رمان به تلخی حقیقت پارت 46 آخر

3.3
(14)

♡فرآنسه ♡ 3 ماه بعد♡

+پسر بابا چطوره
بگو بابا ، بگو ماما

دلوین ، همونطور که اریکا تو بغلش بود اومد طرفم و با دست ازادش یه دونه زد تو سرم

ــ اخه اون بچه 3 ماهه میتونه حرف بزنه؟!

لبخند گشادی تحویلش دادم و دستشو گرفتم ، نشوندمش رو مبل و به اریک اشاره کردم

+پسر منه هاااا!
بایدم حرف بزنه!

ــ ایششش!
خب حالا!
دختر به این جیگری دارم…
ناناز ، مامانی ، باهوش ، اروم ، زیرک!

اخم ریزی کردم و رو بهش گفتم

+دختر خودمم هستااا
همه اینایی که تو گفتیو ، اریک منم داره!

ــ اصن هر دوتاشون فرشته خودمونن!
چرا دعوا میکنیم سرشون؟!

تو گلو خندیدم و شونه ای بالا انداختم

+نمی…

داشتم حرفمو میزدم که یهو بدنم داغ شد!
همونطور که دلوین از خنده ریسه میرفت ، من از عصبانیت قرمز شده بودم …

+اهههههه شک دارم این پسر من باشه!
رو من جیش میکنیییی؟!

تو دلم گفتم
“فدای خنده هات ، لبات به خنده وا شه همیشه ، دیگه هیچی از زندگی نمیخوام!”

دوماه گذشت و زندگی داشت خوب پیش میرفت تا روزی که …

+بیا شام بخووووریم دلوین ، بدوبیا!

هوففف یه شب تنها بودیما! حالا اگه اومد…

آرسام🤍✨

رفتم تو اتاقمون تا بکشونمش پایین تا حداقل یه چیزی بخوریم…

درو که باز کردم دلوین افتاده بود رو تخت و دفترچه خاطراتم تو دستش بود …

دویدم طرفش و تکونش دادم

+دلوین ، دلوییییییین پاشوووو لعنتی پااااشوووو

ولی انگار فایده نداشت …
ضربان قلبش ضعیف بود ، فوری رسوندمش بیمارستان …

دکتر که از اتاقش اومد بیرون دویدم طرفش و با غم زیادی که تو صدام موج میزد گفتم

+چیشد …
چیشد زوددد بگو

ــ ا..ایشون … ایشون قلبش مشکل شدیدی داره ، باید پیوند زده بشه..!
ولی ، ولی فعلا قلب واسه پیوند موجود نیست …
مگه ، مگه اینکه خودتون یکیو پیدا کنید که گروه خونیش با خانومتون یکی باشه..!

آرسام🤍✨

اینو که شنیدم کل دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن …
تکیه دادم به دیوار و آروم زانو هام سست شدن و افتادم رو زمین..!

تو راه بودم و عصابم خراب بود…
ماشینو محکم نگهداشتم و با مشت کوبیدم رو فرمون …

پیداره زدم و تکیه دادم به پشت ماشین …
بلند داد زدم

+لعنت به من
لعنت به زندگی
لعنت به شانس نداشتم!
لعنت به این دنیای کثیف
لعنت به … لعنت به همه چیییی

آرسام🚶‍♀️🥀

🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻

نشستم رو به روی هیلدا که چشاش اشکی بود و با چشای سرخم بهش زل زدم …
شایلیم کنارش بود …

دلوین🤍✨

+هیلدا …
دلوین به قلب نیاز داره …
اینجام یه قلب که مناسب دلوین باشه ، ندارن!
م..من ..من قلبمو بهش میدم ، گروه خونیمون یکیه

با گریه و بلند و عصبی از رو مبل بلند شد و گفت

ــ نههه نه من نمیذارم نمیذاااارم تو بری ، خودم ..
خودم باید کمکش کنم

بلند شدمو همونطور که میرفتم سمت در ، بلند گفتم

دلوین🤍✨

+بهش بگو که عاشقشم..!

ــ نه نه نه نرو آرسااام
ولم کن شایلی تورو خدا ولم کن..!

دستی به چشمای نم دارم کشیدم و زود از عمارتشون خارج شدم …

🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀🚶‍♀️🥀

دلوین🤍✨

صبح روز بعد…

+میتونم ، میتونم برای اخرین بار ببینمش؟

دکتر ــ هوفف بله ، میتونید برید…

رفتم داخل اتاقش و کنارش نشستم ، چرا نشد باهمدیگه باشیم ..!
چه زندگی کوتاهی بود..!

+نمیگم نمیترسم ، چرا …
میترسم ، میترسم از اینکه بعد من چیکار میخوای بکنی…
میترسم از اینکه بچه ها منو ندیدن و باید ترکشون کنم

دستشو سمت لبم بردم و بوسیدمش …

+دلوین …
این قلبِ لعنتی ، خوب بلده عاشقی کنه …
عاشق باش ، ولی فقد عاشق بچه ها

تو اون حال خندیدم و گفتم

+بفهمم با یکی دیگه ازدواج کردی میام میکشمتا!
از اون پرستار بخش بپرس ، خیلی اومدم بهت سر زدم …
دیگه نمیتونم صدات بزنم ، پس همین الان بهت میگم …
عشقم ، عزیزم ، نفسم!
دلوین خانوم خوشگل!…
دوست دارم..!

اشکامو پاک کردم و اماده شدم برای رفتن به اتاق عمل..!

♡هیلدا♡

اریکا🤍✨

معلوم نییست باید کجا برم ، باید چیکار کنم …
هر دو تو اتاق عمل بودن و حالا 8 ساعت از رفتنشون میگذشت که دکتر اومد بیرون …
چشاش خیس خیس بود و خبر از اتفاق بدی میداد …

اریکا🤍✨

با نگانی رفتم پیشش و گفتم

+چیشد .. چیشدددد دکتر!؟

دستکششو در آورد و چشماشو پاک کرد …

ــ و..وختی قلب وینسلت رو آماده پیوند کردیم ، خانوم رادمنش .. خانوم رادمنش ، ضربان قلبش وایستاد …

اریکا🤍✨

خنده عصبی کردم و چشمامو مالوندم …

+داری .. داری الکی میگی دیگه
اره داری الکی میگی!

ــ نه …
هر دو … هر دو از دست رفتن!

اینو گفت و رفت …
همونجا بیهوش شدم و افتادم رو زمین …

#زمان_حال
☆اریکا☆

اریک🤍✨

ــ و … و این .. این شد که شمارو .. شمارو ما بزرگ کردیم …ی..ینی من ..من خاله شما هام …

تا به خودم بیام خیلی طول کشید ، اریک دیگه پیشم نبود ، مثل اینکه رفته بود بیرون …

اشکامو پس زدم و با لکنت گفتم

نیکلاس

+م..م.من میرم ..
من میرم .. میرم بیرون …

از رو مبل بلند شدم و خواستم برم که مارسل گفت

مارسل

ــ بذار باهات بیام

مامان ــ مارسل …
بذار تنها باشه

دلوین

حرکت کردم سمت کافه ای که قبلا میرفتم اونجا ، نشستم اخرین میز کافه
به اتفاقای اخیر فکر کردم
اینکه نیکلاس مرد ، اینکه یه مدت روانی شدم
اینکه من … من و اریک بچه های آرسام و دلوین بودیم…
اینکه از خلاف کشیدیم بیرون …
ولی ، ولی من باهاش کنار میام …
مطمئنم اریک ، اونقدرا عاقل هست که بفهمه هیلدا و کیارش مثل یه پدر و مادر برامون زحمت کشیدن …
تو همین فکرا بودم که حضور یکیو بالا سرم حس کردم

 

ــ خیلی خوش اومدید خانوم…
چی میل دارید؟!

نفسمو کلافه بیرون فرستادم و گفتم

+قهوه ، یه قهوه لطفا..!

ــ شیرینش کنم یا …؟!

+تلخ …
یکم که دور شد اروم با خودم گفتم

” تلخ..!
به تلخی حقیقت..!”

☆راوی☆

آیهان و پسرش

اریک و اریکا با حقیقت زندگیشون کنار اومدن و بچه هاشون که به دنیا اومد ، با عشق به زندگیشون ادامه دادن .

مرگ عاشقانه دلوین و آرسام ، باعث شد مسیر زندگی بچه هاشون عوض بشه …

آیهان و ماندانا هم باهمدیگه ازدواج کردن و صاحب یه پسر شدن ..

 

ـــ

امیدوارم دوس داشته باشین …

و ممنون ع اینکه دنبال کردین …

پایان …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

دستت درد نکنه عالی بود مخصوصا ارسام و دلوین…
بهترین ارزوهااا

masomezahra mirzade
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

عالی بود من که خیلی دوست داشتم.
حقیقت تلخی هم که داشتن وبایدمیفهمیدن.
خلاصه کا من خوشم اومد.💓💖💋❤

حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عالی بود خواهری ، ارزوی بهترین چیزا رو واست دارم رفیق فابم …
دستت طلا ، بمونی برام 🍃😄

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

قربونت بشم مننننن اکسیژن😂🍃💜

Darya
2 سال قبل

ممنون بابت رمان خوبت
واقعا که آرسام و دلوین عاشقانه مردن فکر کنم دلوین احساس کرد دیگه آرسامی وجود نداره که نتونست بدون آرسام دوام بیار و مرد من که خیلی ناراحت شدم بخاطر مرگشون و اشکم دراومد
ولی خوشحالم که پایان خوبی داشت

z
z
2 سال قبل

ممنون عاااااالیییی بوووودددد
ایشالا همیشه موفق و البته خوشحال باشی❤

Varesh .
2 سال قبل

فلورجونی عزیزم عالی بود❤💋
درخشیدی♥️

کهربا
کهربا
2 سال قبل

سلام گلم…
بینظیر بود…

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

فقط اومدم بگم رمانت بی نهایت عالی بود و خعلی دوس داشتم👌❤
خسته نباشی موفق باشی 💞💓
خیلی دوست دارم….💜

ĄÝ ŇŰŘ ¤
پاسخ به  ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

نه بابا برای چی قهر کنم به چه دلیل ؟؟!
مگه اصلا میتونن قهر کنم با تو ؟!

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود مثل همیشه❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

*ترشی سیر *
2 سال قبل

فلی فلفلی اسم پارت بعد چیه

*ترشی سیر *
2 سال قبل

اسم فصل بد اشتباهی نوشتم پارت 🤦‍♂️

Z Makari
2 سال قبل

خیلی خوب بود خسته نباشی فلور جان💓
امیدوارم تو همه مراحل زندگیت موفق باشی😘💝

افسانه
افسانه
2 سال قبل

سارا پارت نمیزاری امشب.؟.

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

نمیدونم،شاید گذاشتم…

n.b 1401
2 سال قبل

عالی بود فلور خیلی خوب بود باهام تو شاد در ارتباط باش و امیدوار🖤🖤💙💙❤️❤️

n.b 1401
2 سال قبل

امیدوارم رمان های جدیدی بنویس و در سایت بزاری❤️❤️💙💙
«بچه ها پیام بالا برای همه بود »❤️❤️💙💙

فقط بخند...😉
فقط بخند...😉
2 سال قبل

این پارت از تمامی پارتات بیشتر جذبم کرد💔
قلمت پایدار💜

Nafas •_•
2 سال قبل

سلام عالی بود و خیلی جذاب💕 این فصل رو خیلی قشنگ نوشتی👏🙂
ادامه داره؟😐😘💕

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Nafas•_•
2 سال قبل

نه ادامه ندارح … .

BAHAR
BAHAR
2 سال قبل

دیونههههههههههه
آخه آدم انقدر عاشق دیگهههههههه؟؟؟؟؟
تازه دوتا
عالی بود خیلییییییییی یه قسمتیشم از فصل پیش بود ولی خیلیییییییییییییییییییییی کیف کردم دستت درد نکنه

22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x