با دست خودش رو باد زد و آدامس تو دهنش رو جویید:
_ آره خیلی. من گرماییم آخه. راستی چند شب پیش حامد یه گل رز زرد برام گرفت. خیلی به دلم نشست و قشنگ بود.
همون شبی رو میگفت که قرار بود برن خونهش؟
چرا نقش بازی میکرد؟ من که میدونستم از رنگ زرد متنفره!…
حرفش رو بیجواب گذاشتم و رفتم آشپزخونه و از چایهای کهنه دم صبح یه لیوان ریختم و سمت یکتا رفتم.
_ بفرما گلم. خب… مامان اینا واسه چی رفتن استانبول؟
_ حقیقتش بخاطر این رفتن که یکی از دوستهای مامان که از قضا فامیل دورشونم هست تصادف کرده و شوهرش فوت شده. مامان گفت اگه نرم مطمئنم وقتی خبر فوت شوهرش رو بشنوه دیوونه میشه برای همین رفت تا کمک دستش باشه.
_ آخی چه بد.
_ آره مخصوصاً که حامله هم بوده و بچهش هم سقط شده. فکر کنم دختر عموی مامان بزرگم باشه این خانومی که میگم.
سرتکون دادم و هردو ساکت شدیم.
این سکوت مضخرف رو صدای زنگ گوشی یکتا شکست.
_ عه حامده.
حامد بود؟ همونی که تا فرصت گیر میآورد منو خام میکرد؟
_ سلام عشقم خسته نباشی. خوبی؟ دلم برات تنگ شده.
نمیدونم حامد چی گفت اما یکتا گفت: امشب میبینمت!
چند ثانیه مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت: یعنی چی که نمیام حامد؟ عزیزم من بخاطر تو اینجاما.
نگاهم قفل لبهای یکتا بود که تکون میخورد و دلم رو زیر و رو میکرد.
حامد میخواست به حرفی که زده بود عمل کنه و بهم نزدیک نشه، حتماً برای همین بود که نمیخواست امشب بیاد اینجا اونم وقتی که یکتا خونهی ما بود.
_ هوف باشه عزیزم چی بگم؟ مراقب خودت باش. کار نداری؟
فقط منتظر بودم این مکالمهی عذاب آور تموم بشه.
_ عه واقعا؟ من به زن عمو میگم پس عشقم. خدافظ.
چی رو میخواست به مامان بگه؟
یکتا با خوشحالی گفت: پروا حامد گفت تاریخ عقد رو با مامانت اینا مشخص کنیم!
جا خورده نگاهش کردم که ادامه داد:
_ فکر کنم خیلی مشتاقه که سریع محرم شیم. هرچند مهم دله برای من که محرم نامحرمی معنایی نداره! بخاطر حامد منم محکوم شدم به این صبر!
بقدری تو شوک بودم که فقط تونستم بگم:
_ خب… خب زن عمو و عمو که نیستن! باید اونا هم باشن.
_ تازه خود حامدم نیست ولی مشکلی نداره که. مامانم اینا رو با یه تماس میشه حلش کرد پروا. حامد هم همینطور. تازه شاید خودش فردا بیاد. گفت خیلی کار داره نمیتونه بیاد امشب.
عقد به این زودی؟
_ خب زشته که عمو نیست بعد ما بخوایم تاریخ مشخص کنیم.
_ نگران نباش اونا مشکلی ندارن.
چیزی نگفتم تا مشخص نشه چقدر کلافه شدم با این موضوع.
حامد چپ و راست منو تحت تاثیر قرار میداد و حالا گفته بود تاریخ عقد مشخص کنید.
_ پروا تو خواهرشی بیشتر میشناسیش بنظرت حامد چه رنگی دوست داره؟ قرمز؟
دقیقاً برعکس حرفش بود چون حامد آبی رو دوست داشت.
_ نه آبی! آبی آسمونی، فیروزهای و یه همچین رنگایی. چطور؟
_ میخواستم ببینم لباسهامو چه رنگی بخرم از این به بعد! برای لباس خواب قرمز خیلی بهتره چون آدمو از خود بیخود میکنه ولی اگه حامد آبی دوست داره فکر کنم آبیم بد نباشه.
مسائل تو اتاق خوابشون رو برای من باز میکرد؟ چقدر بیحیا بود این دختر!
_ به نظرم سیکس پکاش خوراک گاز گرفتنه. مگه نه؟ من عاشق بدنای ورزیده و ورزشیم.
_ همهی دخترا همینطورین یکتا چیز عجیبی نیست! البته من اخلاق و رفتار برام مهمتر از هیکل و چهرهس!
تیکهم رو انداخته بودم اما اون که از اتفاقات بین منو حامد خبر نداشت.
_ آره. تو دختری من میفهمی.
انگار چیزی یادش اومد که جیغی کشید و با هیجان گفت:
_ پروا روز اول برام کاچی بیاریدا! من استراحت مطلقم اونجا!
چی داشت واسه خودش سر هم میکرد؟
خداروشکر همون لحظه مامان کلید رو توی در انداخت و وارد شد و اجازهی پیشروی به یکتا نداد.
_ سلام یکتا جان خوبی؟
_ سلام زن عمو. قربونتون برم خوبم شکر. کجا بودید؟
_ خونهی یکی از اقوام… بشین برات میوه بیارم عزیزم.
یکتا با لحنی که خودش رو تو دل مامان جا کنه گفت:
_ زحمت نکش زن عمو. بیا بشین خودتو ببینم دلم براتون تنگ شده بود.
مامان با دیس میوه بیرون اومد و کنار من نشست.
_ چه زحمتی. حالا ایشالا شب حامد میاد ببینم…
یکتا عجولانه پرید وسط حرف مامان و گفت: زن عمو امشب حامد نمیاد. راستی گفت تاریخ عقد رو مشخص کنید. گفتم بهتون بگم تا یادم نرفته.
یادش بره؟ عمراً!
_ یکتا جون بزار مامان از راه برسه خستهس.
مامان خندید و دست پشتم گذاشت.
_ دورت بگردم که انقدر به فکرمی. تو که سر و سامون نگرفتی اما بزار ببینم چه تاریخی مد نظرشونه.
رو به یکتا منتظر نگاهش کرد تا اینکه چند ثانیه بعد گفت:
_ شما بزرگترید نظرتون بهتره زن عمو، اما بنظر من آخر هفته خوبه. نظر شما چیه؟
مامان خوشحال سر تکون داد و میوهای برداشت و مشغول پوست گرفتن شد.
_ خیلیم عالی… حامد چرا امشب نیاد؟
_ گفت کارش سنگینه نمیتونه بیاد زن عمو.
از کنارشون بلند شدم و زمزمه کردم:
_ من میرم بخوابم.
_ هنوز تازه بیدار شدی که مادر!
_ نه مامان خیلی خستهم.
سریع وارد اتاقم شدم و در رو بستم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم.
این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟