رمان اکالیپتوس پارت 5

4.6
(16)

 

با رفتن شاهرخ خان و لوکان با خالد و مادرش تنها شدم

لحظه آخر غمزه خودش را مهمان شاهرخ خان کرد

از قیافه عصبانی لوکان خنده ام گرفت

خدمتکار ها مشغول رسیدن به خانه بودند که مادر خالد با لبخند نزدیکم شد

از لحظه اول که دیده بودمش لبخند از روی لبش پاک نشده بود

دلیل شب ماندنم را نمیدانست اما وقتی خالد گفت قرار است شب را مهمانشان باشم خوشحال شد

کمی شرمنده شدم …

به هر حال امشب شب آخر زندگی پسرش بود و فردا جنازه اش را پیدا میکرد

با فکر اینکه من خودم هم قربانی شاهرخ بودم خودم را آرام کردم

الان وقت دلسوزی نبود …

در این ماجرا خودم از همه بیشتر به دلسوزی احتیاج داشتم!

_ عزیزم الان میگم اتاقتو آماده کنن … با موندنت خوشحالمون کردی

قبل از من خالد جواب داد :

_ شما بخوابین آصف مامان … من خودم اتاق و نشونشون میدم

مادرش برای بار هزارم لبخندی زد

منتظر بودم تنهایمان بگذارد که بوسه کوچکی روی گونه زد و شب بخیر گفت

این زن گناه داشت …

با رفتن مادرش به یکی از اتاق های پایین خالد به سمتم آمد و دستش را پشت کمرم گذاشت :

_ بریم عزیزم … طبقه بالا معماری قشنگی داره … مطمئنم خوشت میاد

لبخند مضطربی زدم و همراهش شدم

همانطور که گفته بود معماری طبقه بالا خیره کننده بود

حوض سنتی کوچک وسط سالن و گلدان های گل زیبا

اگر این همه استرس نداشتم مطمئنا لذت میبردم اما حیف …

روی دیوار ها شیشه های رنگی زیبایی کار شده بود که حس خوبی منتقل میکرد

این سبک معماری مخصوص بعضی کاخ های شیخ های امارات بود

همانطور که به اطراف نگاه میکردم به سمت اتاق ته سالن راهنماییم کرد

وارد اتاق که شدیم در را بست و کتش را درآورد

خودم را مشغول تماشای مجسمه زن نیمه برهنه کنار تخت نشان دادم که از پشت سر نزدیک شدنش را حس کردم

با دستانش دو طرف کمرم را گرفت و کمی فشرد

گرمی نفسش هایش را که روی گردنم حس کردم ناخوداگاه در خودم جمع شدم و کمی فاصله گرفتم

زمزمه کلافه اش را کنار گوشم شنیدم :

_ چی شده ؟

_ هیچی فقط یکم تشنمه

به جام شراب کنار تختش اشاره کردم که نیشخندی زد و به طرف تخت رفت

مشغول ریختن نوشیدنی بود که به آرامی قطره کوچکی را از یقه لباسم بیرون اوردم و محکم در مشتم گرفتم

از استرس دستانم میلرزید

نزدیکم شد و نوشیدنی را با لبخند سمتم گرفت

نوشیدنی خودش را کمی بالا برد :

_ به سلامتی امشب

همانطور که جرئه ای مینوشید انگشت اشاره اش را روی گونه ام کشید و تا گردنم ادامه داد که بدنم مور مور شد

نمیتوانستم نفس های عصبی و لرزش دستانم را کنترل کنم

با شک پرسید :

_ مشکل چیه ؟

_ هیچی …. هیچی فقط هوا کمی گرفتست .. کاش یکم پنجره رو باز کنی

_ آره راست میگی… شب درازی در پیش داریم… گرممون میشه

خودش کوتاه خندید اما من حتی نتوانستم لبخند بزنم

گیلاسش را روی پاتختی گذاشت و به سمت پنجره رفت که با عجله روی تخت نشستم و سر قطره را باز کردم

یاسر گفته بود سه قطره کافی ست و نیازی نیست بیشتر بریزم اما بی توجه به حرفش با هول قطره را محکم و پشت سرهم در لیوان فشردم

هر بار که محکم قطره را فشار میدادم حداقل دو قطره در لیوان میریخت

با خودم که حساب کردم حداقل دوازده سیزده قطره ریختم

با نزدیک شدنش قطره را زیر تخت انداختم

چند نفس عمیق کشیدم و چند ثانیه چشمانم را بستم

صدای تپش های قلبم را حس میکردم

کمی لیوانش را تکان دادم

کنارم که نشست با لبخندی مصنوعی لیوان را به طرفش گرفتم

دستم را رد کرد و آرام گفت :

_ بسه عزیزم … میخوام هوشیار باشم

پریدن رنگ صورتم را به وضوح حس کردم اما به خوبی میدانستم اگر هول کنم سند مرگم را امضا کرده ام

_ من تنها بخورم؟ همراهیم کن خالد … شب های بعدی و میتونیم هوشیار تجربه کنی

بلند خندید و لیوان را از دستم گرفت و جرئه ای نوشید

اینبار در خندیدن همراهی اش کردم

البته که اگر دلیل خنده ام را میدانست خوشحالی اش از بین میرفت!

با اتمام نوشیدنی اش اعتماد به نفس از دست رفته ام را به دست آوردم

شدم همان صحرای همیشگی

همان صحرایی که یاشار از جسارتش معترض بود

خیالم کمی راحت شده بود

لیوان نیمه پرم را بی طاقت از دستم چنگ زد و همراه لیوان خالی خودش روی پاتختی گذاشت

دستش را روی شکمم گذاشت و آرام عقب هلم داد که بی اعتراض دراز کشیدم

چشمانم را محکم فشردم و در دل شمردم :

_ پنج

موهایم را چنگ زد و صورتم را خشن به سمت خودش نزدیک کرد

_ چهار

سرش را در گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید

_ سه

رطوبت چندش آور لب هایش را جایی کنار گوشم حس کردم

_ دو

به زیپ کنار لباسم چنگ زد و با خشونت کشید

صدای جر خوردن لباس را شنیدم

با آرامش زمزمه کردم :

_ یک

دستش را از روی گردنم برداشت و به سرش گرفت

چشمانش را محکم روی هم فشار داد :

_ صحرا

پوزخندی زدم :

_ بله ؟

_ سرم …

با بسته شدن چشمانش و کج شدن گردنش با نفرت هیکل سنگینش را از روی بدنم کنار انداختم

با چندش ملحفه تخت را روی گردن مرطوبم کشیدم

قسمت پشتی لباسم کامل پاره شده بود

با این وضع نمیتوانستم از اتاق خارج شوم

ناچار کت تن خالد را به ارامی در آوردم و روی لباسم پیوشیدم

از بوی عطرش حس بدی داشتم اما چاره دیگری برایم نمانده بود

بی صدا اما با عجله از اتاق خارج شدم

با دیدن یکی از محافظ های خالد که بیشتر اوقات کنارش بود سردرگم ایستادم

مطمئنا به جز او محافط های زیادی در عمارت بودند پس راهی برای فرار نبود

آخرین بار در عمارت شاهرخ خان فرار کرده بودم و هیچ نتیجه ای جز کبودی صورتم برایم نداشت

با حرکت سریعش به طرفم دیگر نتوانستم خونسردی ام را حفظ کنم و ناخواسته چندین قدم عقب رفتم

قبل از تند شدن سرعتم با شنیدن صدایش سرجایم ایستادم :

_ صبر کن کاریت ندارم … یاسر گفته بود شاهرخ خان قراره امشب یکی و بفرسته … اما فکر نمیکردم ….

حرفش را قطع کرد و نگاهی دقیق تر به ظاهرم انداخت

موهایم بخاطر چنگ های وحشیانه خالد حسابی بهم ریخته بود

لباسم پاره بود و کت مردانه ای که دوتای من در آن جا میگرفت را به تن داشتم و ندیده میدانستم رنگم حسابی پریده است

با صدایش به خودم آمدم

_ به هر حال … خوب به حرفام گوش بده من کل عمارت رو گشتم فقط یک اتاق باقی مونده … من نمیتونم وارد اتاق بشم … اگر بتونی وارد اتاق بشی فکر نکنم پیدا کردن مدارک کاری داشته باشه

گیج نگاهش کردم …

قرار بود چطور وارد اتاق بشوم؟

_ نقشه چیه؟

بهت زده گفتم :

_ نقشه؟

با نگاه گیجم کلافه سری تکان داد

_ نگو که یاسر همینطوری فرستادت!

_ گفت تو کمکم میکنی… وقتی تویی که جز محافظایی نمیتونی وارد اتاق بشی من چطوری برم تو؟

چیزی نگفت … کم کم به این موضوع شک میکردم

بی هیچ نقشه درستی مرا اینجا اورده بودند

تنها کمکشان هم همان قطره بی هوش کننده بود و بس

مرد بعد از چند لحظه تفکر آرام گفت :

_ خب… اون اتاق قبلا اتاق خواب خالد بوده…

با استرس ازینکه هرلحظه ممکن بود سروکله کسی پیدا شود سر تکان دادم :

_ خب که چی؟

نگاهی به کت تنم انداخت و ابرو بالا انداخت

****

از حرص دستانم را مشت کرده بودم و دندان هایم را روی هم فشار میدادم

با دیدن سر و وضعم یاد دختر های کاباره شیخ افتادم

چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم …

با فکر اینکه به محض رهایی از این مخمصه یاسر را آتش میزنم و با خنده به زنده زنده سوختنش خیره میشوم کمی خودم را آرام کردم

با دست لباس خواب توری را کمی پایین کشیدم که البته فرقی هم نکرد

تمام لباس قرمز رنگ به جز نقاط حساسش از تور دوخته شده بود

با نزدیک شدن به اتاق ، جاسوس یاسر که جلوتر از من حرکت میکرد با چشم اشاره ای به یقه لباسم زد

همانطور که لبم را میجویدم با عصبانیت نگاهش کردم که گفت :

_ نخور لبتو … رژت پاک میشه … یکم همکاری کن خب

با یاد رژ لب قرمز و آرایش غلیظم عصبانی تر نگاهشم کردم که شانه ای بالا انداخت

در هر چهار سمت سالنی که اتاق در آن قرار داشت دوربین های مداربسته بود

به دو محافظ کنار در اتاق نگاهی انداختم

با نزدیک شدنمان نگاهشان را محتاط بین من و جاسوس یاسر که خودش را رشید معرفی کرده بود گرداندند

همانند همه بادیگاردها هیکل هایشان وحشتناک بود

کمی قدم هایم را کند کردم تا رشید جلو بیفتد

یکی از محافظ ها رو به رشید غرید :

_ چه خبره؟ این زنیکه کیه با خودت اوردی؟

برای بار هزارم لباسم را با خشونت پایین کشیدم…

در بالا تنه لباس به زور کمی ساتن و تور کار شده بود و امتدادش فقط قسمت کوچکی از ران هایم را میپوشاند

رشید بدون دست پاچگی گفت :

_ دستوره آقا خالده … گفتن تو این اتاق منتظرشون باشه

خونسردی اش مرا هم به شک انداخت…

محافظ با تعجب و تردید پرسید :

_ چرا این اتاق؟ تو مطمئنی؟ تا حالا سابقه نداشته

رشید بی حوصله پاسخ داد :

_ من نمیدونم دیگه… فقط کاری که خواستن انجام دادم

مرد ابرویش را بالا انداخت …

کمی به سر و وضعم نگاه کرد و گفت :

_ صبر کن باهاشون تماس بگیرم

با وحشت به رشید نگاه کردم

ای خدا … عجب نقشه احمقانه ای …

پس از چند ثانیه موبایلش را پایین آورد :

_ جواب نمیدن

دوباره نگاهی به من انداخت…

این بار رو به محافظ کناری گفت :

_ بپر بالا … خودت از خالد خان بپرس تکلیف چیه؟

_ محافظ دوم که به سمت راه پله رفت خارج شدن جان از بدنم را حس کردم

فقط چند دقیقه زمان میبرد

به محض برگشتنش احتمالا گلوله ای در مغزم خالی میکردند

شاید هم سرم را با چاقو ببرند

چه وحشتناک …

کاش حداقل روش مرگم را میتوانستم انتخاب کنم!

تصمیم گرفتم قبل از مرگم حتما شاهرخ خان را هم لو بدهم

هرچند مطمئن بودم ضرری نمیکند اما باز هم از هیچی بهتر بود

کاش خودش مرا میکشت

میتوانستم از لوکان بخواهم جسدم را برای یاشار بفرستد

البته اگر از دست یاسر و سگ هایش نجات پیدا میکرد!

صورتم را جمع کردم

فقط چند دقیقه دیگر زنده بودم و این افکار احمقانه دست از سرم بر نمیداشت

با صدای برخورد محکم جسمی به زمین از جا پریدم و وحشت زده به چاقوی خونی در دست رشید خیره شدم

محافظ غرق در خون بی هوش روی زمین افتاده بود

رشید بی توجه به او با کارتی که از جیب محافظ بیرون اورده بود در را باز کرد و به من نگاه کرد

با دیدن حالم کلافه غرید :

_ زودباش دیگه … برو تو … الان سروکلشون پیدا میشه

با عجله خودم را داخل اتاق انداختم و بی حواس در را بستم

برعکس انتظارم اتاق بزرگی نبود

تخت دو نفره کتابخانه و چند کمد و آینه وسایلش را تشکیل میدادند

پنجره بزرگش به سمت قسمت پشتی باغ باز میشد

بی هدف دور خودم میچرخیدم

از کجا باید شروع کنم؟

لوکان گفته بود پوشه زرد رنگ

رشید گفته بود داخل اتاق که شدم پیدا کردن پوشه کاری ندارد

یاسر گفته بود حتی یک درصد هم احتمال نمیدهد از پسش بربیایم

شاهرخ خان گفته بود بدون مدارک برنگردم
و…

صداهایشان پشت سرهم در سرم تکرار میشد

عصبی به سمت پاتختی کوچک رفتم
هر سه کشو را بیرون کشیدم و از جا دراوردم

با ندیدن پوشه به سمت کمد رفتم و با حرص تک تک لباس هارا بیرون ریختم

انواع و اقسام لباس هایی که در کمد پیدا میشد خبر از این میداد که تا چندوقت پیش این اتاق متعلق به کسی بوده است

هر دو کمد کنار آینه هارا با عجله بیرون ریختم اما بازهم خبری از پوشه نبود

رشید با چه عقلی گفته بود پیدا کردنش آسان است؟

به سمت اخرین جایی که احتمال میدادم پوشه انجا باشد رفتم …

کتابخانه

تمام هشت ردیف کتابخانه پر از کتاب بود و هیچ جای خالی نداشت

بی توجه به سروصدا با دست همه کتاب هارا روی زمین ریختم اما هیچ چیز مشکوکی نبود

کلافه موهایم را چنگ زدم

سعی کردم بیشتر دقت کنم

اگر نمیتوانستم پیدایش کنم تمام زحماتم هدر میرفت

اتاق وسایل اضافی نداشت پس حتما مدارک جایی در همین وسایل است

پاتختی و کمدهارو دوباره چک کردم …

با ندیدن مورد مشکوکی دوباره به سمت کتابخانه آمدم

اینبار با دقت تر نگاه کردم و سعی کردم به صداهای درگیری بیرون بی توجه باشم

طبقه چهارم کتابخانه فرورفتگی کوچکی داشت و رنگ چوبش کمی پر رنگ تر میشد

با تمام توانم قسمت فرورفته را هل دادم اما اتفاقی نیفتاد

اینبار با نرمش بیشتری به سمت راست کشیدم که در کشویی اش به آرامی باز شد

هر دو دستم را در کشوی مخفی کتابخانه فرو کردم و هرچه به دستم رسید بیرون کشید

چند پرونده و کاغذ بیرون ریخت …

با دیدن پوشه زرد چشمانم برق زد

با خوشحالی پوشه را چنگ زدم و قصد خروج از عمارت را داشتم که یک لحظه خشک شدم

در بسته شده بود و بدون کارت باز کردنش حداقل در این زمان کم غیرممکن بود

به شانسم لعنت فرستادم و به سمت پنجره رفتم

حال که پوشه را به دست اورده بودم باید سالم ازین عمارت خارج میشدم

نقشه های زیادی برای آینده داشتم …

ارتفاع پنجره تا زمین بیشتر از انتظارم بود

کناره تقریبا پهن پنجره را با نگاه دنبال کردم

حدودا بیست قدم بعد به استخر میرسید و پهنایش انقدری بود که بتوانم رویش راه بروم

با صدای لگد هایی که به در زده میشد ناچار پوشه را با دندان هایم نگه داشتم و از پنجره بیرون رفتم

سعی کردم به زیر پایم نگاه نکنم

هر دو دستم را به دیوار تکیه دادم و با قدم های کوچک اما منظم خودم را به استخر رساندم

با تمام توانم پرونده را به سمت جلو انداختم و با فرود امدنش روی لبه استخر نفس راحتی کشیدم

به استخر زیر پایم خیره شدم

وقت زیادی نبود

چاره ای نداشتم فقط باید دعا میکردم در قسمت کم عمقش نیفتم

نفس عمیقی کشیدم و با ترس پایین پریدم

بالافاصله با قدرت پایین کشده شدم و آب سردی اطرافم را گرفت

با تمام تلاش خودم را روی آب کشیدم و اکسیژن را با حرص بلعیدم

به محض بیرون آمدن از استخر پوشه را چنگ زدم به سرعت به طرف دیوار پشتی باغ دویدم

در دلم خدارو شکر کردم که خالد مثل شاهرخ خان در قسمت به قسمت عمارتش محافظ نگذاشته است

به جز چند محافظ جلوی در ورودی و محافظان اتاق شخصی دیگری را ندیده بودم

با خستگی خودم را از درخت کنار دیوار بالا کشیدم و از دیوار کم ارتفاع پایین پریدم

باد گرمی میوزید اما خیسی تنم باعث لرزم شده بود

همانطور که یاسر گفته بود خلاف در ورودی عمارت به سمت کوچه تاریکی رفتم

با دیدنش که راحت به ماشین مشکی رنگی تکیه داده بود و خندان با تلفن صحبت میکرد دندان هایم را روی هم فشردم

بدون هیچ نقشه درستی مرا به عمارت خالد فرستاده بودند

بارها نزدیک بود جانم را از دست بدهم و از اخر مثل زنان خراب با لباس توری از بین محافطان رد شدم

اب چکان به سمتش رفتم

با دیدنم ابرو بالا انداخت

چشمش که به پوشه افتاد لبخندی زد

قبل ازینکه حرفی بزند دستم را بالا بردم و با تمام توانم روی صورتش کوبیدم که سرش کج شد

از شدت برخورد دست خیسم با صورتش صدای بدی ایجاد شد

قبل ازینکه تعجبش از بین برود و تلافی کند سریع داخل ماشین پریدم و بخاری را روی درجه آخر تنظیم کردم

پس از چند دقیقه سوار شد و بی حرف ماشین را روشن کرد

نگاه زیرچشمی ام را که به خودش دید پوزخندی زد و با تمسخر گفت :

_ فکر نکن هی بلا سرم میاری هیچی بهت نمیگما دفعه بعد تلافی اون چاقو و این سیلی و باهم سرت در میارم

با یاد چاقویی که در شانه اش فرو کرده بودم زیر پوستی لبخند زدم

به شاهرخ خان نمیتوانستم چیزی بگویم
به حمایت لوکان هم در عمارت احتیاج داشتم

این وسط فقط یاسر بیچاره میماند که من هم هربار خوب از خجالتش در می امدم

درجه بخاری را که کم کرد عصبانی نگاهش کردم و بالافاصله سرجایش برگرداندم

با طعنه گفتم :

_ دست نزن بهش … همه مثل تو خیلی راحت با کت شلوار این بیرون منتظر نبودن جناب

_اوه… اره … یادم رفته بود یکی با لباس خواب حوس شنا به سرش زده

از تمسخر صدایش دندان هایم را روی هم ساییدم

ولوم صدایم ناخواسته هر لحظه بالاتر میرفت :

_ میشه دهنتو ببندی؟ شما احمقا من و بدون هیچ نقشه ای فرستادین تو بغل خالد … فکر میکنین من احمقم؟ فکر کردین با یک دختربچه کودن روبرویین؟ نخیر آقا … من از وقتی دست راست و چپمو تشخیص دادم دارم بخاطر زنده موندن از دست گرگایی مثل تو و اون رئیست فرار میکنم

همچنان با آرامش به روبرو خیره بود و چیزی نمیگفت

_ با تو دارم حرف میزنم .. به اون رئیستم بگو …فکر نکنین حالیم نیست … شماها حتی یک درصدم احتمال نمیدادین بتونم پوشه رو پیدا کنم و زنده برگردم … حتی به خودتون زحمت ندادین یک نقشه درست بکشین … فقط با خودتون گفتین حالا که خودمونم میخوایم بکشیمش میفرستیمش سراغ خالد .. یا میتونه و مدارک و میاره یاهم فوقش لو میره و میکشنش … همه چیم به اسم شیخ تموم میشه

چیزی نمیگفت … لعنتی حرفی نمیزد تا بتوانم بازهم دادو فریاد کنم و ذره ای شعله های خشمم فروکش کند

از خستگی سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم

عجب شبی بود …

قبلا هم ازین شب های پر استرس زیاد داشتم اما تابه حال هیچ وقت اینقدر اذیت نشده بودم

همیشه یاشار کنارم بود و هوایم را داشت

چه قدر دلتنگش بودم …

اگر امشب شاهرخ خان خواسته ای که در سر دارم را قبول کند همه چیز تغییر میکند …

بعد از قبول خواسته ام حتما به دیدن یاشار میروم … اگر هم خواسته ام را قبول نکند یا جانم را میگیرد و یا همین امشب با همین وضع پیش یاشار برم میگرداند

همه چیز به نظر او بستگی داشت و این چه قدر کلافه کننده بود

با ایستادن ماشین سرم را بلند کردم و به عمارت شاهرخ خان زل زدم

همراه با یاسر از ماشین پیاده شدم

راننده ماشین را برای پارک کردن تحویل گرفت

نگاه پر تعجبش را که حس کردم به یاد وضعیت افتضاحم افتادم

رو به یاسر که همراه با پوشه جلو جلو میرفت گفتم :

_ هوی … چند دقیقه صبر…

حرفم را برید :

_ بدو حرف نزن … تا همین الانشم شاهرخ خان و زیاد منتظر گذاشتی

حرصی چشمانم را در حدقه گرداندم …

متوقع های پرو…!

تشکر در فرهنگشان جایی نداشت!

یاسر با عجله چند تقه به در زد و وارد شد

پشت سرش وارد اتاق شدم و به اویی که کنار آکواریم ایستاده بود نگاهی انداختم

با نگاه خیره یاسر به تخت به آن سمت نگاه کردم

غمزه همانطور که ملحفه سفیدی دور بدن برهنه اش نگه داشته بود با حرص به ما نگاه میکرد

ابروهایم ناخوداگاه بالا رفت

_ شاهرخ!

صدای شاکی غمزه باعث شد نگاهم را بین او و شاهرخ خان بگردانم

_ بیرون

با صدای شاهرخ خان این بار شاکی تر با عصبانیت همانطور که ملحفه را دورش گرفته بود از در خارج شد

قبل از خروج تنه محکمی به یاسر زد

شاهرخ خان عصبی رو به یاسر غرید :

_ اجازه دادم بیای تو؟

صدای هیجان زده یاسر اخم هایم را در هم برد

_ رئیس…

پوشه دردسر ساز را بالابرد و آرام تکان داد

( حالا نگاش کن مرتیکه رو ها… یه جوری رئیس رئیس میکنه انگار این با لباس خواب محافظارو دور زد)

از تصور یاسر با لباس خواب تنم و رژ لب قرمزم آرام خندیدم

با صدای بمش خنده ام کمرنگ شد :

_ زیاد خوشحال نباش … کار شاقی نکردی

دستانم را مشت کردم و پوزخندی زدم :

_ شرط میبندم هیچ کدوم از آدمات عرضه همچین کاری نداشتن … همشون مثل این یاسر احمق سرشون با کو..شون پنالتی میزنه

رو به یاسر که با عصبانیت جلو می آمد گفت :

_ تنهامون بزار

یاسر که از اتاق خارج شد خونسرد پشت میزش نشست و پوشه را باز کرد

با نگاهی سرسری مدارک را چک کرد و دوباره در پوشه قرار داد

هر دو دستش را در هم گره کرد و روی میز قرار داد

نگاهی به ارایش غلیضم که بعد از ان شنای اجباری حتما افتضاح شده بود کرد

هم زمان بدون اینکه نگاهش را از رویم بردارد سیگاری آتش زد و کام عمیقی گرفت

نگاهش را از صورتم پایین تر داد ، تا روی زانوهایم رفت و دوباره به صورتم خیره شد

_ کارت بد نبود …انتظار نداشتم سالم برگردی عمارت

در سکوت نگاهش کردم

_ حرفم دوتا نمیشه … میذارم بری اما باید…

_ نمیخوام برم

از صدای پر اطمینانم ابرویش را بالا انداخت

به ارامی خاکستر سیگارش را در جاسیگاری روی میز ریخت و خونسرد گفت :

_ مهم نیست تو چی میخوای … در ضمن دفعه آخرت باشه حرفمو قطع میکنی

_ خودت دیدی که از پسش بر اومدم …
میتونم برات کار کنم … دفعه اولی هم که همو دیدیم برای همین اومده بودم … بزار اینجا بمونم … من از وقتی یادم میاد تو این کارا بودم …

پوزخند زد :

_ کار من با شیخ و بقیه اون روباها فرق داره …

_ میدونم … بزار واست کار کنم پشیمون نمیشی … قول میدم

_ چی به تو میرسه؟

_ شیخ دیر یا زود با گندکاریاش سرش و به باد میده … میخوام آیندم تصمین شده باشه … هرکاری بخوای میتونم انجام بدم

پر تمسخر گفت :

_ فکر نکنم … خالد هنوز نفس میکشه در حالی که گفته بودم بکشیش … اسم رئیسشم برام نیاوردی … هرچند مهم مدارک بود … آدمام اسم رئیسشو در میارن اما کار ناقص ارزشی نداره

بی توجه با سماجت تکرار کردم :

_ بذار بمونم … این همه بادیگارد و آدم داری منم یکی از همونا

_ تو اونا زن دیدی ؟ تو کل این عمارت چی؟ میدونی چیه؟ با زن جماعت حال نمیکنم

نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم :

_ آره کاملا معلومه!

هم زمان با سر به لباس های پخش شده کنار تخت که حتما متعلق به غمزه بود اشاره کردم

انتظار عصبانیت داشتم اما لبخند کجی زد :

_ البته جز این مورد … اگر برای این میخوای بمونی بدم نمیاد!

این بشر لبخند زدن هم بلد بود؟

عصبانی نگاهش کردم که گفت :

_ میذارم بمونی … اما هرکاری خواستم انجام میدی … نون خور اضافه تو عمارت نمیخوام

سری تکان دادم که اخم هایش در هم رفت سریع اضافه کردم :

_ فهمیدم

سری تکان داد و با چشم به در اشاره کرد که از اتاق خارج شدم و به سمت عمارت پشتی رفتم

به مسخره بازی های لوکان و یاسر توجهی نکردم و وارد اتاق خودم شدم

با دیدن آلا که آرام روی تختم خواب بود لبخندی زدم

حال که قرار بود در این عمارت بمانم چه بهتر که پیش خودم باشد

اینجا هیچ دوستی نداشتم و حضور او بهتر از لوکان و یاسر بود

در اولین فرصت باید سری به یاشار میزدم

بی شک تا به حال از نگرانی زمین و زمان را بهم دوخته بود و حسابی از دستم عصبانی بود

با دیدنش فهمیدم درست حدس زده بودم

به محض دیدنم با چشمان قرمز سرتاپایم را چک کرد و همینکه از سلامتی ام مطمئن شد با حرص سیلی محکمی سمت چپ صورتم زد

حقم نبود اما سعی کردم درکش کنم

نگرانش کرده بودم …

کمی نگاهم کرد و بعد در آغوشم گرفت و محکم به خودش فشارم داد

دست هایم را دور بدنش حلقه کردم

سرم روی سینه اش گذاشتم و چشمانم را بستم

هیچ کجای دنیا چنین امنیتی نداشتم

بعد از چنددقیقه که رضایت داد و رهایم کرد در کمال ناباوری متوجه شدم بغض دارد

هیچ وقت احتمال نمیدادم یاشار سرخوش و بی خیال برایم چنین عمیق و از ته دل نگران شود

خودش را برای تنها گذاشتنم مقصر میدانست

کمی زمان برد تا آرامش کنم و به سوال هایش پاسخ دهم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
na shenas asheq
na shenas asheq
4 سال قبل

مرسی از پارت جدید:)

na shenas asheq
na shenas asheq
4 سال قبل

مرسی از پارت جدیدتون:)

آيسان
آيسان
4 سال قبل

با حال بود منتظر بقیشم

آيسان
آيسان
4 سال قبل

ادمین چطور میتونیم رمانمون رو بهت بدیم؟؟؟؟؟؟؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x