رمان به تلخی حقیقت پارت 33

2.3
(4)

انگار تازه یادم اومد خواب دیدم …

لبخند مصنوعی به چهره نگرانش زدم و گونشو بوسیدم …

+خواب دیدم ، نگران نباش …

دستمو گرفت و نقشه رو بهم گفت …

+خب!
اونطور که فهمیدم …
تو ،فلور و آیهان از در جلویی با 15 نفر میرین داخل …
من و مامانم و شایلی از در مخفی میریم تو با 15 نفر …
بابا و آرتا و …

نقشه مونو یه بار دیگه براش توضیح دادم تا مطمئن بشم همه چیو فهمیدم …

ــ اوکیه عزیزم ، همشو فهمیدی …

بوسه سریع و کوتاهی رو لبام نشوند و گفت

ــ بیا پایین شام بخوریم ، فک کنم حسابی گشنته!

زبونی رو لبای خشکم کشیدم و با لبخند گشادی رفتم کنارش …

🍃🥷🏻🍃🤍🍃🥷🏻🍃🤍🍃🥷🏻🍃🤍🍃🥷🏻🍃🤍🍃🥷🏻🍃

10 روز بعد …

اسکارفمو بالا کشیدم و دستمو گذاشتم تو دستای گرمش …

+مارسل من نگرانم ، خیلی استرس دارم …

ــ هیششش!
نگران هیچی نباش …
بازی به نفع ما تموم میشه ، مطمئنم …
حالا برو

بغلش کردم و چند لحظه بعد ازش جدا شدم

ــ دوست دارم …
مواظب خودت باش

+من بیشتر
تو ام همینطور …

شایلی ــ بسه دیگه ، بیاین بریم …

هوووففففف نفسمو کلافه بیرون فرستادم و با استرس شدیدی که به خاطر ترس ازدست دادن مارسل به جونم افتاده بود ، کنار مامان حرکت کردم سمت در مخفی

مامان ــ نگران نباش ، امید داشته باش تا کارا خوب پیش بره …

لبخند گرمی بهم زد و پیشونیمو بوسید …

صدای شلیک گلوله که اومد ، کنترل خودمو از دست دادم و جلو تر از همه وارد عمارت شدم
اسلحه هامو از جیبم در آوردم و هر کدومشونو گرفتم تو یه دستم …

15 دیقه بعد ، مثل دفعه قبلی که دلوین به شاهین حمله کرده بود تعدادشون کم شد …
خوشحال از دیدن مارسل ، دویدم سمتش و با ذوق گفتم

+واااای مارسل!
حالت خوبه؟! خوبی..؟!

ــ برو کنار اریکا الان وختش نی…

داشت حرف میزد که یهو صداش قطع شد …
خنده کوتاهی کردم و سرمو بلند کردم
یکی از دشمنا اسلحه دستش بود و گرفته بودش طرف مارسل …
شلیک کردم به سمتش و درست خورد به قلبش …

+مارسل ، مارسل …
بگو که شوخیه …
بگووو

دستمو گذاشتم جلوی بینیش ولی نفس نمیکشید

اشکام رو گونه هام جاری شدن و همونطور که میرفتم سمت قسمت شلوغ عمارت ، بلند با خودم تکرار میکردم:

+شوخی میکرد ، شوخی میکرد ، شوخی میکرد

چند نفری که سد راهم شدنو کشتم و رسیدم به اون پیرمرده …
با یه شلیک به دستش ، اسلحه افتاد زمین …

بابا ــ بگو اسلحشونو بذارن زمین وگرنه میمیری آرژااااان

آرژان ــ اسلحتونو بندازین …

همه‌ی اونا فقد 5 نفر بودن …

اریک و کارولین بقیه رو خلاص کردن و برگشتن پیش ما

مامان ــ حالا فقد شما دوتا موندین …
شما دوتا کثافت!

شاهین که به گوه خوردن افتاده بود گفت

ــ ما … ما پدر و فرزندیم
باهمدیگه دعوا نداریم که …

+خفه شو ، خفه شو آشغال!
تا الان که اسلحه دستت بود پدر و فرزند نبودین؟!

مامان که خونش به جوش اومده بود یه تیر به سمت قلبش زد

ــ اینو زدم به جای زخمی که به دلوین زدی …

با یه گوله وسط مخش …
کار شاهینو تموم کردم …

رفتم نزدیک آرژان و اسلحمو گذاشتم زیر گلوش …

+بگو گوه خوردم ، شااااید ولت کردم

پوزخندی زد و با چشای مشکی سگ دارش زل زد بهم

ــ دلوین فقد داشت تاوانشو پس میداد دختر جون!
تو ام مثل اون خوب تیکه ای هستی

اریک ــ دهن کثیفتو ببند عوضی!

بعد چند ثانیه اونم کشته شد …

رفتم همونجایی که مارسل افتاده بود ، ولی … ولی خبری ازش نبود …
نمیدونستم کجاس …

+ب..بابا مارسل ، مارسل تیر خورد …
بعد .. بعد افتاد اینجا …

خنده عصبی کردم و ادامه دادم

+ا..الان اینجا نیست!

با بغض بهم زل زد و بازوهامو گرفت …

ــ اریکا …
نیکلاس مارسل و برد …
الان تو راه فرانسه ان …
مارسل …
مارسل دیگه رفت …

+ینی چی رفت؟!
جوک میگین؟!

🥷🏻🥀🥷🏻💔🥷🏻🥀🥷🏻💔🥷🏻🥀🥷🏻💔🥷🏻🥀🥷🏻💔🥷🏻🥀🥷🏻💔🥷🏻🥀

یه ماه از اون اتفاق میگذره و هنوز خبری از مارسل نیست …
یه قبر نشونم میدن ، میگن مارسل اینجاس!
دیوونه ها!
مارسلِ من زندست …
حالشم خوبه ، فقد باهام قهر کرده …

در باز شد و کارولین با چشمای اشکیش اومد تو …

ــ اریکا ، نمیخوای بیای پایین با ما حرف بزنی؟!
چند روزه زل زدی به اون پنجره که چی بشه …

+نه …
من نمیتونم بیام، مارسل میاد …
من منتظرشم …

بعد یکم گریه کردن بلخره رفت بیرون !
برا چی گریه میکنن اینا؟!
شایلی جون و آرتا ام شدن کاسه داغ تر از آش!
کارولین میگفت افسردگی گرفتن…

5 ساعت بعد …

مامان با صدای خستش از پشت در گفت

ــ اریکا نمیای شام بخوری؟!

شب شده بود و من هنوز از اتاق لعنتیم بیرون نرفته بودم …
شب شده بود و وختش بود دوباره اون لباس تنگو بپوشم و دیوارا به سمتم حرکت کنن
دیوار ، سقف ، لباس تنگی که هر شب میرفت تو تنم ….
همشون آزارم میدادن…
لباس تنگی که از جنس دلتنگی بود…
دوباره .. دوباره یادم افتاد چه بلایی سر این قلب لعنتی اومده…
اشکام رو گونم ریخت و این بار کسی نبود که دستشو نوازشوار رو گونه های خیسم بکشه و بگه

“اشکات شیشه عمر منه!
میخوای از عمرم کم بشه؟!”

کسی نبود که سرمو تو سینش پنهون کنمو با بغض بگم:

+”نه من بدون تو میمیرم”…

عاجزانه و بلند با خودم گفتم:

+دِ لعنتی نکوب !
چرا با اینهمه سختی بازم میتپی؟!
چرااااا؟!
چراا…

با مشت شیشه پنجره اتاقمو شکستم و یه تیکشو گذاشتم رو شاهرگم…

مامان ــ ارییییک ، کیااارش بیااااین

با هق هق ادامه داد

ــ بدوووئین بیاین این درو بشکنین

بدون توجه به حرفاشون شیشه رو محکم تر به شاهرگم فشار دادم …

ــ نعععع …
نکن این کارو

هومم؟!
دلوین اینجا چیکار میکرد !

+تو.. تو یه توحمی!

سری تکون داد و دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و کم کم جلو تر اومد
با چشای گرد شدم که خیس بودن به قیافه نگرانش زل زدم

ــ من ، یه توحمم
ولی از اون توحمایی که میتونن کمکت کنن..!
حالت خوب میشه ، مارسل برمیگرده …
من حرفتُ باور میکنم اریکا

هیچ حرکتی نمیکردم و ساکت و صامت بهش خیره شده بودم …
دستمو پایین آورد و شیشه و ازم گرفت …
همون لحظه در با صدای بدی شکست و بابا اومد داخل
بقلم کرد و گفت

ــ این ، این چه کاریه!
از ترس و نگرانی داشتیم میمردیم

همه جای اتاقو چشم انداختم ولی ، ولی دلوین نبود …
رفته بود و فقد یه نشونی ازش داشتم …
رو شیشه کتابخونم که خاک گرفته بودش نوشته بود

“امشب ساعت یک ، میام پیشت …”

#f,a🤘🏿👽💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hedi
Hedi
2 سال قبل

عالی بود عزیزم.قسمت بعدی هم بزار تا مارسل رو ببینه 🤗🌺🌸

اتنا واحدی
2 سال قبل

سلام فلورا جان.
فلور چش شده مگ؟؟؟

Helya
Helya
پاسخ به 
2 سال قبل

دیروز خوب بودااا
مسئولین پیگیری کنن پیلیز
من هارتم شکسته🥲😂💔

اتنا واحدی
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

فلوووووووووووور کجاییییییییییییییی؟
عررررررررررررررررررررر
هوی هلیای میمون تو چرا نیستی برینم بهت.

Helya
Helya
پاسخ به 
2 سال قبل

🥺ب من چرا برینی
داشتم با دوستام فیری فایر میزدم😂😂

👊atena😎
👊atena😎
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

دوست دالم هلییی

Helya
Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

منم دوست دالمممم

اتنا واحدی
پاسخ به 
2 سال قبل

سلاااااااااااام فدات شم…
چرا شوهرت ناکارت کرده؟

اتنا واحدی
پاسخ به 
2 سال قبل

بمیرم…
فلور دیروز رفته بودم کلاس معلم هنو نیومده بودم من رفتم نشستم رو میز معلم با بچه ها حرف میزدم میز سر خورد با کون اومدم زمین نمیتونستم بشینم اونقدر درد میکرد😂😂

Mehdi
Mehdi
2 سال قبل

برو شادتو چک کن با یه اکانت دیگه پیام دادم اگه بازم بلاک کنی همه چیز تمام میشه

اتنا واحدی
2 سال قبل

هلیا انگار بدجور میخاری اره؟؟
میخای بخارونمت؟!

Helya
Helya
پاسخ به 
2 سال قبل

😂 ن ب مولا

👊atena😎
👊atena😎
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

درد از خداتم باشه…

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

به فلورم بگو ما اینجا منتظرشیم برگرده 😕

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

ساری چرا نی ؟؟!!
فلو چرا حالش بده و نی ؟؟!!
چرا همه یه دفه ای از این رو به اون رو شدن حال و هوا اینجا عوض شد ؟؟!!
از فلو که خبری نی ساری تو یه چی بگو حداقل ببینیم زنده ای یا نه ؟؟!!
نه به قبلا که بالای ۱۰۰ تا کامنت میگرفتین نه به الان که سوت و کوره و به ۱۰ تام نمیرسه

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

حال هممون وخیمه ، ع همه بدتر خودمم …
هعیی😪🐇

اتنا واحدی
پاسخ به  ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

من حالم خیلی خوب هنوز جاییم درد نمیکنه فقط معدمه ک اونم ماهی یبار فقط درد نمیکنه خداروشکر…

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x