رمان اوج لذت پارت۳۷

4.6
(65)

 

 

 

قلبم محکم خودش رو به سینه‌م کوبید.

یکم دیگه ادامه می‌داد به تته پته می‌افتادم.

 

_ برای کاکتوسامه بعضیاش. چند وقت پیشا از جلوی یه گل فروشی رد شدم، گل و گیاهاش خیلی چیز بودن… تر و تازه و سرحال… کاکتوساشم خیلی خوب بودن. پرسیدم که چیکار کنم واسه کاکتوسام، قرص معرفی کرد.

 

مامان خوب می‌دونست چقدر گل و گیاه دوست دارم.

برای اینکه طبیعی‌تر جلوه کنه ادامه دادم:

_ بعد گفتش قرص و پودر کنم ماهی یبار تو آب بریزم حل که شد بریزم پای گلدونِ کاکتوسام.

 

باور کرد.

و به همین راحتی تو عذاب وجدان غوطه ور شدم.

عذاب وجدانی که ذره ذره مثل شمع آبم می‌کرد، بخاطر دروغ‌هایی که می‌گفتم و همچنان ادامه می‌دادم.

 

_ آها… عه یادم اومد انگشترم و تو کشوی لباسای بابات گذاشتم.

خندید و بیرون رفت.

 

فقط اومد منو جون به لب کنه بعد خاطرش بیاد که انگشترش کجاست.

 

این دفعه مانتوی لیمویی و شال و شلوار کتان نارنجی پوشیدم و پاپوشم رو به تبعیت از مانتوم لیمویی پوشیدم.

 

فقط برای دلخوشی و سرگرم کردن خودم کافی بود.

_ دخترم… آقا اشکان و خانواده‌ش تشریف آوردن نمی‌خوای بیای از اتاقت بیرون؟

 

صدای آروم بابا رو از پشت در شنیدم و سریع خودم رو بهش رسوندم.

_ آروم بابا جون الان می‌شنون زشته.

_ بیا دخترم.

 

بعد از رفتنِ بابا منم رفتم و کنار مامان نشستم.

خداروشکر که صبح حامد رفته بود وگرنه الان اگه اینجا بود تموم فکر و ذهنم پیش اون بود و هیچی نمی‌فهمیدم.

 

حالا بهتر می‌تونستم نگاه‌های اشکان رو روی خودم حس کنم.

_ به زحمت افتادین.

_ چه زحمتی عزیزم…

 

مامان من و مامان اشکان مشغول صحبت بودن و بابا هم مشغول صحبت راجب کوهنوردی با بابای اشکان بود.

 

_ خوبید شما؟

لبخند مضطربی زدم:

_ ممنون شما خوبید؟

_ شکر… خانواده‌ها گرم صحبت شدن ما رو فراموش کردن پروا خانوم.

 

راست می‌گفت.

هرکی مشغول حرفِ خودش بود.

حرفی نزدم و اون برای باز کردن سر بحث گفت:

_ من دانشکده افسری درس خوندم و حالا یه افسر تازه کارم…

 

وسط حرفش بود که یهو مامانش گفت:

_ فردا شب اشکان و پروا جان برن بیرون باهم تا بیشتر با خلق و خوی هم آشنا بشن، موردی نداره؟

چقدر زود بود برای این حرف‌ها…

 

مامان لبخندی زد و همینطور که دست‌هاش رو تو هم قلاب می‌کرد گفت:

_ هرطور پروا خودش راحت باشه.

 

فعلاً سکوت بهتر بود.

هنوز تا بعد شام وقت برای فکر کردن راجب این پیشنهاد بود.

می‌تونستم با ادامه دادن راهم کمی خودم رو از حامد دور کنم و فکرم آزاد بشه.

 

بعد از ناهار بابا به آقا اسماعیل پیشنهاد شطرنج داد و مامان و مرضیه خانوم هم مشغول شستن ظرف‌ها شدن و تلاش‌هام مبنی بر شستن ظرف‌ها توسط من بی‌فایده بود.

 

با اشکان تو حیاط راه می‌رفتیم و هر دو سکوت اختیار کرده بودیم.

 

 

 

با فکری که به سرم زد پرسیدم:

_ مکان خاصی رو برای فردا در نظر دارید؟

_ یه سینما این اطراف هست قصدم این بود بلیط یکی از فیلم‌هاشون رو بگیرم و بریم فیلم ببینیم. من… حقیقتش پیشنهاد یه سفر چند روزه رو به مامان دادم و با خودم فکر می‌کردم که از قدیم می‌گن آدمتو تو سفر بشناس.

 

لبخندی زد و ادامه داد:

_ اما خب مامان گفتش نمیشه این مسئله رو مطرح کرد چون نمیشه دختر مردم و چند روز برداریم ببریم با چه تضمینی؟ دیدم حق با مادرمه برای همین گفتم با چند روز رفت و آمد و بیرون رفتن هم میشه هم دیگه رو شناخت.

 

سر تکون دادم و با صدای چرخش کلید تو در نگاه جفتمون سمت در کشیده شد و بعد قامت حامد تو در نمایان شد.

 

این از کجا پیداش شد.

وقتی ما رو دید چند ثانیه مکث کرد و بعد با همون صورت خنثی سمتمون اومد.

اول اشکان پیش دستی کرد و با لحن مودبانه‌ی مختصِ خودش گفت:

_ سلام. خوب هستین؟

 

اما حامد انگار یچیزیش بود که فقط دو کلمه گفت…

_ علیک سلام. ممنون!

حتی نپرسید تو خوبی یا نه…

به من هم حتی نیم نگاهی نکرد.

 

متعجب مسیر رفتنش به خونه رو نگاه کردم و با صدای اشکان از فکر بیرون اومدم.

_ حالا نظرتون چیه؟

_ فردا بهتون خبر میدم. صبح!

 

لبخندی زد و تشکر کرد.

هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت و ما هم قصد کردیم بریم خونه و پیش بقیه.

قبل از اینکه ما وارد خانه بشیم حامد با پوشه‌ای که دستش بود از خونه بیرون آمد و با خدافظی سرسری رفت!

 

#دانای_کل

 

 

دم دمای ساعت دوازده شب بود، اما پروا هنوز برنگشته بود.

مادرِ از همه جا بی‌خبر از ترس به پسرش زنگ زده بود، سابقه نداشت دخترش تا این وقت شب بیرون خونه باشه.

 

_ حامد مادر نیومد؟ دلم داره شور میزنه!

خودش هم دست کمی از مادرش نداشت، چه بسا که از خشم صورتش سرخ شده بود.

 

_ چرا کم کم میاد. مگه بچه‌ی کوچیکه که انقدر نگرانشی مامان جان؟ از پس خودش بر میاد نگران نباش.

این همون مردی بود که می‌گفت پروا برای ازدواج بچه‌س! حالا می‌گفت بچه که نیست!!!

 

_ آخه مادر با اون پسره قرار بود بره بیرون. گفت قبل اذان خونه‌س.

از کدوم پسر حرف می‌زد؟

_ کی؟ کدوم پسر؟

 

_ اشکان، پسرِ آقا اسماعیل.

خون خونش رو می‌خورد…

چی می‌تونست بگه تو این شرایط؟

 

_ نگران نباش. الان میرم جلوی در ببینم کجاس، اگه نباشه ماشین زیر پامه می‌گردم دنبالش.

 

بی‌توجه به نگرانی‌های مادرش و تسبیحی که به دست پدرش بود و سنگ‌هاش تند تند بالا و پایین می‌شدن خودش رو به در حیاط رسوند و کلافه دست به صورتش کشید.

 

 

اگه دیروز که اون دو نفر رو با هم دید می‌پرسید که قضیه از چه قراره شاید می‌شد با مخالفت مانع بیرون رفتنشون بشه.

 

قدم رو پیاده‌روی کنار خونه رو رفت و برگشت.

ساعت از دوازده هم گذشت اما خبری ازش نشد.

گوشیش رو خونه جا گذاشته بود و حالا پیدا کردنش مصیبت بود.

 

_ لعنتی کجایی تو کجایی آخه کجایی؟!

از عصبانیت رو به سکته بود.

اگه سکته می‌کرد هم حق داشت!

 

دلش تو سینه تاب نداشت.

نگران بود، نگران کسی که چند شب پیش تو بی‌راهه تقریباً ازش خاستگاری شده بود…

نگران خواهرش، خواهری که به دست اون زن شده بود.

 

زنش محسوب می‌شد، نمی‌شد؟ هرچند محضری نمی‌بود!

مگه همه چی به قلم و کاغذی بود که امضاء میشه و خطبه‌ای که خونده می‌شه بود؟

مهم مهر مالکیتی بود که به تنش خورده بود.

 

با خودش فکر کرد نکنه بلایی سرش اومده باشه؟

نکنه اون مرد بلایی سرش آورده باشه؟

اما اون پسرِ دوستِ پدرش بود! امکان نداشت جا خالی بده.

 

ازش خوشش نمی‌اومد اما حقیقتش این بود که از ظاهرش کاملاً مشخص بود پسر خوبیه و نا اهل نیست!

 

افکارش رو پس زد.

چیکار می‌کرد با این ذهن مریضش؟

سر بلند کرد و با دیدن دختری با استایل سفید مشکی خودش رو به سر کوچه رسوند.

درست حدس زده بود؛ پروای بی‌پروا با سری پایین افتاده داشت سمت خونه می‌اومد.

 

_ چه عجب… خانوم تشریف آوردن!

با صدای حامد ترسیده سرش رو بالا آورد.

_ س… سلام. تو اینج… اینجا چیکار می‌کنی؟

_ چرا به تته پته افتادی دختر حاجی؟ اوه نکنه خودتم فهمیدی چه گندی بالا آوردی؟

 

دلش گرفت اما حرف نزد.

_ چیه؟ با اون جوجه فوکولی بیرون خوش گذشت؟ چیکار می‌کردید که تا این وقت شب طول کشید؟ نکنه که حالا که آب از سرت گذشته رفتی…

ادامه‌ی جمله‌ش با مشتی که پروا به سینه‌س کوبید نصفه موند.

 

_ خی… خیلی بدی! چطور دلت میاد اینطوری بهم بگی؟

برای لحظه‌ای دلش برای مردمک‌های لرزون دخترک رفت اما بدجنس ادامه داد:

_ پس چی؟ چه دلیلی می‌تونه داشته باشه انقدر دیر اومدنت؟ می‌دونی مامان تو خونه چه حالیه؟ دست و پاش داره می‌لرزه بنده خدا!

 

متعجب گفت:

_ من که برای مامان کاغذ گذاشتم قبل رفتنم!

عصبی بود و این حرف‌ها عصبانیتش رو نمی‌خوابوند.

_ منو نپیچون. کدوم گوری بودی تا این وقت شب؟

 

ساده بود…

ساده‌تر از اونی که فکر چزوندنِ این مردِ خودخواه به ذهنش خطور کنه.

 

_ بریم خونه توضیح می‌دم.

_ همین الان و همینجا توضیح بده! سریع…

 

توجهی نکرد.

این همه حامد نادیده‌ش گرفته بود حالا چی می‌شد اگه اون هم حامد و نادیده می‌گرفت؟

راهش رو گرفت تا بره خونه اما با کشیده شدن دستش به عقب نصفه‌ی راه متوقف شد و تنش به ضرب به جسم محکمی برخورد کرد.

 

پیشونیش که از با برخورد به تن حامد درد گرفته بود رو ماساژ داد و با چشم‌های بسته توپید:

_ چیکار می‌کنی؟ آیی! هنوز چند شب پیش سرمو کوبیدی به داشبورد. بس نبود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x