رمان به تلخی حقیقت پارت 40

4.5
(4)

یه ساعتی از رفتنشون میگذشت که حضور یکیو کنارم حس کردم…
با صدای آرامبخشش گفت

ــ اریکا ، خوبی؟!

چشمامو که چرخوندم ، مارسلمو دیدم

با خوشحالی و ذوق گفتم

+م..م..مارسل!

اشکام از شدت ذوق میبارید ، گفتم … من گفتم مارسل زندست!
اصلا غلط میکنه بمیره!

🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻
6 ماه بعد …

امشبم مارسل پیشم بود ، بهشون میگفتم مارسل میاد پیشم ولی هیشکی باور نمیکرد…

خواستم دستامو باز کنم و بغلم بگیرمش ولی ، ولی بسته بودن …
نارحت نگاشو ازم گرفت و سیگارشو دود کرد

مارسل😈🤍🥷🏻

ــ منو بگو که اینهمه نگرانت بودم!ظ
منو بگو که اینهمه دلتنگت بودم!

با نگاه دلخورش سرشو طرفم چرخوند …
چشمامو بستم و به ثانیه نکشید باز کردم ولی نبود!
اون نبود!
رفته بود از پیشم..!

قطره های اشکم رو گونم فرود میومد و تا خود صبح گریه کردم …

+پرستار تورو خدا تورو خدااا دستامو باز کن
قول میدم خودمو نزنم
قول میدم قرصامو بخورم
نمیدونی وختی میاد دیدنم و ازم میخواد بغلش کنم و نمیتونم دستامو سمتش باز کنم چه دردی داره

من التماسش میکردم و اون با اخم همیشگیش نظاره گرم بود و پوزخند رو لبش پاک نمیشد …

چندین ماه از آخرین باری که مارسل رو دیدم میگذشت… تو این چند ماه ، حتی یا کلمه ام حرف نزدم
6 سال …
6 سال بود که من میگفتم مارسل زندست و اونا انکار میکردن …

☆مارسللللل😎😈☆

نامه هاش به دستم میرسید ، دیگه تحمل نداشتم …
نیکلاس ، نیکلاس هر گوهی دلش خواسته تو این چند وخت خورده و من کاری بهش نداشتم
جدایی بینمون انداخت ، عشقمو دیوونه کرد ، مامان و بابامو تا مرز سکته برد و دیگه تحمل نداشتم …
نامه ای که امروز بهم رسیده بود رو باز کردم

“مارسل ، مارسل تروخدا برگرد …
من ، من دستام بسته بود نتونستم بگیرمت تو بغلم
مرگ من بیا …
دلم واست تنگ شده ، چند ماهه نه میبینمت ، نه صداتو میشنوم نه هیچی …
دیگه هیچی ازت پیشم نیست …

ـ قول میدم خوب بشم فقد برگرد ـ ”

وختش بود ، باید میرفتم وگرنه حالش بدتر میشد …

“فرانسه ـ شهر رن”

جلوی همون آسایشگاهی بودم که اریکا توش بستری بود …
چقدر شوق و ذوق تو دلم بود برای دیدنش ولی ، ولی خجالت میکشیدم …
خجالت میکشیدم از دختری که شوهرش بودم و کمتر از یه سال باهاش موندم …!

با این حال نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم ، به عنوان یه دکتر مدارکمو داده بودم بهشون …
خوب بود که چند سال قبل مدرک روانشناسیمو گرفته بودم …

+اممم به من گفتن یه دختری اینجا بستریه که چندین ساله مرگ شوهرشو باور نکرده …
میتونم ببینمش؟

با پوزخندی که رو لباش جا خوش کرده بود نگام کرد و گفت

ــ اون یه ابلهه!
دیگه از تیمارستانی بودن گذشته ، به مرز جنون رسیده …
اختلال اسکیزوفرنی داره!
اختلال بی خوابی داره!
دستام از عصبانیت مشت شدن ، بیخیال شونه ای بالا انداخت و ادامه داد

ــ ولی با این حال چون دکتر خوبی هستی ، میتونی بری ببینیش…
اتاق 113…

پا تند کردم سمت اتاقش …

☆اریکا☆

داشتم از پنجره بیرونو نگا میکردم که یه پسر جوون اومد داخل اطاقم
تو همون نگاه اول حس کردم خیلی برام آشناس …
بعد یکم مکث چشاش نمدار شد و به سختی لب زد

ــ خوبی؟!

هیچی نگفتم و فقد نگاش میکردم نفس عمیقی کشید و پرسید

ــ چرا آوردنت اینجا؟!

حس کردم منو میفهمه ، باورم میکنه …

لب باز کردم تا چیزی بگم …
صدام بد جوری گرفته بود ، خیلی وخت بود که حرف نزده بودم مگه وختایی که مارسل میومد پیشم ….

+میگن..میگن عشقم مرده
ولی اون هر شب میاد اینجا ، میاد دیدنم …

سر مست خندیدم و ادامه دادم

+ی..ینی میومد..!
قهر کرده باهام ، چن ماهیه دیگه نمیاد …

ــ چرا قهر کرده؟!

+میگفت .. میگفت چرا بغلم نمیکنی؟!
من دستام بسته بود … نمیتونستم بغلش کنم
خیلی التماس کردم که دستامو باز کنن
ولی نکردن …

قطره اشکی از چشمای سیاه رنگش چکید رو گونش
پا تند کردم سمتش و با انگشت شصتم اشکشو پاک کردم

+عههه!
چرا گریه میکنی ؟!
مطمئن باش چن روز دیگه دلش واسم تنگ میشه برمیگرده

تو گلو خندیدم و عطرشو تو ریه هام حبس کردم …
چقد شبیه عطر مارسل بود …
همه چیش مثل مارسل بود ، موهای قهوه ایش ، چشمای وحشییییی سیاهش ، هیکل بی نقصش ، عطر مست کننده تنش!

+بهش گفته بودم اگه یه روز نباشه یا میمیرم یا روانی میشم …
گوش نکرد!
الان 5 یا 6 ماهه نیومده دیدنم …

آروم طوری که فقد خودش بشنوه گفت

ــ اما من چند ساله که نیومدم پیشت…

گوشام خیلی تیز بود …
هر چیزیو میشنیدم ، بلخره اسمشو به زبون آوردم …

+مارسل
چرا نمیری خودتو بهشون نشون بدی ؟!
اونا فک میکنن تو مردی!

ــ من… من مارسل نیستم

+چرا ، هستی..!

لبامو گذاشتم رو لبای خوش فرمش …
هنوزم همون مزه رو میداد … .

ازش جدا شدم و گفتم

+هرچیو یادم بره ، طعم لباتُ خوب یادمه ..!

بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت و منو تنها گذاشت …
یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم

“قول میدم دختر خوبی بشم”

باهاش موشک درس کردم و از پنجره فرستادمش بیرون …
چرا قهر کرد؟!…
اون که میدونست دست و پامو میبندن تا خودمو نکوبم به در و دیوار …

نفس عمیقی کشیدم و خندیدم …
قطره اشکی از چشمام چکید و من بلند تر خندیدم …
همون لحظه یکی از پرستارا از جلوی پنجره رد شد
چن ثانیه نگذشته بود که برگشت عقب و با نفرت نگام کرد

ــ دختره ی روانی!
میخنده تا جلو اشکاشو بگیره ..!

+تو میگی چیکار کنم آقاهه؟!

با تاسف سری برام تکون داد و رفت

ملت خل شدنا!
اومممم مارسل که زندست..!
منم که هر شب میدیدمش..!
این بار روز اومده بود پیشم..!
پس چرا به من میگن روانی؟
هوممم؟

امروز روز ملاقاتم بود …
طبق روال باید اریک یا مامان میومدن دیدنم …

در اتاق باز شد و اون پرستار اخموعه اومد تو
همونی که همیشه سعی در شکستن دستم داشت …
با این فکرم زدم زیر خنده و اخم اون هر لحظه غلیظ تر میشد

ــ بیا بریم

+من با تووووووو
بهشتممممم
نمیااااااااام!

دستمو گرفت و محکم کشیدم دنبال خودش …

+هییی وحشی!
قول میدم اگه از اینجا رفتم بیرون ، یه روزی تورو بکشم!

خندیدم و اون با غیض گفت

ــ همینجا کفن میپوسونی دختره‌ی بدبخت!!!

نکنه راس بگه؟!
ولی نه!
مارسل نجاتم میده …
اگه الان منو میدید حتما این یارو رو میکشت …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افسانه
افسانه
2 سال قبل

اولین کامنت .عالی بود …

❤رز قرمز ❤
2 سال قبل

دومین کامنت عالی بود اره

❤رز قرمز ❤
2 سال قبل

اره خوب شد که زندس

❤رز قرمز ❤
2 سال قبل

فلور جان من یه پارت دیگه هم بزاری فقط یه روز می تونم جلو این انگشتام رو بگیرم که ننویس هی پارت جدید بزار

Darya
2 سال قبل

خیلی مارسل بیشعور وقتی زنده بود میدونست این دختر تیمارستان بستری کردن نیومد نجاتش بده حالا هر اتفاقی هم بیفته باز نامردی بود اریکا بخاطرش بستری بشه
ولی بازم خوبه مارسل زنده است

Sni
Sni
2 سال قبل

داش های گل یه چوب بیارین بکنین تو کون این مارسل

n.b 1401
2 سال قبل

بچه ها یه چیزی من تا ۲ روز کامنت نمی فرستم

n.b 1401
پاسخ به 
2 سال قبل

حالم چند روز هست گرفته بخاطره همین‌

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به 
2 سال قبل

چته مگ؟

n.b 1401
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نمی دانم وقتی میگم هر روز یه فازی دارم یعنی این کلا ذهنم تعطیل هست امروز

افسانه
افسانه
2 سال قبل

بچه ها حلالم کنید خدا نگهدار..

n.b 1401
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

چی شده مگه عزیزم اتفاقی افتاده

افسانه
افسانه
2 سال قبل

اره بریدم دیگ از این زندگی خسته شدم .شرمنده…

اتنا واحدی
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

وای افسانه میخام با دستای خودم هم تورو هم مهدیار رو بکشم…

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x