رمان اوج لذت پارت۳۴

4.4
(72)

 

 

 

بعد از شستن دست و صورتم بیرون اومدم و با یادآوری حرف‌های دکتر کیفم رو از پشت در برداشتم و روی تخت نشستم.

 

تو کیف من همیشه پر بود از هرچیزی.

نگاهی انداختم و با پیدا نکردن قرص‌هایی که دکتر گفته بود آه از نهادم بلند شد.

 

کیفم رو برعکس کردم و محتویات داخلش رو کامل روی تخت ریختم.

با دیدن جلد قرص‌ها سریع از بین وسایلم برشون داشتم و تو کف دستم گذاشتم.

 

اگه مامان یا بابا این قرص‌ها رو می‌دید من چه جوابی داشتم بهشون بدم؟

 

تو کف دستم پنهونشون کردم و از اتاق بیرون رفتم.

بهتر بود این قرص‌ها که قابل مصرف بود رو می‌خوردم تا کارم دوباره به اون دکتر نیفته.

حامد که به فکر کاری که باهام کرده بود نبود.

 

براش مهم نبود عفونت دارم اونم بخاطر رابطه‌ای که با اون داشتم…

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.

 

با دیدن مامان سلام بلند بالایی دادم و جوابمم به خوبی دریافت کردم.

_ سلام دخترم.

_ صبحونه خوردی مامان جون؟

 

مامان پشت سرم به آشپزخونه اومد که نفسم حبس شد. حالا چطوری این قرص رو بدون جلب توجه می‌خوردم؟ قطعاً اگه می‌دید نگران می‌شد و می‌پرسید که این قرص چیه؟!

 

_ نه. دیدم امروز باباتم صبح زود رفت کوهنوردی. تنهایی از گلوم پایین نمی‌رفت. گفتم تو بیدارشی با هم بخوریم.

 

سرتکون دادم و برای اینکه جلوی مامان قرص رو نخورم لیوانی آب کردم و سمت اتاقم رفتم.

_ کجا پس؟ همینجا آبتو بخور خب! لیوانو کجا می‌بری؟

 

باخنده‌ای مصنوعی گفتم:

_ مامان جان کاکتوسای تو اتاقم خیلی وقته آب نخوردن. اول اینارو سیرابشون کنم بعد میام خودمونو سیر می‌کنم.

 

دروغ محض!

البته که سه تا گلدون خیلی کوچیک کاکتوس کنار پنجره‌ی اتاقم بود، اما قصد من خوردن اون آب توسط خودم بود.

 

سریع در اتاق و بستم و قرصی از جلد بیرون آوردم.

با قلپی آب خوردم.

 

مابقی آب رو کنار گلدون‌های کاکتوسم خالی کردم و قرص رو تو کشوی میز گذاشتم و با لیوان خالی از اتاق بیرون رفتم.

 

لبخندی به روی مامان پاشیدم.

دستش زیر چونه‌ش بود و تو فکر بود.

_ مامانی به چی فکر می‌کنی؟

اما ظاهراً خیلی تو فکر بود که متوجه نشد و مجبور شدم دوباره صداش بزنم.

_ الو مامان؟!

 

به خودش اومد و گفت:

_ جانم دخترم؟

_ میگم به چی فکر میکنی؟

سمت یخچال رفتم و صبحونه‌ی مفصلی روی میز چیدم.

 

_ به حامد و یکتا… زوج خوبی می‌شن مگه نه؟

 

 

اول صبحی قرارداد بسته بود تا اعصاب منو متشنج کنه؟

بالاجبار لبخندی زدم.

_ آره… هرکی با حامد باشه زوج خوبی رو باهاش تشکیل می‌ده.

 

_ قربون پسرم برم که با هرکی باشه خوبه… البته یکتا یه چیز دیگه‌س!

لقمه‌ای تو دهنم گذاشتم تا مانع حرف زدنم بشم چون اگه حرفی می‌زدم برخلاف میل مامان بود.

 

_ راستی امشب دعتشون کردم اینجا… نامزدی یعنی همین دیگه، که بیشتر با هم آشنا بشن. این دخترم از وقتی نامزد حامد شده دعوتش نکردیم. خوبیت نداره.

از حرص رو به انفجار بودم.

 

مامان چیکار داشت می‌کرد؟

کمر به قتل من بسته بود؟

با حرص پنهونی صبحونه‌م رو خوردم و سمت اتاقم رفتم.

واقعاً مامان چی با خودش فکر کرده بود که می‌خواست یکتاشونو دعوت کنه؟

 

کلافه گوشیم رو برداشتم تا یه چرخی بزنم و ببینم کافه‌های این نزدیک کدومش بازه تا برم و حال و هوام عوض شه، اما با دیدن نوتیف پیام اول دستم سمت آیکون پیام رفت و واردش شدم.

 

“حدس نزدی؟ کنسلش کنم؟”

حامد بود!

دیشب گفته بود اگه حدس نزنم گیتار رو کنسل می‌کنه.

بی‌حوصله گوشی رو گوشه‌ای پرت کردم.

حوصله نداشتم واقعاً.

 

دوش آب سردی گرفتم و تصمیم گرفتم برای شب آماده شم.

از اونجایی که همیشه دلم می‌خواست همه چی طبیعی باشه از کرم استفاده نکردم و فقط خط چشمی کشیدم و رژلبی روی لبم نشوندم.

 

حوصله‌ی آرایش هم نداشتم حتی!

پیرهن سفیدی از تو کمد بیرون کشیدم و تن زدم و دکمه‌هاش رو بستم.

 

امشب یکتا بود و نمی‌خواستم هیچ جوره کم بیارم جلوش.

کت و شلوار قرمزم رو بیرون کشیدم و تن زدم و آستین‌های پیرهنم رو از زیر کت بیرون کشیدم.

 

موهام رو لخت پشتم ریختم و ساعت و انگشترم رو تو یه دستم و دستبندم رو تو دست دیگم انداختم.

 

نگاهی به خودم تو اینه انداختم و بوسی برای خودم فرستادم.

خیلیم خوب شده بودم. تا چشم حسودا دراد!

 

موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.

صدای همهمه نشون می‌داد هم حامد اومده و هم یکتا!

 

عمو زن عمو کنار هم نشسته بودن و یکتا و حامد هم کنار هم.

دلم یطوری شده بود… یطوری انگار دلم نمی‌خواست همچین صحنه‌هایی رو ببینم.

با دیدن شخص غریبه‌ای متعجب سمت بالا چرخیدم که لبخندی زد:

_ ایشون همکار قدیمی و دوست بنده هستن… ایشونم همسرشون و ایشون هم آقازادشون هستن.

 

مامان با دیدنم لبخندی زد و من یکی یکی با همه سلام و احوال‌پرسی کردم.

_ چه خوشگل شدی عموجان!

_ خوشگل بودم عموجون…

مامان خندید و بابا به کنارش اشاره کرد تا کنارش بشینم.

 

کنار بابا نشستم و همه مشغول گپ و گفتمان بودن و یکتا سعی می‌کرد جلوی جمع خودش رو کنترل کنه و به حامد نزدیک نشه.

 

اما انگار چندان موفق نبود که باز خودش رو به حامد چسبونده بود.

 

 

 

حامد وقتی نگاهم رو روب خودش دید از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و بعد با گیتارش برگشت.

 

با لبخند بهش نگاه کردم.

کم پیش می‌اومد حرفی بزنه پای حرفش واینسته.

_ پروا خانوم با اینکه جنابعالی حدس نزدی و قرار بود کنسل شه اما دیدم امشب جمعمون جمعه گفتم بساط گیتارمونم به پا کنیم. اگه به شرط عمل می‌کنی از کیفش درارم وگرنه خودمو به زحمت نندازم.

 

یکتا با ذوق گفت:

_ چه شرطی؟

_ شرط و که تو نباید انجام بدی! پروا باید انجام بده. پروا خانوم، شرط قبوله؟

 

نگاهی به جمع انداختم و لحظه‌ای ترسیدم از شرطی که می‌گفت… نکنه چیزی باشه که نشه؟

_ پروا!

 

معذب لبخندی زدم که دوست بابا گفت:

_ قبول کن دیگه دخترم. ما هم کنجکاویم.

 

_ باشه. چه شرطی؟

_ من می‌زنم تو بخونی!

کمی ممکن بود معذب بشم چون دوست بابا هم بود اونم همراه با همسرش و پسر جوونش اما سر تکون دادم.

 

یکتا که بادش خوابیده بود بلند شد و خودش رو کنار مادرش جا داد.

 

حامد روی زمین نشست و با چشم‌هاش اشاره کرد کنارش بشینم.

انگار منتظر همین حرف بودم که سریع کنارش جا گرفتم.

 

_ چه آهنگی می‌خونی؟

چند ثانیه فکر کردم و آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:

_ این خونه بی‌ تو زندونه!

 

سر تکون داد و بعد گیتارش و از کیف مخصوصش بیرون کشید.

_ آماده‌ای؟

_ آره… من صدام خوب نیست.

 

مامان از پشت سرم گفت:

_ اتفاقاً خیلیم خوبه.

 

چند ثانیه بعد هردو همزمان شروع کردم:

_ جای خالیِ من، برات عادت شده! یکی اینجا برای… تو بی طاقت شده! تو رو حس می‌کنم… توی تنهاییام، بی‌تو از زندگی چی می‌تونم بخوام، یا باید رفتنه، تو رو باور کنم… یا که دنیامو با تو خاکستر کنم! یا که زندونیه تو و این خونه شم یا تو تنهاییام بی تو دیوونه شم.

 

نگاهی به جمع انداختم و بدون گرفتن نفس ادامه دادم:

_ این خونه بی‌ تو زندونه!… واسه‌ی منه دیوونه! بگو اسمش‌و چی می‌تونم بزارم؟ جز تو کی دردمو می‌فهمه… چرا این‌همه بی‌رحمه، آخه خاطره‌هایی که با تو دارم!…

 

تمام این آهنگ انگار حرف‌های دلم به حامد بود.

بعد از پایان آهنگ نگاهم رو به حامد دادم و وقتی دیدم نگاهش به یکتاست حالم گرفته شد…

گرفته که چه عرض کنم‌، خیلی دلم گرفت…

 

سریع ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم.

 

من داشتم بخاطر اون خودمو به آب و آتیش می‌زدم و اون اصلاً انگار منو نمی‌دید!

 

بغض عمیقی تو گلوم سنگینی می‌کرد.

چرا اینطوری می‌کرد؟

اگه من اون شب رو خواستم اونم خواسته بود، اما هیچ‌کدوممون انگار تو حال خودمون نبودیم! پس چرا حالا حداقل به فکر جبران نبود؟

 

با اتفاق اون شب من خیلی چیزهام رو از دست داده بودم، اون تنها حرفش فقط این بود که “فراموشش کن” اما چطوری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x