رمان به سادگی پارت 4

3.8
(6)

همین برای به اتش کشیدن باروت وجودم کافی بود …

– ببینید اقای ارین … میدونم که از ماجرا خبر دارید … یه قضیه ی شخصی بود که خب شاید من نباید انقدر جدی میگرفتم و گرفتم … شاید کلا هم تقصیر خودم و بی تجربگی ام بود که خیالاتی پیش خودم کردم … و هزار تا شاید دیگه… الان دیگه یه اتفاقی افتاده … نمیخوام در موردش صحبت کنم … مثل همه ی ادما که دوست ندارن راجع به شخصیاشون صحبت کنن … مثل شما که نزدیک یک سال با کژال تموم کردید و من حتی نمیدونم کوزه ای که برای کژال فرستادم روی میز کار شما چیکار میکنه … اینا شخصیه … شخصی ! حالا نمیدونم شخصی های من چرا انقدر دم دستی شده که همه میخوان راجع بهش صحبن کنن… بخدا شخصی های منم مثل مال همه ی شماهاست … قفط انگار یکم دخترونه تر و احمقانه تره !

یک بند حرف زده بودم … نفسم گرفته بود … بامداد هم ساکت به رو به رو خیره بود … شاید شب میفهمیدم چه غلطی کرده ام …اما در ان لحظه که حس پرواز داشتم همه سنگینی هایم را خالی کرده بودم روی بامداد …

کنار خیابان پارک کرده بود …رفته بود … 10 دقیقه ی بعد امده بود … برایم بستنی خریده بود … بوی عطرش با سیگار قاطی شده بود … یعنی باز کلافه اش کرده بودم ؟ … بستنی را دستم داده بود … : بیا فرفره کوچولو … بخور انرژی داشته باشی بتازونی … لبخند زده بود …

این مرد چه بود … من بودم با پشت دست بر دهان فرفره کوچولویی میزدم که ناراحتی اش از دیگری را سر من خالی میکرد …بامداد رفته بود برای من بستنی هم خریده بود !

شرمنده ام میکرد …

موقع پیاده شدن گفته بود دیگر بالا نمی اید … به شکوه جون بگویم برود پایین .غم و کلافگی نگاهش بر خلاف بستنی ای که برایم خریده بود حال خودش گرفته بود … مثل همان روز در باغ که کنار استخر سیگار دود کرده بود …

چرا همیشه کلافه اش میکردم ؟

شکوه جون را محکم بغل کرده بودم که مهرش را برای خودم نگه دارم … با مامان شام خورده بودم مثل قبل … انگار فقط مرضم بد کردن حال بامداد بود …

ساعت 1 شب پیام داده بود … : فرفره من حاضرم هروقت دوست داشتی راجع به شخصی هام حرف بزنم … قصدم هم اصلا فضولی تو شخصیات نبود …

الان وقت درست کردن گندی بود که زده بودم :

– ببخشید …امشب تند رفتم … نمیخواستم ناراحتتون کنم

– تو منو ناراحت نمیکنی فرفره … در ضمن یادت باشه شخصی های تو دخترونه و لطیفه …احمقانه تنها صفتیه که نمیشه بهش داد …

یعنی از ان موقع که من داشتم این حرفها را بلغور میکردم یادش مانده بود به دخترانه های خودم گفته ام احمقانه ؟ …

اولین اس ام اس های نیمه شبانه ی من با بامداد بود … چندمین اولین بود که با بامداد تجربه میکردم ؟

اولین باری که بی کژال دیده بودمش… اولین باری که در آغوشم کشیده بود … سرم داد زده بود … برایم بستنی خریده بود … و حالا اولین باری که نیمه شب به هم اس ام اس میدادیم … !

هیچ چیز هیجان انگیز تر از شروع روز با تماس آدری نبود …

– سلام ..

– به سلام آدری جان خودم…چطوری ؟

– خوبم گل گلی … میخوام برات کارت بیارم بیام خونتون یا بریم بیرون ؟

– من که بیکارم هر جور تو دوست داری

– خب به من باشه که دوست دارم بیام خونتون …دلم واسه آقا یوسف و گل گلی های اتاقت تنگ شده

– پس بیا منتظرم

دلتنگش شده بودم …عادت نداشتیم انینهمه از هم بی خبر باشیم …

– فدرا میدونم که تو این مدت خیلی بی معرفت شدم … میدونم که خیلی خوبی که به روم نیاوردی

ولی میدونی که چقدر دوستت دارم … درسته تو این مدت ندیدمت ولی کلی به گارن غر زدم به خاطر این همه کاری که باید انجام میدادیم …

– آدری این حرفا چیه … من این مراحلو پشت سر نذاشتم که بگم درکت میکنم … اما خب طبیعیه که درگیر کارها و مراسمت باشی …

– یعنی پدرم در اومده ها … لباس عروس بپوش … اینطور کن اونطور کن …

– اینا همش خاطره میشه …قدر این روزاتو بدون …

– تو چه خبر ؟

– منم هیچی خبر خاصی که نیست … میرم آموزشگاه و میام … سرم خلوت شده بیشتر میرم انجمن … چند بار هم ترانه رو دیدم

– ااااا … این ترانه که شده زن سعدی هیچ پیداش نیست …

– نه یکم گرفتار بوده این مدت

– خوشم میاد هممون هم گرفتاریم …هر کی یه جور

– خره گرفتاریه تو که شیرینه …

– اره فقط یکم شیرینی اش دلمو زده … دلم واسه قدم زدنامون و کافه رفتنامون تنگ شده

– ایشالا به زودی بعد از اینکه رفتی قاطی مرغا دوباره خل بازی ها از سر گرفته میشه

– فدرا میگم این کارت خودتون و دنیا و فرداد … فقط یه چیز بگم ؟

– الان باید گوشامو مخملی کنم ؟

– اااا… فدرا اذیت نکن دیگه … تو خیلی خوبی من میدونم … کارت شکوه جون و ترانه رو بدم تو میدی بهشون ؟ خودم تلفنی ازشون عذر خواهی میکنم … توروخدا نه نگو

– خب حالا … خودتو لوس نکن … بعدا که خواستم ازدواج کنم جنابعالی نقش کبوتر نامه برو بازی میکنی میری همه کارتارو میدی به مهمونا

– من کبوترتم تو اینارو ببر … هر کاری خواستی من برات میکنم

– ای جانور پلید …توام چون میدونی من ازدواج نمیکنم اینطوری میگی …

– نه … تو بهترین شوهر دنیا رو پیدا میکنی … پس این کارتا پیش تو … افرین

پس خودت زنگ بزن براشون توضیح بده ها

– باشه باشه …حله … تو کی میتونی ببری ؟

– من فکر کنم فردا بعد از آموزشگاه ببرم …

– باشه پس زنگ میزنم بهشون

حضور ادری امروز ثابت کرده بود در مورد دوستانه های دخترانه اش اشتباه نکرده ام …

مامان در طول روز زنگ میزد حالم را میپرسید …هنوز خیالش راحت نشده بود … دلم آرامش استاد صدیق را میخواست … تماس گرفته بودم گفته بود میتوانم بروم مطب …

– استاد سلام

– سلام دخترم … خوش اومدی … بیا بشین

– استاد میبخشید که من بعد از فارغ التحصیلی هم مزاحم شما میشم …

– خوشحالم میکنی دخترم … چی کردی در این مدت ؟

– کار خاصی که نکردم استاد … به خاطر فشارهایی که روم بود امسال ارشد شرکت نکردم … باید برنامه ریزی کنم برای سال بعد

– سرعتر این کارو بکن … نذار از این فضا فاصله بگیری … حیفه

– چشم استاد حتما

– در ضمن اگه دوست داشته باشی یه روزهایی میتونی بیای اینجا بعضی پرونده ها رو مطالعه کنی و با روند تراپی آشنا بشی

– استاد از خدامه …

– خب پس از هروقت تونستی بیا … ساعتهایی که میای رو با خاونم اسلامی هماهنگ کن هر سوالی هم داشتی از خودم بپرس

– استاد واقعا ازتون ممنونم …

– دخترجان من چند بار به تو بگم مثل دختر نداشته ام هستی …

– شما و همسرتون به من لطف دارید استاد … دلم براشون تنگ شده … اگه بشه یه روز مزاحمتون میشم

– حتما این کارو بکن …چون ما عاشق این مزاحمتا هستیم

استاد اصلا از سینا و حاشیه امنش نپرسیده بود … گاهی میشد کسانی را برای درک بالایشان ستود … !

سینا برای هرچه که بد بود برای 23 سالگی بی تجربه ی من بد نبود … حالا فهمیده بودم حاشیه ی امنی که استاد صحبتش را کرده بود کجا بود … حالا فهمیده بودم ادمها پای منافعشان که وسط می اید میتوانند خیلی چیزها از جمله وجود دیگران را بشکنند … اینها همه فهم بود … درد داشت اما فهمیده بودمشان … !

… آموزشگاه پیشنهاد داده بود چند کلاس دیگر هم بردارم …گفته بودم فکر میکنم … دوست نداشتم بی گدار به آب بزنم …

باید بعد از کلاس کارتهای آدری را تحویل میدادم … آدری گفته بود به ترانه و شکوه جون زنگ زده … ترانه جواب نداد اما کارت شکوه جون را میتوانم ببرم …

همیشه وقتی بعد از کلاس در ترافیک رانندگی میکردم آرزو میکردم قالیچه ی پرنده داشتم … آرزویی که هرگز محقق نمیشد و من باز با سمجی تمام آرزو میکردم …

در عوض ترافیک به باز شدن در و نمایان شدن چهره ی شکوه جون می ارزید …

وقتی حیاط را طی کردم … به جای چهره ی شکوه جون چهره ی خواب الوده ی بامداد بود با لباس خانه …

پتانسیل داشتم همان لحظه در آغوشش مچاله شوم وبا هر چه قدرت در توان دارم فشارش دهم …

– سلام آقای آرین …ببخشید … من بد موقع مزاحم شدم …شکوه جون نیستن ؟

– سلام … نه با بابا رفتن بیرون انگار … ولی رو در یه یادداشت چسبوندن که فرشته کوچولو قراره برامون کارت عروسی بیاره … حالا فرشته کوچولو شمایی ؟

(خنده ا م گرفته بود … بامداد با انهمه خواب آلودگی شوخی میکرد … )

– والا فرشته کوچولو رو که نمیدونم ولی من کارت عروسی آوردم …

– خب تو که فرفره کوچولویی … بیا تو حالا

15 دقیقه بود دم در ورودی ایستاده بودیم سر به سر هم میگذاشتیم … درگیر بودم که کارت را از کیفم در آورم …همزمان صحبت هم میکردم : نه دیگه مزاحمتون نمیشم … (سرم پایین بود …هنوز کیفم را حفاری میکردم در پی کارت … نارین همیشه میگفت معلوم نیست کیف دستت میگیری یا زنبیل … سه متر عمق داره کیفت … راست هم میگفت ) شما هم به استراحتتون برسید

(حلقه شدن دستش دور مچم تمام اعضا و جوارحم را از کار انداخت … ) : حالا بیا تو به گشت و گذار تو کیفت ادامه بده

ناخودآگاه کشیده شده بودم به داخل …

بامداد مرا با کیف درگیرم تنها گذاشته بود … نشسته بودم روی کاناپه … کارت را پیدا کرده بودم…

برگشته بود … مرتب … صورتش را اب زده بود… موهایش را هم … خواستنی تر از هر وقتی و دست نیافتنی تر مثل همیشه …

دو فنجان قهوه اورده بود… : خب بالاخره موفق شدی ؟

– بله این کارت خدمت شما

– ممنون لطف کردی …

– خواهش میکنم … آدری خیلی گرفتار شده گفتم من اینارو براتون میارم ، شکوه جون و آقای ارین هم میبینم …دلم براشون تنگ شده بود …

– خندید … : به جاش مجبور شده منو ببینی … پایان تلخی شد بر رویاهای خوشت

– ای بابا این چه حرفیه … منظورم این بود که دلم براشون تنگ شده بود

– خوش به حالشون … شوخی میکنم

(بامداد داشت شیطنت میکرد … من هم توانم انقدر نبود … نفهمدیم قهوه را چطور بلعیدم …تمام حلق و نای و دستگاه گوارشم سوخته بود … ) !

فنجان را در سینی گذاشتم … : خب با اجازتون من دیگه برم

– چه عجله ای داری … ماشین داری ؟ بیام برسونمت ؟

– نه نه ماشین آوردم … دوباره به دوران ماشین سواری روی آوردم

– خب خداروشکر … خیلی مواظب باش شبه …این راننده ها م واسه دور زدن ترافیک از خود بیخود میشن … رسیدی یه خبر به من بده

– چشم … به شکوه جون سلام برسونید …خدافظ

– چشم…خدافظ فرفره

بامداد همه جورش دوست داشتنی بود … چرا هیچوقت یک حرکت اضافی نمیکرد … چرا هیچ چیزش در ذوق نمیزد … مگر میشد کسی انقدر به موقع باشد؟ …

خسته رسیدن به خانه با بوی غذای مامان از این حسهای شیرین بود …

شام خورده بودم … با مامان حرف زده بودم … از دیدارم با استاد صدیق گفته بودم …فیلم دیده بودم …

ساعت 2 بعد از نیمه شب بود … تازه زیر لحاف گل گلی یادم افتاده بود باید به بامداد خبر میدادم

گوشی را دست گرفته بودم … مردد … تایپ کردم :

– اقای ارین ببخشید … من اومدم خونه خسته بودم حواسم پرت شدم … راحت اومدم رسیدم

– تو که بدقول نبودی فرفره…

– ببخشید واقعا حواسم پرت شد

– ببین فرفره برای تنبیه این بدقولی دیگه به من نگو آقای آرین …احساس میکنم داری با پدرم صحبت میکنی … من بامدادم

– این تنبیه بیش از بد قولی منه … خیلی برام سخته …عادت ندارم اسم شما رو صدا کنم

– صدا کن عادت میکنی … یه بارم که شده حرف گوش کن فرفره … شب بخیر

دنیا و فرداد گفته بودند از قبل جایی دعوت شده اند نمیتوانند در مراسم ادری شرکت کنند …

مامان مثل همیشه کت و دامن پوشیده بود … لباسم را دوست داشتم … پیراهن مشکی دکلته ی چسب بود تا سر زانو که از قسمت کمر حریر بنفش تیره رویش آمده بود … حریرش دنباله دار بود روی زمین کشیده میشد … خیلی گشته بودم تا پیدایش کرده بودم … دوست داشتم شبیه لباس آناستازیا باشد … از دوران راهنمایی که کارتونش را دیده بودم دلم را برده بود…

موهایم را مهری مدل سبد بافته بود … آرایش دخترانه ای هم داشتم …

کمی دیر رسیده بودیم … در ترافیک مانده بودیم …مامان غر زده بود که باید زودتر راه می افتادیم …

خاله ژاکلین به محض دیدنمان مامان را در آغوش گرفته بود … گریسته بود …

آدرینا همان فرشته ی زمینی بود که درک وجودش سخت شده بود … در لباس عروسی زیباتر و معصوم تر از همیشه به نظر می آمد …

آدرینا را در آغوش گرفته بودم : ادری اگه گریه کنی خیلی خری … آرایشت خراب میشه همه از چشم من میبینن …

– ساکت شو گلدار … وسط هیر و ویری نگران فکر مردمی …

– آدری ایشالا خوشبخت بشی …

– مرسی گل گلی…

دست کسی از پشت به شانه ام زده بود …: ببخشید اجازه میدید منم تبریک بگم به عروس و داماد

ترانه بود … چرا اینطور صحبت میکرد: وا ترانه فدرام …سلام عرض شد

– اااا ببخشید ما یه فدرا داشتیم ولی این شکلی نبود … شرمنده نشناختم … (زده بود زیر خنده )

– ای ای حالا دیگه منو میذاری سر کار (نیشگونی از بازویش گرفته بودم )

– نکن عزیز من نکن … هیبت پری دریایی واسه خودت درست کردی بعد به سان دیو ادمو نیشگون میگیری …

صدای ادری بحثمان را تمام کرده بود :ای بابا عروس منم شما دوتا وایسادید با هم گل میگید گل میشنوید از هم تعریف میکنید …خوبه والا

– اره ادری جون تقصیر این فدراست دیگه … میخواد همه ی توجه هارو به خودش جلب کنه …نمیگه عروسی دوستمه … دوستم دوستای قدیم …

ایستاده بودیم پیش ادری میخندیدیم …انگار نه انگار که عروسی است و ادری عروس…

صدای خواننده امده بود که همه را به رقص دعوت کرده بود … برای من که اسم رقص مساوی بود با ناقوس مرگ … باید سریع خودم را به مامان میرساندم جایی سنگر میگرفتم …

ترانه در کسری از ثانیه پریده بود وسط … پیش مامان بازگشته بودم … شکوه جون و آقای آرین هم کنارش نشسته بودند … شکوه جون انقدر از زیباییم تعریف کرده بود که کبود شده بودم از خجالت … همان میرقصیدم بهتر بود … کنار آقای آرین نشسته بودم … خیار پوست کنده بودم …با هم خورده بودیم … پدارنه و دخترانه … عروسی داشت تمام میشد سارا هنوز با احسان نیامده بود … یک هفته ی تمام بود خونمان را در شیشه کرده بود که اولین مراسم رسمی است که با احسان در کسوت نامزدش حاضر میشود … داشتم با آقای آرین میخندیدم که شماره اش روی گوشی افتاده بود

– سارا هیچ معلوم هست کجایی ؟ عروسی تموم شد

– فدرا بابا دیر شد دیگه …خودم اعصاب ندارم … بیا دم در …من روم نمیشه تنهایی بیام تو

– مگه با احسان نیومدی ؟

– خب اخه الدنگ مگه احسان کسیو میشناسه اینجا ؟

– درست صحبت کن بی ادب …الان میام

– داشتم میرفتم دم در که دیده بودم ترانه گوشه ای نوشیدنی به دست ایستاده … با چه کسی صحبت میکرد ؟ … مگر او امده بود … نزدیک بود با سربخورم به گارسونی که نوشیدنی تعارف میکرد … بامداد بود با ان کت و شلوار دودی رنگ ؟ … برازنده تر از همیشه …

– جیغ سارا در امده بود … : ببخشید لیدی که دارید خرامان قدم بر میدارید میشه لطفا سریعتر تشریفتونو بیارید یا یه جور دیگه از خجالتتون در بیام …

با احسان سلام علیک کرده بودم … سارا را به رختکن راهنمایی کرده بودم … دخترانه هایش زنانه شده بود … موهایش را رنگ کرده بود … لباس پولک منجوق دار پوشیده بود … اما هنوز همان سارای دوست داشتنی خودمان بود …

دوباره رفته بودیم پیش ادری … این بار گارن خیلی مهلت نداده بودیم بایستیم …

سارا هم نرسیده دست احسان را گرفته بود رفته بود وسط … اولین پسر حاجی بود که میدیدم اینگونه رفتار میکند … باید دوباره به سنگر باز میگشتم … صد سال دیگر هم میگذشت از عهده ی رقصیدن بر نمی امدم …

نزدیک میزمان که شدم از دور دیدمشان … با ترانه نشسته بودند…

– ای بابا خانوم شما که باز اومدی اینجا …

– ترانه اذیت نکن … سلام اقای ارین

ابرویش را بالا انداخته بود …

– سلام خوب هستید ؟

(او چرا فعلها را جمع میبست ؟ … )

– ممنون … نشسته بودم

– شما مث پیرزن پیرمردا میمونید … بشینید اینجا از خاطرات نوه هاتون تعریف کنید …من میرم برقصم … حالا کو تا دوباره دعوت شم عروسی ؟ !

بزرگتها که مشغول بودند … نشستن کنار بامداد در آن لحظه از فتح قله ی قاف هم سخت تر بود …

بدتر که زل زده بود به من !

تاب نگاهش را نداشتم … سرم را بالا کردم …

– یادمه یه قراری گذاشته بودیم … قرار بود من دیگه اقای ارین نباشم … میبینم که به قول و قرارت پایبند نیستی

– من که گفتم سختمه

– منم که گفتم صدا کن عادت میکنی … الان ترانه بود نخواستم اذیتت کنم … از این به بعد منو آقای ارین صدا کردی منتظر جواب نباش

– دارید اذیت میکنید

– شایدم اینطور باشه !

نگاهش کرده بودم … نگاهم کرده بود … دستش را پشت صندلی گذاشته بود … انگشت روی بافته ی موهایم کشیده بود :

– در ضمن من حرفمو پس میگیرم … انگار حق با شکوه جونه … تو فرفره کوچولو نیستی … فرشته کوچولویی

دیگر اکسیژن هم وصل میکردند بی فایده بود … نفسم جایی میان راه گیر کرده بود … نه بالا می امد نه پایین میرفت … هنوز فرفره کوچولو برایم عادی نشده بود …چه رسد بامداد بخواهد فرشته کوچولو هم صدایم کند …

کاش زودتر این شام لعنتی را میدادند … قلب نیم بند من طاقت این همه هیجان را نداشت …

ترانه هم خیال بازگشتن نداشت …

چشم غره ای به سارا رفته بودم … بعد از چهار سال دوستی فهمیده بود باید سریعا قید رقص را بزند خودش را برساند …

احسان کنار بامداد نشسته بود …مثلا مردانه بودند … ولی میدانستم مدلشان شبیه هم نیست … اما بامداد انقدر مودب بود که بتواند برای چند دقیقه با احسان معاشرت کند…

– سارا جون عروسی تا حالا نرفتی که نرسیده رفتی وسط نمیای بشینی ؟ … حداقل یه نفس تازه کن …

– نه پس لابد مثل تو خوبه عروسیه دوست صمیمیته اومدی عین نوه ی خاله ی مامان بزرگ داماد نشستی این گوشه …

– با من بحث نکن

– چشم فدراسیون … حالا یه شیرینی بده من بخورم … ولی خیلی خوشگل شدیا بلا (چشمکی زد)

– ساکت باش شیرینیتو بخور …

ترانه هم بالاخره آمده بود … با سارا سر به سرم گذاشته بودند … و نگاه بامداد همچنان ممتد بود و گرم … از دور هم میسوزاند …

وقتی گفته بودند برای صرف شام برویم سارا پیشنهاد داده بود تا دور ادری خلوت است عکس یادگاری بیندازیم … همگی با هم رفته بودیم … کنار ادری و گارن … ایستاده بودیم که پشتم داغ شده بود … سوخته بود … دست بامداد دور کمرم حلقه شده بود …

دیگر یخ هم این اتش را خاموش نمیکرد …

لذتش زیاد بود اما فکر اینکه نکند دستهای بامداد هم مثل غیر مستقیمهای سینا قرار است بی منظور باشد دردناک تر بود …

سمت میز شام هم که میرفتیم پشت سرم قدم بر میداشت … انگار از شیء ای شکستنی حفاظت میکند …

سارا و احسان رفته بودند غذا بکشند … ترانه هم میز را دور میزد … میخواست اول آمار غذا ها را بگیرد… غذا کشیدن در این شلوغی انهم با لباس دنباله دار من سوژه ای بود …

صدای بامداد را در گوشم شنیده بودم : همینجا وایسا … بگو چی میخوری من برات بیارم

– نه میکشم دستتون درد نکنه …

– با این لباس دنباله دارت که نمیخوای راه بیفتی دور میز به 500 نفر ادم هم بخوری…

قاطع بود و جدی

– یکم جوجه …سالاد و کارامل

رفته بود بی حرف … اینها که دیگر مردانه بود … دخترانه های من اینها را هرگز ندیده بود … حتی احسان هم از این مردانه ها برای سارا خرج نمیکرد …

با بشقابم باز گشته بود … بچه ها پیشنهاد داده بودند برویم روی میزهای باغ غذا بخوریم …

ایستاده بودم تا بامداد برای خودش هم غذا بکشد … ترانه با سارا و احسان به سمت باغ میرفتند … : فدرا بیا دیگه …چرا وایسادی ؟

– بامدادرفته برای خودش غذا بکشه … وایسادم تا بیاد ( یکبار به خاطر من مجبور شده بود برود …بی ادبی بود سرم را پایین می انداختم همراه بچه ها میرفتم … حداقل میتوانستم برایش صبر کنم )

– باشه پس بیاید دیگه …

دوباره پشتم داغ شده بود … امشب چرا این نقطه از پشتم هی داغ میشد … صدایش در گوشم پیچیده بود :

– .بریم فرشته کوچولو … مرسی که صبر کردی بامداد هم بیاد !

(اصلا من چرا به ترانه گفته بودم منتظر بامداد مانده ام … بامداد چرا پشتم مانده بود … چرا شنیده بود که بامداد صدایش کرده ام … چرا شنیده بود که منتظرش هستم

دستش را پشت کمرم گذاشته بود به سمت باغ قدم بر میداشتیم … کاش دستش را بر میداشت … پوستم طاقت این همه حرارت را نداشت … مردانه های بامداد برای دخترانه های من زیادی بود …

بیرون غذا خوردن تز هر کدامشان که بود تز خوبی نبود هوای دی ماه سرد تر از ان بود که من با پیراهن دکلته بتوانم تحمل کنم … نمیخواستم جلوی بامداد غر بزنم اما داشتم قندیل میبستم …

– کدومتون تز دادید بیرون شام بخوریم ؟

– هممون با هم …مشکل داری ؟ (سارا با احسان امده بود …قلدر شده بود )

– نه فقط یکم سرده … (اگر بامداد و احسان نبودند اینگونه مودبانه جوابش را نمی دادم … )

صدای ترانه هم با سارا همدست شده بود …: راست میگه سارا …ما از اول اون وسط جنب و جوش کردیم گرممون شده … ایشون پری دریایی وار نشسته بودن سر جاشون … (زده بودند زیر خنده )

جلوی بامداد و احسان داشتن گربه رقصانی میکردند … باید بعدا از خجالتشان در می امدم …

اما احسان هم همراهم شده بود : حق دارن …سرده …غذاها هم یخ کرد …

بامداد بی صدا کتش را در آورده بود روی شانه هایم انداخته بود… خجالت کشیده بودم … اما دوست داشتم برای سارا و ترانه زبان درازی کنم که بی شک اگر شرایطش فراهم بود این کار را میکردم …

موقع رفتن دیگر قید آرایش و قیافه را زده بودیم … آدری را بغل کرده بودیم و تا میشد گریسته بودیم …

پری دریایی وار امده بودیم و دیو شکل بازمیگشتیم … دوستیمان انقدر مهم و عزیز بود که ریملهای پس داده نگرانمان نکند … شاد رفته بودیم و غمگین بازگشته بودیم …

خیلی دیر به خانه رسیده بودیم …

بامداد پیام داده بود … : فرشته کوچولو نبینم ناراحت باشی… غم به چشمات نمیاد…

این دیگر دیر تر از تمام شبها بود … لابد به نظر بامداد هم چشمهای با لنزم تیله ای بودند … پاسخ نداشت این پیام… گرما داشت … گرمایی به وسعت یک نیمه شب که کسی در جایی به یاد غم چشمانم بود …

مدتی بود دخترانه هایم میان سینا و بامداد و احساسات نصفه نیمه ام حبس شده بود … دیگر کافی بود … فدرای همیشه اینطور نبود … فدرای همیشه همان فدرای مورد علاقه ی مامان بود که هدف مند بود … تلاش میکرد و در زندگی فقط به دنبال عاشقانه نبود …

باید برای ارشد برنامه میریختم …روزهای حضورم در مطب استاد صدیق هم مشخص میکردم …

مامان از تصمیماتم استقبال کرده بود …

منشی استاد خانومی سی و چند ساله و بسیار خوش رو بود …انگار هرکس با استاد در تماس بود آرامشی بی نظیر در وجودش هویدا میشد …

استاد گفته بود خانوم اسلامی بعضی پرونده ها را در اختیارم بگذارد … پرونده ها را بخوانم و بعد از اتمام مراجعین استاد در موردشان صحبت کنیم …

هنوز پرونده ها را باز نکرده هیجان داشتم نمیدانستم کدام را بخوانم … میخواستم چشمانم را ببندم دست روی یکی از پرونده ها بگذارم … بچه شده بودم … باور نداشتمم استاد همچین فرصتی برایم فراهم کرده … از میان تمام پرونده ها اسم او نظرم را جلب کرده بود … یلدا ! … اسمش ترغیبم کرده بود داستانش را بخوانم …

دختری 25 ساله … مهندس عمران … خلاصه ی پرونده اش گفته بود چند رابطه ی عاطفی غیر موفق داشته که در هرکدام طرف مقابل بعد از مدتی یلدا را کنار گذاشته … افسردگی حاد که با احساس بی کفایتی همراه شده بود و علاوه بر مشکلات شخصی برای یلدا در محل کارش هم دچار مشکل شده بود …

در توضیحات نوشته شده بود پدر و مادر یلدا از کودکی یلدا مدام بحث و مشاجره داشته اند … همیشه در خانه سر مساول مختلف بحث بوده …

همین ! ؟ من دوست داشتم خیلی بیشتر در مورد یلدا بدانم … اینها برایم کم بود ! تشخیصی نداده بودم … تحلیلی هم نداشتم … نمیتوانستم رابطه ی منطقی بین مشکلات امروز یلدا و توضیحات گذشته اش پیدا کنم ! همه را باید با استاد در میان می گذاشتم … سرکشی میان پرونده ها برایم مثل ورود به دنیای هری پاتر بود … تازه فهمیده بودم مدرک لیسانس روانشناسی ام با معدل 19 چندان ارزشی ندارد !

هنوز تا رفتن مراجعین استاد وقت داشتم پرونده های دیگری بخوانم … پرونده ی بعدی برای رناک بود … دختری 30 ساله … نقاشی خوانده بود … در یکی از معتبرترین مجله های هنری کار میکرد … خلاصه ی پرونده حاکی از بیگانگی شخصیتی رناک بود با خودش و خانواده به خصوص مادرش … در محیط کاری و تحصیلی هنری اش روابط ِ بازی را تجربه میکرد و در خانه مادری به شدت مذهبی داشت که به خاطر معاشرتش با دوستان پسر او را دختری فاسد خطاب میکرد … دلیل رناک برای مراجعه به روانشناس احساس گناه و کمبود اعتماد به نفس در برخورد با همکاران و دوستانش بود …

در توضیحات نوشته شده بود رناک برادری 36 ساله دارد که 10 سال پیش با دختری آشنا شده… بعد از ازدواجش که از خانواده جدا شده دیگر هرگز سراغ خانواده اش را نگرفته… شماره اش را تغییر داده و هیچ ادرسی هم از خود نداده است… 10 سال است رناک شاهد گریه های شبانه ی مادرش برای امیر و غرولندهای پدرش به خاطر مقصر دانستن مادر است.

برای امروز کافی بود … برای همین دو پرونده هم اگر میخواستم با استاد صحبت کنم تا فردا صبح طول میکشید …

آخرین مراجع هم که رفته بود خانوم اسلامی هم خداحافظی کرده بود …

چای ریخته بودم …به اتاق استاد رفته بودم … اتاق مشاوره اش آرامش محض بود … کاناپه های صورتی روشن … کاغذ دیواری هایی بسیار ملایم و شمعهایی که روی میز روشن بود …

چای را روی میز استاد گذاشته بودم … :.سلام استاد خسته نباشید …

– سلام بر روانشناس جوان … زحمت کشیدی دخترم

– اختیار دارید استاد …

– خب بریم سر اصل مطلب …پرونده ها رو خوندی ؟

– دوتاشو خوندم استاد … پرونده ی رناک راشدی و یلدا امامی …

– خب از یلدا شروع میکنیم … درسته در پرونده اطلاعات کمی داده شده اما به طور اجمالی نظرت چیه ؟

– خب استاد واقعا گیج شدم هیچ ربطی نمیتونم بین دعواهای خانوادگی یلدا در گذشته و سر خوردگی الانش در روابط عاطفیش پیدا کنم

– پس به نظر تو 5 شکست متوالی یلدا در روابط عاطفی امروزش مقوله ای کاملا جدا از دعواهای گذشته ی خانوادشه ؟

– قاعدتا نمیتونه بی ربط باشه استاد … اما انتظارم این بود که بیشتر سرخورده و منزوی باشه و وارد رابطه نشه … اما وضع یلدا با انتظارات من کاملا فرق داره

– خب ببین دخترم در چارچوب تئوریک شاید انتظاراتت منطقی باشه ولی در عمل افراد به شرایط و اتفاقات اطرافشون عکس العملهای مختلف نشون میدن … مثلا در مورد یلدا… دختری بوده که همیشه در خونه شاهد بحث و جدل بوده … همین باعث شده یلدا به عنوان یک دختر فکر کنه اگر مادرش کوتاه می امده و سکوت میکرده خیلی از این بحثها صورت نمی گرفته … همین باعث شده یلدا احساس کنه در روابطش باید کوتاه بیاد … برای همین با وجود تمام استفاده هایی که طرف مقابل ازش میکرده حرفی نمیزده و اصرار داشته نقش دختر خوب و صبور رو بازی کنه تا روابطش رو حفظ کنه … غافل از اینکه این رفتار باعث دلزدگی طرف مقابل میشه و ترکش میکنه

– عجیبه استاد … احساس خنگی میکنم … اصلا این موضوع به ذهنم خطور نکرده بود … و حالا پروسه ی درمان چی هست

– خب قطعا نمیشه در کوتاه مدت و صرفا با حرف زدن به یلدا فهموند این باورها غلطه… اما در طول جلسات مختلف و گروه درمانی یلدا متوجه ارزش وجودی خودش میشه و میفهمه که کجا باید بحث کنه و کجا باید کوتاه بیاد … حالا واسه احساس خنگی کردن زوده … ببین فدرا جان روانشناسی تو اون چهارتا کتاب روانشناسی هیلگارد و یالوم خلاصه نمیشه … یه دنیاست که هر چقدر هم بری به عمقش نمیرسی… پس کفشای آهنیتو پات کن دختر

– استاد با حضور شما میتونم کوه هم جا به جا کنم … مرسی که اینهمه بهم لطف میکنید …

– لطفی نیست دخترم … من دوست دارم تو رو بر فراز رفیع ترین قله ها ببینم …

– نهایت سعیمو میکنم که نا امیدتون نکنم

– خب میخوای اون یکی پرونده رو هم امشب بررسی کنیم یا پس فردا ؟

– امروز خیلی مراجع داشتید استاد خسته هستید … فکر کنم پس فردا بهتر باشه…دوست دارم کمی هم بیشتر در مورد مشکل یلدا تحقیق کنم …

– موفق باشی … پس میبینمت …

از مطب استاد که در امده بودم بیرون بال در اورده بودم … انگار دنیای جدیدی را کشف میکردم … ساعت نه شب بود … اصلا متوجه گذر زمان نبودم … خدا رحم کرده بود به مامان خبر داده بودم اگر نه تا حالا شهر را به هم ریخته بود …

صدای زنگ گوشی بلند شده بود … از وقتی آنطور تصادف کرده بودم سیم خریده بودم … گوشی را وصل کرده بودم به ضبط ماشین …

– به به سلااااام ترانه بانو … چه عجب دستتون شماره ی ما رو گرفته…

– سلام بر فروید زمان … شاد میزنی … چه خبره ؟ … بدو بگو ببینم

– هیچی بابا همینجوری …خوبی ؟

– خوب که هستم … زود تند سریع بگو ببینم کجا بودی ؟ تو خیابون چیکار میکنی ؟ چرا خوشحال میزنی ؟

– عجبا … بابا اومده بودم مطب استادم … قراره بیام کارورزی یه جورایی … الانم دارم بر میگردم خونه … تو چه خبر ؟

– منم هیچی کارگاهم … از بس نقاشی کشیدم نمایشگاه نذاشتم دیگه خودم تو کارگاه جا نمیشم …

– هنر سرشون نمیشه اینا ترانه جون … بیا خودم همه رو ازت میخرم …

– اره دیگه مگه همین شماها به من روحیه بدید …

– مخلصیم مخلصیم

– گلدار پشت فرمونی حواستو پرت نمیکنم … بامدادم اینجاست … سلام میرسونه … تو این هفته تونستی بیا ببینمت …

– حتما … سلام برسون … فعلا

امشب بامداد در دخترانه های من جایی نداشت … یلدا و استاد و رناک و دنیای جدید ذهنم را پر کرده بود …

به خانه که رسیده بودم یک ریز همه چیز را برای مامان تعریف کرده بودم … کم کم داشت سر سام میگرفت …

بعد از مدتها دوباره ذوق کرده بودم برای چیزی …

اخر شب که خواسته بودم آلارم گوشی را تنظیم کنم باز اسمش روی صفحه افتاده بود …

– روانشناس کوچولو که ذوق میکنی حواست پرت میشه … یکم مواظب باش … زودتر برو خونه … ببینم کی به ما وقت میدی

دوست داشتم جدای از بامداد بودنش امشب برایش پیام بدهم … دوستانه … انگار نه انگار او مردانه است و من دخترانه … امشب دوست داشتم همه چیز ساده باشد و دوستانه …

– اخه نمیدونید که خیلی هیجان انگیز بود …تازه فهمیدم روانشناسی یه دریاست … خوشحالم از اینکه انتخابش کردم … پرونده هارو خوندم … ذوق زده شدم … دیر شد دیگه … شما هر وقت تشریف بیارید من بهتون مشاوره میدم…لبخندی شیطنت آمیر بر لبم نشسته بود

(اس ام اسم 3 صفحه شده بود… خنده ام گرفته بود… دوست داشتم این شیطنتهای بچه گانه را … )

– ذوق کردنتم قشنگه فسقلی … پس به زودی یه وقت به من بده

– به منشیم میگم باهاتون تماس بگیره …

(در خلوتم به اینها میگفتم کرمولکهای فدرا گونه … امشب بامداد برایم دوست کوچکی بود که میخواستم سر به سرش بگذارم )

– کم شیطنت کن فسقلی … به منشیت بگو بامداد منتظره … شب بخیر

امشب فسقلی هم شده بودم … …فرفره کوچولو … فرشته کوچولو … روانشناس کوچولو و امشب فسقلی

میتوانستم کلکسیونی از نامهایی که بامداد خطابم کرده بود درست کنم … هرکدام در جای خودش برایم خاطره بود … و فسقلی امشب که به نظرم ناب آمده بود و دوستانه …

قرار گذاشته بودیم با سارا و ترانه برویم خانه آدری …

خانه اش شبیه خود آدری بود … شاد و مدرن… بالاخره تمام شده بود آدری شده بود همان آدری خودمان … ترانه و سارا سر به سرش میگذاشتند … از گارن می پرسیدند و روابطشان … آدری سرخ و سفید میشد … هنوز دخترانه خجالت می کشید …

آدری برایمان از قهوه های خاله ژاکلین درست کرده بود … ترانه میگفت میخواهد فالمان را بگیرد …

– خب سارا بیا اول تو … تو فالت حرف ح میبینم … این ح میتونه حسن باشه …حسین باشه احسان باشه … تو فالت حلقه میبینم … حلقه یعنی عروسی … تا چند وقت دیگه عروسیته … پسرِ بچه ی خوبیه … وضعش هم خوبه … بیا فنجونتو بگیر ببر بشور … سارا از خنده کبود شده بود… من و آدری هم دست کمی نداشتیم …ترانه اما کاملا جدی نشسته بود … : آدری جون توام تازه عروسی شگون نداره فال بگیری بیا ببر بشور … حالا تو پاشو فنجونتو بردار بیار …

5 دقیقه کاملا جدی زل زده بود به فنجانم … داشت باورم میشد چیزهایی میبیند واقعا …

– شما فالت شلوغه … ولی هیچی توش نیست … بیا بگیر ببر … وقت و انرژی منم نگیر …

قهقهه زده بودیم … اشک از چشمم می امد …

کلید را در قفل چرخانده بودم … نارین با شلوار چهار خانه ام روی کاناپه ی هال نشسته بود … با مامان صحبت میکرد …

مثل انسانهای اولیه دویده بودم سمتش …انگار سالها بود ادمیزاد ندیده ام … واقعا هم خیلی وقت بود هم را ندیده بودیم … دلتنگش بودم

– وای نارین ! بی معرفت باورم نمیشه اومدی خونمون …

– ای که روتو برم … نمیشه یه بارم تو بیای به خاله ی بزرگت و دختر خالت سر بزنی ؟

– اصن من خرم … تو راست میگی … ولی به خاله بگو اگه جمعه آش میدید تو حیاطتون بخورم با مامانم بیایم کرج

– بابا تو بیا ما بره به سیخ میکشیم برات …

– نه قربونت من با همون آش کارم راه میفته …

– خلاصه ما منتظریم …

مامان شب زود رفته بود بخوابد … میدانست من و نارین هر چقدر هم که حرف بزنیم باز هم می ماند …

– نارین تعریف کن ببینم چه خبر ؟

– من که خبری نیست هر روز با این ارباب رجوعا درگیرم

– کشتی مارو با اینا … یعنی اسم تورو باید میذاشتن مراجعه …

– هفته ی پیش خانوم کیانی یکی از همکارای شعبه 2 رو معرفی کرده بود همو ببینیم … بلکه یه اتفاقی بیفته …

– ای بلاگرفته … میگم چرا نمیای اینجا … جاهای مهمشو بگو … من با ارباب رجوعات چیکار دارم آخه ؟

– شلوغ نکن بابا … گفتم نه … اصن خبری نیست

– یعنی چی ؟ چرا ؟

– بابا فدرا من خودم 30 سالمه … همین الان انقدر از کارم و سر و کله زدن با مردم خسته ام که هر روز سالهای باقیمانده تا بازنشستگیمو میشمرم … تحمل ندارم یه نفر دیگه هم شبیه خودم زندگیش تو بیمه خلاصه شده باشه…صبح تا شب سگ دو بزنه ترفیع بگیره که یک قرون حقوقش اضافه بشه …

دوست نداشتم زندگی نارین این باشد … لیاقت نارین و قلب مهربانش بیشتر از اینها بود… چرا نارین هم نمیتوانست مثل شایلی و شهرزاد بزند به طبل بی عاری … خرسند و خجسته زندگی کند… مدلش نبود )

– خب اینطوری که سخته نارین

– اره ولی اونطوری هم اسون نیست … بیخیال باید دید قسمت چیه … تو چیکار میکنی ؟

– وای نارین رفتم مطب استادم … اگه بدونی پرونده هارو میده بخونم بعد راجع بهشون صحبت کنیم … اصن خیلی واسم جالبه … تا حالا پرونده ی دو تا دخترو خوندم …

– خب چی بوده مشکلشون ؟ …البته اگه اشکال نداره به من بگی !

– نه بابا چه اشکالی … تو که اصلا اونارو نمیشناسی … (برایش از یلدا و و رناک گفته بودم … کم از من تعجب نکرده بود )

– فدرا قدر این موقعیتو بدون … الان وقت تلاش کردنه … این فرصتو هر کسی نداره …استادای ما اونموقع جواب سلام ما رو هم نمیدادن …

– نارین یه چیزی بگم نمیگی خلم ؟

– نه بگو …

– من از اون روز احساس میکنم نکنه ما هم شبیه خانواده ی رناک شدیم..هنوز با استاد در مورد دلیل رفتار برادرش صحبت نکردم … اما خب میدونی از وقتی بابا رفته فرداد چقدر کم بهمون سر زده ؟ … همیشه یه بهانه ای اورده …

– خب اینکه خل شدن نداره …باهاش صحبت کردی ؟

– نه بابا … اخه میدونی من و فرداد مدلمون اینطوری نیست

– خب با مامانت در میون میذاشتی ببینی چی میگه …

– حالا میگم بهش …

صبح با مامان رفته بودم انجمن … نیلوفر شده بود معاون مامان … هر روز انجا بود … یک سره پای تلفن … میخواست هماهنگ کند برای آخر سال با کاردستی های بچه ها جشنواره ترتیب دهد …

ترانه هم رنگ میپاشید به انجا …

قرار بود نهار رو دو نفره با مامان در رستوران نزدیک انجمن بخوریم … بعد از مدتها دو نفره امده بودیم بیرون

– مامان میدونی که همیشه این دو نفره های یهویی دلیل داره

– اره دیگه بعد از 23 سال که خودم بزرگت کردم میدونم… حالا بگو ببینم چی هست ؟

– مامان از وقتی بابا رفته فرداد خیلی کم به سر زده … یه جورایی انگار از ما فرار میکنه … حتی کمتر از دنیا پیش ما میاد … یکی از پرونده های استادو که خوندم توجهم جلب شد …چه دلیلی داره که فرداد انقدر از ما کناره گرفته .

– خب چرا این سوالو از خودش نپرسیدی ؟

– خب چون من و فرداد عادت نداریم اینطوری با هم حرف بزنیم … میخوام نظر تو رو بدونم

– ببین فدرا …تو بچه ی کوچیکتر بود ی… پدرت هم علاقه ی زیادی بهت داشت… پدرت یه جوری همه ی ما رو حمایت میکرد … حتی فرداد هم که پسر بود دلش به پدرت خوش بود … هممون با رفتن پدرت پشتمون خالی شد … فرداد هم همینطور … هیچوقت فکر کردی ممکنه فرداد که حالا مرد خونواده ی ما محسوب میشه وحشت کرده باشه … رفتن پدرت هممونو تو شوک گذاشت… حالا شاید فرداد میترسه نتونه اون کارهایی که پدرت برای ما میکرده رو انجام بده …همین باعث میشه بترسه … اون از مسولیتهای زندگی خودش و تنها بودن ما میترسه … گیج شده … شاید بهتر بود میرفتی باهاش حرف میزدی … بهش میگفتی که جدای از هر چیز خواهرشی و انتظار داری اون فقط برادرت باشه … نه هیچ کس دیگه …

– خب آخه ما که تا حالا از فرداد انتظار نداشتیم کاری برامون انجام بده… چرا باید همچین کاری کنه ؟

– فدرا جان یکم این نگاه تک بعدیت رو تغییر بده … ادما همه چیز رو بیان نمیکنم و طبق انتظارات ذهنی تو فکر نمیکنن … با منطق تو پیش نمیرن…ادما با احساسات خودشون زندگی میکنن …

اصلا در این مدت به این چیزها فکر نکرده بودم … پاک گیج شده بودم … غافل بودم از خانواده ام … از فرداد … برادرم … برگشته بودیم انجمن … سوییچ ماشین را داده بودم ترانه … خواسته بودم عصر که پیام امد مامان را برسانند …ماشین را ببرند … ترانه عاشق بام تهران بود اما چون شبها بدون ماشین سختشان بود با پیام نمیرفتند… حالا برای هر دویمان شانسی بود … من تا مطب استاد قدم میزدم … به خودم و فرداد و رفتن بابا فکر میکردم … ترانه هم با پیام میرفتند بام تهران … بعدا میرفتم ماشین را می گرفتم …

قدم میزدم … به کمرنگ شدن فرداد بعد از رفتن بابا … و تلاشی که نکرده بودم برای پررنگ کردن فرداد …

به روزهایی که فرداد بی سر و صدا پول به کارت بانکی ام ریخته بود … بدون اینکه به رویم بیاورد … وقتی برای تصادف زنگ زده بود … نگرانی اش را احساس کرده بودم اما متهم کرده بودمش به تنها گذاشتنم … فکر نکرده بود راز داری کرده به مامان نگفته بود…فردایش علی را فرستاده بود ماشینم را ببرد نمایندگی …تمام هزینه هایش را متقبل شده بود …

فرداد تمام این مدت از دور مواظبم بود و من حتی تلاش نکرده بودم خواهرانه کنارش باشم … باید به فرداد زنگ میزددم

وارد مطب شده بودم … پسری را دیده بودم 27- 8 ساله … با ظاهری ژولیده … زیر چشمانش گود رفته بود … ریشهایش نا مرتب بود … نگاهش تهی بود … حتی غم هم نداشت … خالی ِ خالی بود …

به خانم اسلامی گفته بودم اگر امکان دارد به جای بقیه ی پرونده ها پرونده ی او را در اختیارم بگذارد …

نامش نیما جوشن بود … فوق لیسانس مهندسی برق … دانشگاه شریف …

افسردگی حاد … سابقه ی بستری در بیمارستان … مصرف داروهای قوی … و درمان تحت نظر به نام ترین روانپزشکانی که فقط نامشان را شنیده بودم …

… بعد از اتمام درسش از طریق یکی از دفترهای حقوقی برای اقامت در هلند اقدام کرده بود … به هلند نرسیده منتقل شده بود به کمپ… دو سال در کمپ بدون دسترسی به خانواده اش

1 سال بود که برگشته بود … چند ماهش را بستری بود … 4 ماه بود که تحت نظر استاد تراپی میشد …

به آشپزخانه رفته بودم … باید ازطریق خانوم اسلامی اطلاعاتم را در مورد نیما تکمیل میکردم …

گفته بود : مادرش فوت کرده … پدرش از کارخانه داران به نام است … خیلی پول خرج کرد پسرش رو بفرسته خارج … رفت …این شکلی برگشت … حالا خودشم میاد پیش اقای دکتر … میگه من میخواستم اینده اشو بسازم حالا داره هر روز جلوی چشمم آب میشه …

تازه این چند ماه که تحت نظر دکتر خیلی بهتر شده …

میدانستم خلاف اصول روانشناسی است …اما دلم برای نیما سوخته بود … سخت گذرانده بود …

حیف که امشب باید در مورد رناک با استاد حرف میزدم اگرنه نیما برایم جالب تر بود …

بعد از نیما به اتاق استاد رفته بودم

– خب خب … بیا ببینم چه کردی ؟

– استاد من یکم در مورد مساله ی رناک مطالعه کردم … در مورد بیگانگی شخصیتی و اعتماد به نفس پایینش فکر کنم به دلیل رفتار مادرش که سعی کرده به رناک القا کنه دختر بد و بی بند و باریه این حس کم کم در وجودش نهادینه شده و خودش هم باور کرده … اما در مورد برادرش هیچی !

– آفرین … تا همینجا خیلی خوب اومدی … همینطور ادامه بده عالیه …و اما در مورد برادرش … 10 سال پیش برادر رناک هم پسر 26 ساله ی جوانی بوده که با دختری هم سن و سال خودش ازدواج کرده … برخلاف میل مادرش … سبک زندگیش هم با سبک مورد انتظار مادرش تفاوت داشته … قرار گرفتن امیر بین زنش و مادرش و تحمل 26 ساله ی رفتارهای سخت مادرش باعث شده امیر به طور ناگهانی به این فشارها عکس العمل نشون بده … مثل یک آتشفشان که ناگهان فوران میکنه …

تمام مدت حرفهای استاد را در دفترچه ای که از شهر کتاب برای یادداشت برداری خریده بودم مینوشتم … دفترچه ای با جلد پارچه ای گلدار … گل گلی بودم دیگر

دیدن این منظره بعد از این مدت دیگر عجیب نبود … اما تعجبم از ان بود که این مرد لند کروز سوار ادرس مطب استاد را از کجا اورده بود … ؟

– سلام … به جای تعجب بیا سوار شو

– سلام شما اینجا چیکار میکنید ؟ … ادرسو از کجا اوردید ؟

– ترانه گفت ماشینتو دادی بهشون … منم که میدونم تو میای اینجا مثل آلیس در سرزمین عجایب محو میشی …بعدم تو تاریکی هوس پیاده روی میزنه به سرت … ادرسو هم از مامانت گرفتم … حالا اگه جوابا قانع کننده بود سوار شو بریم …

بامداد فرازمینی بود… حداقل برای من مردانه های مهربانش قابل درک نبود …

– خب من آژانس میگرفتم شما چرا زحمت کشیدید ؟

– زحمتی نبود … فقط اگه بپرسم چی شد که هوس پیاده روی کردی فضولی تو شخصیات محسوب نمیشه ؟

– ااا… شرمنده ام نکنید دیگه …اون شب واقعا عصبی بودم … متوجه حرفام نبودم …

– من که چیزی نگفتم … حالا چی شد که دوباره هوس پیاده روی زد به سرت ؟

– اتفاقا شاید شما بتونید بهم کمک کنید … در مورد فرداد برادرمه … از وقتی بابا رفته خیلی کم با هم در تماس بودیم … و امروز فهمیدم من هم خیلی کوتاهی کردم… باید باهاش صحبت کنم … اما رو به رو شدن باهاش بعد از اینهمه مدت برام سخته … بعد از بابا نتونستیم با هم خلوت کنیم و نبودنشو با هم تقسیم کنیم … ولی میترسم

– اصلا ترس نداره … خیلی تصمیم درستی گرفتی … من هم هر کمکی بخوای دریغ نمیکنم … البته اگه بخوام صادق باشم باید بگم 4 شبه به خاطر پروژه ای نخوابیدم و امشب مغزم خیلی خسته است … میتونم فردا با کمال میل در خدمتت باشم …

(واقعا چشمانش خسته بودم … هرگز بامداد را انقدر خسته ندیده بودم … اما هیچ از مردانه های جدی و مهربانش کاسته نشده بود )

– مرسی لطف می کنید … من راضی نبودم با این خستگی دنبال من هم بیاید

– دوست داشتم که اومدم فسقلی … تو تو کار من دخالت نکن

دم در اصرار کرده بودم بالا بیاید … گفته بود هلاک است … : فسقلی بدو برو بالا که منم با خیال راحت برم خونه بخوابم …

خیالش از چه میخواست راحت شود ؟ از تنها خانه نیامدن من ؟ از تمام شدن پروژه ؟ …

– مامان دیشب بامداد اومده بود مطب استاد … گفتم قبل از اینکه برم دیدن فرداد باهاش صحبت کنم … به نظرت اشکالی داره ؟

– چه اشکالی یعنی ؟

– چه میدونم گفتم شاید خوشت نیاد بگی مساله ی خانوادگیه ما به بامداد چه ربطی داره …

– من به شکوه و خانوادش اعتماد دارم … توام اگه فکر میکنی حرف زدن با بامداد برای رو به رویی با فرداد آمادت میکنه خیلی هم خوبه که باهاش صحبت کنی…

– نمیدونم هنوز … اما فکر میکنم چون هم سن و سال فرداده و روحیاتشون کمی شبیه همه بتونه بهم کمک کنه …

– خب پس برو ببین چی میگه …

از اینکه مامان هیچوقت قضاوتم نمیکرد حس خوبی داشتم … اعتمادی که در دلم میریخت قدمهایم را استوار میکرد …

گوشی را برداشتم … باید با بامداد قرار میگذاشتم …

– سلام فدرا جان … خوبی ؟

چرا دوباره شده بودم فدرا جان … مگر تازگی فسقلی نشده بودم

– سلام آقای آرین … مزاحمتون شدم میبخشید …

– نه نه … اومده بودم شرکت پلان نهایی پروژه رو تحویل بدم …

– راستش میخواستم اگه وقت دارید ببینیمتون در مورد موضوع کع دیشب گفتم باهاتون صحبت کنم … اگر هم الان کار دارید اصلا مساله ای نیست …

داشت راه میرفت انگار …

– من دارم از شرکت میام بیرون … اگه دوست داشته باشی میتونیم صبحانه رو با هم بخوریم و صحبت کنیم … در ضمن من تو شرکت رسمی صحبت میکنم دلیل نمیشه تو بل بگیری منو آقای آرین صدا کنی …

لبخند پهنی تمام صورتم را پوشانده بود … بامداد حتی نمیذاشت لحظه ای دچار سوء تفاهم شوم … فکرم را میخواند … مردانه دلجویی میکرد …

– بله خوبه … پس قرار کجا ؟

– قرار دم خونتون میام دنبالت

– نه دیگه شما اینهمه راه نیاید بگید کجا میریم من با آژانس میام …

– چونه نزن فسقلی برو حاضر شو … دارم میام …

امروز با لذت لباسهای کمد را زیر و رو میکردم … دوست داشتم قشنگترینشان را بپوشم … اولین قرار رسمی دو نفره مان بود … حتی اگر عاشقانه نبود …

این بارهم بامداد مرا آورده بود اینجا … باز هم بهشتی در تهران که نظیرش را ندیده بودم … میز و صندلی های سفید با بالشتک های رنگی وسایه بان های سفید …

سفارش صبحانه داده بود …

– خب من در خدمتم … بفرمایید

– خب راستش نمیدونم اصلا در میون گذاشتن این حرفا با شما کار درستیه یا نه … اینکه وقتتونو بگیرم با یه سری حرفا که خب شاید برای شما بچه گانه باشه و اصلا براتون جالب نباشه …

– به نظرت بهتر نیست به جای پیش داوری درباره ی نظر من بریم سر حرف اصلی… ؟

محکم و مطمئن گفته بود حرفهایم برایش خسته کننده نیست …

– خب راستش من از وقتی رفتم مطب استادم … همش سعی دارم همه چیز رو ریز بینانه نگاه کنم … با دید عمیق … که البته سعی منه …شاید خیلی هم موفق نباشم … خوندن یکی از پرونده ها بردم تو فکر … از وقتی بابا رفته فرداد خیلی به ما کم سر زده … در صورتی که قبلا فرداد و دنیا بیشتر از اینکه خونه ی خودشون باشن همیشه پیش ما بودن …

در سکوت به حرفهایم گوش میداد … حتی وقتی گارسون سفارشات را روی میز میچید)

– خب فرداد برادر بزرگترمه… همیشه یه جورایی بعد از بابا فرداد هوامو داشته … اما احساس میکنم بعد از رفتن بابا از هم دور شدیم … و تازه فهمیدم بخش زیادیشم مربوط به منه که بی توجهی کردم…

مامان برام گفت بعد از رفتن بابا شاید فرداد هم احساس تنهایی کرده و فکر کرده نمیتونه نقش حمایتگر بابا رو بازی کنه … برای همین یه جورایی در فراره … چیزی که من اصلا به فکرم نرسیده بود… تازه ازش به خاطر این بی توجهی دلگیر هم بودم … حالا احساس گناه میکنم که چرا بیشتر به اطرافم … برادرم… دقت نکردم … احساس میکنم الان خیلی دیره که بخوام نقش خواهر کوچولوشو بازی کنم … نمیدونم باید چیکار کنم …

– ببین فدرا جان مطمئنا مامانت با توجه به شناخت ، تجربه و سوادی که داره حرفای کاملا درستی زده … من در جایگاه یک نفر بیرونی که از قضا مرده و هم سن برادرت میتونم نظر بدم … ببین ادمها جدای از مرد و زن بودن یک سری احساسات دارن … که خب شاید غلظتش متفاوت باشه … اما نباید فکر کنی چون یه نفر مرده باید همیشه محکم باشه … یه وقتایی مردا هم تو زندگیشون کم میارن … اونوقته که دلشون میخواد یه نفر بیاد بهشون بگه نگران نباش … درست میشه …

این خصلت ادمیزاده … من سعادت نداشتم که با پدرت آشنا بشم … اما خب میدونم از دست دادن ایشون براتون ضربه ی بزرگی بوده … مخصوصا برای برادرت که هم زندگی زناشویی خودشو داره هم شاهد تنهایی تو و مادرته … بالاخره پذیرش رفتن پدرت برای هر کدوم از شماها یه جورایی سخت بوده … برای فرداد هم اینطوری بروز کرده … یکهو در یه شرایطی قرار گرفته که احساس کرده هم باید همسر باشه ، هم برادر ، هم پسر و هم پدر … همین میتونه خیلی سنگین باشه حتی برای یه مرد سی ساله ! …چه بسا خود من هم بودم همچین عکس العملی نشون میدادم … الان هم تو نباید عذاب وجدان بگیری که چرا زودتر سراغش نرفتی … شاید سپری شدن این زمان لازم بوده …

– اما من یه وقتایی فکر میکنم خیلی هیولام … که به اطرافیانم دقت نمیکنم … تمام این قضایا باعث شده این چند روز از خودم بترسم … من حتی الان چند ماهه دختر خاله هامو ندیدم… و فکر میکنم شاید ادم بی عاطفه ایم که واسه به یاد اوردن اطرافیانم به تلنگر نیاز دارم …

از هیولایی که به خودم گفته بودم خندیده بود :

– تنها چیزی که تو نمیتونی باشی هیولا بودنه … فقط بدیت اینه که سر هر مساله ی کوچیکی دوست داری خودتو مقصر بدونی … در صورتی که روابط انسانی دو طرفه ان … درسته که باید بدون محق دونستن خودت به قضایا نگاه کنی… اما نه در حدی که همیشه خودتو مقصر بدونی … به این فکر کن که خب چرا تو این مدت دخترخاله هات سراغی از تو نگرفتن … اینا چیزاییه که باید تو خلوت خودت بهشون فکر کنی و در طول زمان حلشون کنی …

با فرداد هم که میتونی زنگ بزنی قرار بذاری … مطمئنم بعد از اینهمه مدت از یه قرار دو نفره ی خواهر برادری استقبال کنه …

– واقعا شما اینطوری فکر میکنید ؟ … میترسم

-بله من مطمئنم … میخوای الان بهش زنگ بزنی ؟

– اخه الان ؟

– اره الان … واسه عصر باهاش قرار بذار …

گوشی را مردد در دست گرفتم … دستانم یخ کرده بود … با هر بوق بیشتر … با دست چپم روی میز طرح میکشیدم … اضطرابم را مثلا میخواستم خالی کنم …

– جانم فدرا

– سلام فرداد … خوبی ؟ … بد موقع زنگ زدم ؟

– نه عزیزم … خوبی ؟ … مامان خوبه ؟

– مامانم خوبه … (نمیتوانستم بگویم … ناگهان تمام یخها شده بود گرما … دست ش را روی دستم گذاشته بود … فراموش کرده بودم فرداد ان طرف خط است … این دستها چه داشت که آرامش را به دنیای من سرریز میکرد … نگاهش کردم … با مطمئن ترین نگاه دنیا پلک زد )

– فرداد میخواستم ببینم اگه وقت داری عصری بیام شرکت با هم بریم به بابا سر بزنیم

– امروز عصر ؟ …چطور ؟ … چیزی شده ؟

– نه … هیچی …دلم واسه بابا تنگ شده مامانم که سرش شلوغه میگه تنهایی نرو …گفتم اگه میای با هم بریم

بعد از چند ثانیه سکوت فرداد گفته بود : باشه … پس بیا شرکت میریم …

باشه … خدافظ

کاش بامداد هرگز دستانم را رها نمیکرد … انگار با دستانم در دستانش غیر ممکن ترین کارهای دنیا را ممکن میکرد …

– وای خدایا شکرت باورم نمیشه … موفق شدم …مرسی مرسی

– دیدی کاری نداشت فسقلی …

– باورم نمیشه …

– چرا بشه …

– دوست دارم به مامانم خبر بدم …

– اگه دوست داری میتونیم بریم انجمن … منم امروز دیگه شرکت نمیرم … هم بچه هارو میبینم بعد از مدتی هم تو میتونی تند تند خبرارو به مامانت بدی

– اینطوری که عالیه … اما اگه به خاطر من تو زحمت میفتید نه ها !

– بیا فسقلی… باز شروع نکن …

به مامان گفته بودم … لبخند رضایت زده بود … در چشمانش خوانده بودم که احساس کرده فدرا بزرگ شده … که بچه هایش میخواهند پس از مدتها با هم خلوت کنند …

بامداد گفته بود خودش مرا میرساند دم شرکت فرداد … هنوز ماشین را از ترانه نگرفته بودم … بامداد شده بود راننده ی شخصیم …

رسیده بودیم جلوی شرکت … دوباره ترسها بازگشته بود … از چشمانم خوانده بود …

– ببینیمت فسقلی …

سرم را برگردانده بودم … دستانم را در دست گرفته بود …

– باز که تو یخ کردی … میترسم به فرداد نرسیده منجمد شی … به صبح فکر کن که چه راحت زنگ زدی و تموم شد … و به چند ساعت دیگه که با فرداد صحبت کردی و پر از حس خوب شدی …

دستانم را رها کرده بود … پشت گردنش برده بود … زنجیرش را باز کرده بود …

دوباره دستانم را گرفته بود … زنجیر را میانشان گذاشته بود … :

– این زنجیرو وقتی واسه کنکور میخوندم شکوه جون گرفت … تو این 12 – 13 سال هیچوقت از گردنم باز نکردم … همیشه تو اوقات تنهایی مردونه که سخت گذشته بهم کمک کرده …

پیش تو باشه شاید کمک کرد !

آخر الان وقت این کارها بود که بامداد میکرد … میخواستم دنیا را بیخیال شوم در آغوش بامداد قایم شوم … برای همیشه … بیخیال فرداد …

دیگر زبانم هم بند آمده بود …

– حالام تا دیر نشده بدو برو فسقلی … شب با خبرای خوب بهم زنگ بزن … مواظب خودتم باش … !

چند ساعت پیش بود … زنجیر بامداد به دست با فرداد رو به رو شده بودم… دوباره سه نفره شده بودیم … من ، بابا ، فرداد … بعد از مدتها … به فرداد گفته بودم… از نبودنهایش … از اینکه فکر میکردم فراموشمان کرده … از اینکه چرا از من و مامان فراری شده … فرداد گفته بود … از تنهایی های مردانه اش … از رفتن بابا که انگار تنها تکیه گاهش را برده بود … از مشکلاتش با دنیا بعد از رفتن بابا… از گوشه گیر شدنش … از اینکه خودش هم تنها مردانه ی زندگیش را از دست داده… بابا برای فرداد چیزی بیشتر از پدر بود … معلمش بود وقتی افت تحصیلی پیدا کرده بود … شریکش بود وقتی خواسته بود شرکت بزند و سرمایه نداشت … دوستش بود وقتی عاشق دنیا شده بود … پدرش بود وقتی هیچوقت فرداد را تنها نگذاشته بود … فرداد بعد از مدتها سفره ی دلش را باز کرده بود… برادر سی ساله ام مثل بچه های سه ساله لب برچیده بود … از انکه بعد از رفتن بابا چه به روزش آمده بود … تازه حرفهای بامداد را درک کرده بودم … گاهی مردانه ها هم شکننده میشدند … فرو میریختند و دوباره متولد میشدند… این بار بعد از سالها کنار فرداد گریه کرده بودیم … دیگر من دختر کوچک و فرداد پسر ارشد نبود… هر دو بچه هایی بودیم که دلشان برای پدر تنگ شده بود …

فرداد بغلم کرده بود… برای تمام نبودنهایش عذرخواهی کرده بود … قول داده بود که باشد پررنگ تر… خواسته بود که کنارش باشم خواهرانه تر… .

دم خانه که رسیده بودم دوباره من فدرای کوچک بودم و فرداد برادر بزرگ …

مامان نپرسیده بود … من هم توضیح نداده بودم … اینها خواهرانه برادرانه های من و فرداد بود … بین خودمان …

برایش نوشته بودم : امشب به اندازه ی همه ی دنیاها حس خوب دارم… مرسی از اینکه کمکم کردید…

برایم نوشته بود : فسقلی تو وجودت دنیا دنیا حس خوبه برای کسایی که میشناسنت … همیشه خوب باش و بدون هستم …

آن وقتها که سینا یک خط در میان بود خودم دوست داشتم فکر کنم همیشه هست … سینا نمیگفت هستم اما من فکر میکردم هست… یعنی دوست داشتم که باشد … حالا بامداد میگفت هست … همیشه … مستقیم … اما دخترانه های من دیگر چشمشان ترسیده بود …

دوباره حال و هوای عید شده بود … دوباره حالم خوب شده بود … نیما قبول کرده بود در جلسات تراپی بعد از عیدش در اتاق حضور داشته باشم … استاد هم رضایت داده بود …

ترانه اصرار کرده بود همگی با هم برویم مسافرت … قول نداده بودم ، گفته بودم خبر میدهم … شاید فرداد و دنیا میخواستند با آنها برویم … دوست نداشتم دوباره فاصله ام با فرداد زیاد شود … پیشنهاد ترانه جمع دوستانه ی خودمان بود با پیام ، آدری و گارن ، سارا و احسان ، بامداد و بعضی دوستان خودشان… من نمیتوانستم مامان را تنها بگذارم… مامان گفته بود هیچ مشکلی ندارد…میخواهد چند روزی را در باغ کرج پیش خاله باشد …

فرداد گفته بود هفته ی اول را در شیراز میگذارنند … از من و مامان هم خواسته بود همراهشان برویم …چون پدر مادر دنیا تمام عید را در ویلای شمال میماندند قرار بود هفته ی دوم را کنار انها باشند …

به ترانه گفته بودم هفته ی دوم را میتوانم در کنارشان باشم … خوشحال شده بود …

عجب عیدی میشد … فرداد داشت … بامداد داشت و تمام دوستانه های دخترانه ی ادری ، ترانه و سارا …

مقوا و بیلبیلک های رنگی خریده بودم … امسال وقت کوزه رنگ کردن نداشتم… از ترانه خواسته بودم اجازه دهد وسایلم را ببرم کارگاهش … دوست داشتم کارتهای عید همه را میان رنگ های ترانه درست کنم…

بعد از ظهرها میرفتم … ترانه انقدر خوب بود که میگذاشت خلوت کارگاه برای من باشد … روزهایی که میرفتم به بهانه ای بیرون میرفت…دیر تر می امد …

انقدر خوشم امده بود که داشتم به تولید انبوه کارت پستال میرسیدم… ترانه میخندید …

ان روز دیگر ته مانده ی مقواها و وسایل گفته بود کار تمام است …میخواستم از لحظات آخر بیشترین لذت را ببرم… سونات مهتاب بتهوون را گذاشته بودم … با موهای گوجه کرده و تی شرت یقه شل و پیژامه ی گلداری که مخصوص کارگاه آورده بودم …

صدای ترانه شصت متر از جا پرانده بودم … : یعنی من مطمئنم یکی بیاد تورو خفه کنه عمرا بفهمی ! ! !

هینی کرده بودم … دست روی سینه ام گذاشته بودم… پیام و بامداد هم همراهش بودند …زنجیر بامداد با آویزاف که بابا چند سال پیش برایم آورده بود زیر دستم بود… بامداد می دید چه فکری میکرد ؟ …زنجیر امانتش را صاحب شده بودم … نمیخواستم دستم را بردارم …تیشرت یقه شل ، شلوارک گلدارو گردنبندم جلوی بامداد و پیام عرق را از تیره ی پشتم جاری کرده بود …

دیگر برای قایم شدن هم دیر بود … نگاه خصمانه ام به ترانه متوجهش کرده بود … : گلدار عصبانی نشو … اومدیم بریم شام بخوریم … برو حاضر شو … منو نخور … دویده بودم در اتاق با این آرزو که کاش بامداد و پیام هرگز این صحنه را به خاطر نیاورند …

بامداد دوباره در سکوت زل زده بود … چه شده بود باز … رستوران جای نشستن نداشت … با ترانه جلوی در صحبت میکردم… بامداد و پیام رفته بودند غذا بگیرند …

گوشی در کیفم لرزیده بود… بامداد بود ، از ان طرف خیابان … :فسقلی لازم نیست واسه قایم کردنش خودتو به زحمت بندازی … اما متاسفانه باید بهم پسش بدی …

پس دیده بود … به رویم آورده بود … دلم گرفته بود … از بامداد انتظارش را نداشتم …

– نه من میخواستم بهتون برش گردونم … ببخشید دیر شد …

بغض کرده بودم …

بامداد هم دیگر به رویش نیاورده بود … اما خب زنجیری بود که شکوه جون برایش گرفته بود … حق داشت … فقط من دلنازک شده بودم …

– فدرا اگه اشکال نداره ماشینتو بده پیام اینا ببرن … من میرسونمت … فردا پیام ماشینو برات میاره …

در حضور پیام و ترانه نمیتوانستم بگویم من نمیخواهم با تو تنها شوم …

سوییچ را به سمتشان گرفته بودم …

در ماشین سکوت کرده بودم … او هم … دم در دست زیر شالم برده بودم … زنجیر را باز کرده بود م … باز هم سکوت کرده بود … داشتم آویزم را در می اوردم که زنجیرش را بدهم … دست روی دستم گذاشته بود…: من زنجیرو با آویزش میخوام …

با دهان باز به صورتش زل زده بودم … : آویز مال خودمه آخه !

– خب میدونم مال خودته منم نگفتم مال منه … ولی من اونم با زنجیر میخوام …

– اخه بابا برام خریده خیلی برام عزیزه…

– باشه میدونم درخواست زیادیه ولی لطفا بذار همراه زنجیر باشه قول مردونه میدم مواظبش باشم…

وقت لجبازی و خساست بچه گانه نبود … بامداد هم انقدر برایم خوبی مرده بود که حاضر باشم آویز بابا را پیشش امانت بگذارم …

– مرسی فسقلی … در ضمن بغض نکن یه روز دو تاشو با هم بهت بر میگردونم …

پس چرا گرفته بود … که بخواهد برگرداند… انگار درک مردانه هایش برایم سخت شده بود …

یک سال دیگر تحویل شده بود … همگی در خانه ی آقاجون جمع شده بودیم … گلایه کرده بود که خیلی کم به دیدنشان رفته بودیم … حق هم داشت … انقدر در روزمرگی های خودمان غرق شده بودیم که یادمان رفته بود آقاجون و مامان جونی هم وجود دارند …

هنوز هم به اندازه ی بچگی از پولهای لای قرآن آقاجون ذوق میکردم … شهرزاد و شایلی زیر زیرکی به خاله غر میزدند که چرا آقاجون انقدر کم عیدی میدهد … انگار میخواستند خریدهای عیدشان را با ان پول انجام دهند … هیچ سالی عیدی های آقاجون را خرج نمیکردم… برکت کیفم بودند … ارزش همان اسکناس نوی پنج هزارتومانی برایم با یک تراول برابر بود … شهرزاد و شایلی بودند دیگه …انتظار بیش از این نمیرفت ازشان …هنوز بچه بودند… آقاجون همه را شام نگه داشته بود … روی راکی چیرش نشسته بود به شلوغی اطرافش نگاه میکرد … به ما نوه ها که سر به سر هم میگذاشتیم … به بزرگترها که مسائل خودشان را داشتند … انگار از اینکه دوباره بچه هایش را یکجا دور هم جمع میدید خیالش آسوده بود …

به دنبال کارتهای عیدشان در کیفم بودم که اسکرین شلوغ گوشیم را دیده بودم … همه برایم تبریک فرستاده بودند … آدری…ترانه …سارا…نگار …مسعود… بامداد … عاشق این یادبودهای سالانه که دم عید رخ میداد بودم … اما تکنولوژی زده بودم … به جز چندنفری که تلفنی عید را تبریک میگفتم از فرستادن اینجور اس ام اس ها فراری بودم… آخر شب در خانه باید پاسخ همه را میدادم … کارت به دست به پذیرایی بازگشته بودم که فرداد و دنیا را حاضر دم در دیده بودم :

– کجا ؟ مگه شام نمیمونید ؟

– بابا حاجی زنگ زد … عموی دنیا فوت کرده باید بریم پیش بابا حاجی اینا …فکر کنم باید راه بیفتیم تبریز

(بابا حاجی پدر دنیا بود … همه مان بابا حاجی صدایش میکردیم … از ان خانواده های تبریزی بودند که پدرشان دو بار ازدواج کرده بود … کلی برادرو خواهر تنی و نا تنی داشتند… عکس العمل دنیا نشان میداد عموی تازه فوت شده اش از آن ناتنی ها بوده … )

– تسلیت میگم دنیا جون … حالا شمام حتما باید برید ؟

– مرسی عزیزم … اره بابا حاجی گفت من و فرداد هم باید بریم … زشته …

مامان همان موقع داشت گوشی به دست به خانواده اش تسلیت میگفت …

شب با تمام خستگی باید اس ام اس ها را جواب میدادم … به ادری و ترانه زنگ زده بودم … کوتاه … اما ترجیح میدم صدایشان را بشنوم … برای نگار و مسعود و دیگران هم اس ام اس فرستاده بودم …

اما هنوز نمیدانستم در پاسخ بامداد چه باید بنویسم … من کوچکتر بودم … اما او عید را تبریک گفته بود …

– فسقلی سال نوت مبارک … اگه هنوز سر زنجیر دلخوری نباش … سال جدید کدورت ها رو بریز دور …

دلخور نبودم … چه کسی بهتر از بامداد که آویزم را به امانت نگه دارد …

– سلام سال نوی شمام مبارک … امیدوارم سال خوبی براتون باشه … دلخور نیستم …

سبک اس ام اس دادنم ار هم تغییر داده بود بامداد …

– فدرا پاشو …12 ظهره… یه جوری خوابیده انگار نه انگار دیروز تمام مدت با دخترخاله هاش آتیش سوزونده… کوه که نکندی …پاشو

– ای بابا مادر من عیدو گذاشتن برای استراحت دیگه …

– فرداد زنگ زد گفت واسه مراسم عموی دنیا میمونن تبریز … خواستم منم برم گفت لازم نیست … ولی دیگه شیرازی در کار نیست … پاشو دست و صورتتو بشور … میخوام دید و بازدیدمونو تو این هفته که تو هم هستی بکنیم که هفته ی دوم با خیال راحت برم کرج

– اخه این عموی دنیا رو بگو عزیز من چه وقت مردن بود الان ؟ میخواستیم بریم مسافرتا ! …

– حالا نیست که هفته ی دیگه نمیخوای بری که اینجوری غمباد گرفتی

– باشه حالا شما ناراحت نشو من پا شدم …

سر به سر مامان میگذاشتم میخندید… شده بودیم مثل تام و جری از خانه ی این خاله به ان خاله … این دوست به آن دوست… تنها بدیش آن بود که استاد صدیق و همسرش عید را پاریس در کنار برادر زاده های استاد میگذراندند… نمیتوانستیم ببینیمشان

– – مامان بابا وحی نازل نشده همه جا رو تو یه روز بری که … هفته روزهای دیگه هم داره

– اینطوری خیالم راحت میشه… دیگه از فردا میشینم تو خونه که مهمون میاد خیالم اسوده باشه … انقدر در طول سال کار میکنم و سرم شلوغه دیگه حوصله ندارم عید هم هر روز شال و کلاه کنم راه بیفتم بیرون …

– قربونت برم آسوده خانوم …

ادری و گارن هم با خاله ژاکلین و عمو هاروت امده بودند دیدنمان …

– گلدار من هی به مامانم میگم ما هفته ی دیگه میخوایم با هم بریم مسافرت نمیخواد بریم دیدن این فدرا … هی میگه زشته !

– بی ادب مامانم که نمیاد مسافرت … بعدم تو باید در هر صورت بیای به بزرگترت سر بزنی

– وای وای ننه جون یادم نبود شما سه سال بزرگتری … شرمنده ی اخلاق ورزشیتونم

– خواهش میکنم عزیزم …بالاخره بچه ای مونده تا این چیزارو یاد بگیری ..اما دیگه شوهر کردی حواستو جمع کن …

همه از دستمان میخندیدند…

خاله ژاکلین پیشنهاد داده بود اگر مامان موافق است همگی برویم به شکوه جون سر بزنیم … مامان زنگ زده بود … شکوه جون به اصرار خواسته بود همه شام پیششان برویم …

به ترانه هم خبر داده بودیم بیاید … نوشته بود همان مسافرت که ریختمان را تحمل میکند کلاهمان را بیندازیم هوا … با خانواده اش رفته بود عید دیدنی

10 دقیقه طول کشیده بود آن جمعیت با هم سلام علیک کنند و تبریک عید بگویند … یواشکی رفته بودم پیش اقای آرین …بغلش کرده بودم … پدرانه بود … عیدش را تبریک گفته بودم … بامداد برایمان ابرو بالا انداخته بود … رضا و نیلوفر هم امده بودند … یک عید دیدنی ساده تبدیل شده بود به یک مهمانی تمام عیار … ما جوان ترها در حیاط نشسته بودیم …

رضا و گارن و بامداد حرفهای مردانه میزدند … ما را هم مجبور کرده بودند حرفهای زنانه بزنیم… حرفهای زنانه ای که نه من ، نه نیلوفر نه آدری بلد نبودیم …

شکوه جون صدایمان زده بود برای شام … رفته بودم دستهایم را بشویم … در را که بستم مچ دستم کشیده شده بود … :

– فسقلی بیا اینجا ببینم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x