد

_آره دیگه بیشتر ازین مزاحم نشم. بریم که پــروا استراحت کنه.

 

به صدام نازی اضافه کردم

_ممنون نوید خیلی خوشحال شدم اومدی والا تنها میمونم حوصلم میپوکه، خوب شد اومدی، زحمت کشیدی شبت بخیر خدافظ.

 

نوید خدافظی کرد و همراه حامدی که از قرمزی به کبودی میزد رنگش از اتاق خارج شدن.

 

ساعت و نگاه کردم ۱۱ و نیم بود.

مامان اومد اتاق و یه قرص مسکن داد و پانسمان رو عوض کرد.

 

_مامان جان دورت بگردم من اتاق تهه راهرو می‌خوابم، اینجا کفش پارکته چیزی هم نیست که اینجا بخوابم، چیزی لازم داشتی گوشیم پیشمه زنگ بزنی فوری میام.

_چشم مامان، فدات شم، برو استراحت کن.

 

بعد سرمو بوسید پتورو مرتب کرد و رفت.

این زن فرشته بود، چطور میتونستم دلش رو بشکنم. قطره اشکی که میخواست بچکه رو صورتم سریع پاک کردم و سرمو تکون دادم.

 

با رعد و برق وحشتناکی که حس کردم آسمون الان سوراخ میشه از جا پریدم و دستمو گذاشتم رو قلبم.

 

به پنجره نگاه کردم، بدجور بارون میزد.

دستمو کشیدم روی عسلی و آباژور رو روشن کردم.

ساعت ۲ شب بود.

 

با رعد و برق بعدی که با نورش کل اتاق روشن میشد وحشت زده رومو کردم سمت پنجره که یه صورت جلو روم دیدم.

 

تا دهنمو وا کردم جیغ بزنم دستشو روی دهنم گذاشت:

_هیششش، منم، نترس آروم باش.

 

قفسه‌ی سینم داشت شدت کوبش قلبم جر میخورد، با چشمای ورقلمبیده نگاهش میکردم.

 

کمی که آروم شدم انگشتشو گذاشت جلوی بینیش

_هیششش.

بعد آروم دستشو از رو دهنم برداشت.

 

 

 

 

چشمامو رو هم فشار دادم و با مشت کوبیدم رو سینش و شروع کردم تند تند و یه نفس بارش کردم:

_حامد، بخدا سکته کردم، این چه وضعشه برای چی اومدی اتاق من، برای چی اومدی هان؟ بلکه من وضعیت نامناسبی بودم، واقعا برات متاسفم، واقعا که هی…

 

با صدای بلند رعد، حرفم نصفه موند و جیغ آرومی زدم، ترسیده خودمو پرت کردم تو بغلش.

 

کامل نشست کنارم و به تاِج تخت تکیه داد و تو بغلش گرفتتم…

پشتمو نوازش میکرد و روی موهامو می‌بوسید:

_چیزی نیست آروم باش، اینجام.

 

سرم که روی سینش بود بلند کردم و نگاهش کردم.

نورِ آباژور کمی به نصف صورتش تابیده بود.

 

توی اون نور کم قرمزی چشماش و کلافگیش معلوم بود.

 

نگاهش از چشمام سُر خورد رو لبام، دستشو گذاشت روی صورتم و با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد.

_نترس اینجام.

_همینکه اینجایی میترسم.

 

دوباره به چشمام نگاه کرد

_از چی؟ از من؟! از چیه من میترسی؟!

_میترسم دوباره همون اتفاقا تکرار بشه…

 

پوزخندی زدم و ادامه دادم:

_اونی هم که این وسط میسوزه منم، تو که با یه حرفِ “فراموشش کن” میری پی کارت و یکتا جونــت، دیگه نمی‌خوام نزدیک هم بشیم.

 

خواستم از بغلش دربیام که کمرمو محکم تر گرفت و مانع تکون خوردنم شد.

 

با اخم توی سکوت نگاهش کردم.

_پروا از من فرار نکن، به منم حق بده، نمی‌دونم چیکار کنم، توی این آتیش جفتمونم داریم میسوزیم، اینکه نمیتونم هیچ کاری کنم هم بیشتر اذیتم می‌کنه.

 

بارون با شدت بیشتری خودشو به پنجره میکوبید و سکوت شب رو می‌شکست. یهو برقا رفت و نور آباژور و نور کمی که از تیر چراغ برق کوچه میومد قطع شد. ولی ما یه تکون ریز هم نخوردیم و برامون بی اهمیت بود.

 

اجزای صورتشو از نظر گذروندم و به چشمای قشنگش نگاه کردم و آروم لب زدم:

_تو… تو حِسِت نسبت به من چیه؟!

 

چیزی نگفت، همون‌جوری نگاهم کرد.

چند لحظه بعد آروم آروم سرشو خم کرد و طرف لب‌هام اومد.

توی آتیش خواستنش داشتم میسوختم.

داشتم نرم میشدم، وا میدادم.

 

لباش که به لبام خورد رعد و برق وحشتناکی کوبید که سریع خودمو کشیدم عقب و نشستم و سرمو کردم اونور.

 

دستمو روی قلبم گذاشتم و تند تند نفس میکشیدم.

_برو بیرون.

 

نگاهش کردم، نشسته بود اونور تخت، دستشو کلافه به صورتش کشید و بلند شد.

_نمیترسی؟

_نه برو بیرون. به مامان زنگ میزنم بیاد.

_روی کاناپه می‌خوابم نتر…

 

دستامو کوبیدم رو تخت و با حرص گفتم:

_گفتمممم بروووو ب‌ ی ر و ن!

 

کمی نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.

 

بعد اومدن مامان، توی بغلش خزیدم و با قربون صدقه‌های مامان توی عالم شیرین خواب فرو رفتم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x