رمان به تلخی حقیقت پارت 32

4.3
(3)

داشتیم رقص مخصوص خودمونو انجام میدادیم …
نگاه کل جنعیت رو ما زوم بود و نور رو ما گرفته شده بود …

+مارسل …
اینا دارن مارو نگا میکننا!

لبخند شیطونی زد و زیر گوشم گفت

ــ کراشن رومون

+غلط کردن …

لبامو چفت لبای گرمش کردم و خم شدم رو دستاش …

🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻

ــ آاااخ اریکا چقد خستم!

لباسمو در آوردم و یه لباس خواب راحت پوشیدم ، رفتم رو تخت و خمیازه ای کشیدم ، با صدای خوابالوم گفتم

+منم خیلی خستم …
خوابم میاد!

دستشو باز کرد و دعوتم کرد که برم تو بغلش
لبخند ریزی زدم و همین که خواستم برم کنارش صدای زنگ گوشیش بلند شد …

ــ هوففف خروس بی محل!

گوشیشو برداشت و …

ــ بله؟!
… الان؟!
نچ، باشه میام …

+کی بود؟!

ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت

ــ نیکلاس بود …
یه ادرس بهم داد گفت برم اونجا

+آخه الان؟!
منم بیام؟!

ــ تو کجا میخوای بیای آخه؟!
بگیر بخواب منم یکی دو ساعت دیگه میام

بوسه ریزی رو لبام نشوند و موقع رفتن گفت

ــ دوست دارم ، خوب بخوابی

+من بیشتر ، مواظبت کن

چشمکی زد و درو بست …

🪐💙🪐💙🪐💙🪐💙🪐💙🪐💙🪐💙🪐💙

“3 روز بعد”

از اون شبی که رفته بود پیشِ نیکلاس حال چندان خوبی نداشت …
نگاه غمگینمو به دستاش دوختم و گرفتمشون و دستام …

بابا ــ اریکا حواست هست؟!

با اخم ریزی که رو پیشونیش بود نظاره گر من و مارسل بود
حواستم پی مارسل بود و هیچی از نقشه نفهمیدم …!

دستی تو موهام کشیدم و کلافه گفتم

+راستش …
نه ، هیچی نفهمیدم

بابا ــ الان باید همه چیو از اول برات بگم؟!

خواستم چیزی بگم که مارسل کشوندم طرف خودش

ــ نه نیاز نیست …
خودم بعدا بهش میگم …

سرمو گذاشتم رو شونش و چند لحظه بعد چشمام گرم شد …

🍃🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🍃

+ت..تو کی هستی؟!

لبخند محوی زد و دستاشو گذاشت رو بازوم

ــ من ، من دلوینم …
دلم واست خیلی تنگ شده بود

ذوق زده نگاش کردم و پریدم تو بغلش

+ وااااای!
تو .. تو خاله‌ی منی!
وختی داستان تو و آرسامو شنیدم خیلی گریه کردم …
متاسفم …

سرشو گذاشتم رو شونم و قطره اشکی از چشمای آبی رنگش چکید …

ــ یه جورایی..!
آرسامم دلش خیلی واست تنگ شده ، میگفت بهت بگم چقد دوست داره ..!
خودش رفته پیشِ اریک …
مارسل ، پسر عالییه…
به خاطر تو از خیلی چیزا گذشته

گفتم

+آرسام پیش اریکِ؟!
مارسل ، از مارسل بگو …

حرف میزد ولی من صداشو نمیشنیدم

+دلوین ، دلویییین
کجا داری میری

کشیده شد سمت تاریکی و کم کم محو شد …

🍃🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🍃

ــ اریکا ، اریکا پاشو

چشمامو باز کردم و فوری از رو تخت بلند شدم

+دلوین ، دلوین کجا رفت؟!

مارسل با چشای گشاد شده نگام کرد و چند قطره آب پاشید تو صورتم

ــ دلوین که اینجا نبود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

بگو دلوین زنده هسسسسسس بگوووووووووووووووووووووو

n.b 1401
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

فلور بدجور می زنی تو ذوق آدم هاااا

n.b 1401
2 سال قبل

عالی بود احسنت بهت یه دو پارت دیگه هم بزار بی زحمت امروز

Yeganeh
Yeganeh
2 سال قبل

خیلی عالی 😘
دلوینو تو خواب دیده بود چقد باحال 😍

masomezahra mirzade
2 سال قبل

سلام رمانت عالی هست💖

👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

فلور قهر نباش توروخدا من دوس ندارم کسی ازم ناراحت بشه…

فقط بخند...😉
فقط بخند...😉
2 سال قبل

💜💔ممنون

👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

بچه ها نیستین دلم برا همتون تنگ شده…

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x