رمان به شیرینی مرگ پارت 45

5
(6)

 

 

با تقه ای که به در اتاق خورد از خواب پرید

اخم هایش به خاطر کوفتگی شانه و گردنش در هم رفت و خلقش تنگ شد

نگاهش که به ساعت قدیمی روی تاقچه باجی افتاد بدخلق تر هم شد .

تازه ساعت هشت صبح بود و این یعنی فقط نزدیک دو ساعت بود که به خواب رفته .

– بله..؟

لحن پر از تشرش دست خودش نبود

کلا آدم سحرخیزی نبود و بماند که چند وقتیم بود که خواب درست و حسابی نداشت

اما با دیدن باجی که وارد اتاق شد سعی کرد اخم های درهمش را از هم باز کند

عزیزش بود دیگر ..!!

– راوه لاوگ جان ده بو سری پ ه شین که..!!

-(بیدار شو پسر جان دیگه لنگ ظهر شد ..)

چشمانش گشاد شد

بار دیگر ساعت روی تاقچه را از نظر گذراند

شاید خراب باشد ..؟!

برق از سرش پرید و به کل خواب از چشمانش فراری شد

به نادر قول داده بود همین که همتا را رساند برگردد تا سروسامانی به وضعشان بدهند

همانطور که سریع از جایش بلند میشد شروع کرد به جان باجیش غر زدن..

– عزیز مگه نگفتم نزار زیاد بخوابم ؟
حالا کی لب و لوچه آویزون نادر و تحمل کنه باز ..
ساعت چنده ؟؟

باجیش سواد خواندن و نوشتن را نداشت اما ساعت را میدانست

عزیز جوابش را داد و دست کوروش که برای جمع کردن لحاف و تشکش خم شده بود به همان شکل خشک شد..

– ساعت هشته ده دیه جان..

– (ساعت هشته دیگه مامان جان )

دست به کمر و طلبکار روبروی عزیزش ایستاد‌..

– داشتیم نوکرتم..!!؟

لبخند پر از شیطنت روی لبان عزیز اصلا به سن و سالش نمیخورد..

– اگر هاگا نگراما ژه خوه را دبویی؟؟

– ( اگه اینجوری نمیکردم از خواب بیدار میشدی ؟)

گوشه لبش بالا رفت

دوباره خم شد تا لحاف و تشکش را جمع کند..

– جدای از اینکه خوابو حروممون کردی حس میکنم این چند وقته که حواسم بهت نبوده زیادی شیطون شدیا عزیز

باس یکیو بزارم تو رو بپاد
از کجا معلوم با این دلبریات پیرمردای مردم و از راه به در نک..آخ..

هنوز حرفش تمام نشده بود که سیلی محکمی پشت گردنش را نوازش کرد

از حالت خمیده بیرون آمد و صاف ایستاد

در حالی که به قیافه شاکی باجیش قهقهه میزد گردنش را هم مالش داد

لامصب با آن سن و سال عجب ضرب شصتی داشت..

– سسسس..
کجک خزانگ په دنگه خا راو دگی..
جایله ورا له وا ساعتا ژه چوله ژی داگریانه ..
ژه قدیم گودنه جایلان گره زودتر ژه تاوه راون..

– ( سسسس..
دختر طفلی رو با صدات بیدار میکنی..
جوونای اینجا تو این ساعت از سر زمینشونم برگشتن..
از قدیم گفتن جوونا باید زودتر از خورشید بیدار شن..)

بلافاصله خنده اش بند آمد

چه شد الان ؟!

از طرفی میگفت جوان ترها باید زودتر از خورشید بیدار شوند و از طرفی دیگر همتا میشد طفلکی..؟؟

– د بیا..
عزیز نو که اومد به بازار کوروش مادر مرده شد دل آزار..؟!

همتا خزانگِ (طفلی_ گناهی) من نیستم..؟ اصلا میدونی خانوم تو ماشین یه کله خواب بوده ؟

باجی بدون اینکه گول ظاهر مثلا مظلوم کوروش را بخورد از اتاق بیرون رفت..

 

– هینه او کجکا ژه خوه را نبویه چند کلیمه اختلات من هیه په ته..
آنخ دم گرمه وره ایوانه..

– (هنوز اون دختر از خواب بیدار نشده چند کلمه صحبت دارم باهات..
آنخ (یک نوع گیاه فوق العاده معطر کوهی مخصوص منطقه کورد های خراسان که خاصیت ضد استرس و آرامبخش داره و کوردهای خراسان به عنوان چایی هم ازش استفاده میکنن ) دم کردم بیا تو ایوون..)

کوروش میدانست وقت هایی که باجی از آن چای معطرش دم میکند و بعد طرف را به ایوان دعوت میکند یعنی چه ..

به احتمال زیاد میخواست در مورد همتا همه چیز را بداند

هنگامی که رسیدند زیادی خسته بود و از طرفی همتا با رفتار سردش انقدر اعصابش را به هم ریخته بود که فقط توانست در سکوت چند لقمه ای صبحانه بخورد و خودش را در اتاق حبس کند .

به سمت آشپزخانه رفت و در همان سینک دست و صورتش را شست تا آن نیمچه کسلی که داشت هم از بین برود

هنگامی که با حوله ای که به دستگیره کابینت آویزان بود دست و صورتش را خشک میکرد نگاهش میخ در بسته اتاقی بود که دخترک در آن خواب بود

چه میشد اگر نیم نگاهی به داخل اتاق می انداخت ؟

صورت همتا موقع خواب آرامش عجیبی داشت و امان از لبهای سرخش که در خواب از هم فاصله میگرفتند

دل کوروش هوس چیزهای ممنوعه را میکرد

مثلا آرام خزیدن کنار دخترک و خیلی آرام تر کشیدن آن حجم نرم و تپل به آغوشش یا بوییدن و بوسیدن پوست برف مانند گردنش

 

لامصب بد چشمش را گرفته بود آن گلوی نرم و نازک همتا…

– کوروش له کو مایی ننه جان..

– ( کوروش کجا موندی مادر جان..)

با صدای باجی به خود آمد

کف دستش را به پیشانی مرطوبش کشید

البته که آن رطوبتِ آب نبود و او عرق کرده بود

ذهنش به جاهای ممنوعه رفته و بدنش داغ کرده بود

چه مرگش شده؟

خواستن دخترک چیز تازه ای نبود

تقریبا از همان اول چشمش همتا را گرفته بود

اما این حجم از خواستن آن هم فقط و فقط با دانستن اینکه دخترک داخل اتاقی در بسته خواب است زیادی عجیب بود..

– جم کن خودتو مرد حسابی
رسما آب دهنت برا دختره راه افتاده..

پر از حرص حوله را روی اُپن پرت کرد و قبل از اینکه باجی دوباره صدایش بزند به سمت ایوان رفت

میدانست نباید حتی در دل هم اعتراف به عاشقی میکرد

نتیجه اعترافش چه شد الان ؟

– این که دلم پرپر بغل کردنشو بزنه و هیچ غلطیم نتونم بکنم..

دیوانه هم شده بود
مدام سر خودش غر میزد..

 

* عزیز باجی *

اینکه میگویند آنکه جوان در آیینه نمی بیند پیر در خشت خام میبیند کاملا درست است

پیرزن از همان دیدار اولش با همتا فهمیده بود که این دخترک فرق دارد

هنگامی که چشم در چشم همتا شد جدای از غمِ کمر شکنش تمام چیزی که در آن دو گوی سیاه میدید نجابت بود و پاکی ..

داد و فریاد کوروش بر سر دخترک را میدید

تهمت های ناروایش را میشنید اما عیانتر از تمام آنها دست و پا زدن کوروش برای نیفتادن در دام آن سیاه چاله ها بود

پسرکش با اینکه خودش نمیدانست اما در تلاش بود تا پاکی و معصومیت همتا را انکار کند

تا او را هم هم طراز جادوگران اطرافش کند

اما امان …

امان از آن شتر معروف که بالاخره روزی دم در خانه همه میخوابد

کوروش دم به دم جذب دخترک میشد و خودش خبر نداشت

همانند کسی که داخل باتلاقی گیر افتاده باشد دست و پا میزد

بی خبر از اینکه هر چه بیشتر تلاش کند سریعتر غرق میشود

باجی میدانست که معصومیت و نجابت همتا کار دست هر پسری میدهد

با دیدن آشفتگی چشمان جوان رشید روبرویش از سریدن دل کوروشش مطمئن شد

قوری استیل کوچکش را برداشت تا برای هردویشان کمی از دم کرده معطرش بریزد

برعکس شهر که هر چه در آن پیدا میشد الا سکوت و آرامش محیط روستا مخصوصا آن وقت صبح آرامش عجیبی داشت

صدای ریختن چای داخل لیوان کمر باریک و چه چه چند بلبل روی درختان تنها صدایی بود که شنیده میشد .

باجی با دستان لرزانش یکی از لیوان ها را برداشت و داخل نعلبکی گل قرمزش گذاشت

بعد آنرا به سمت کوروش زیادی ساکتش گرفت .

پسرکش کمی عرق کرده بود و این در آن هوای بهاری و خنک دم صبح کمی عجیب بود ..

– دمت گرم عزیز لامصب عطرش آدمو دیوونه میکنه ..

– نوش جان ننه..

میدانست کوروش در تلاش است تا حالش را عادی نشان دهد اما گویا یادش رفته بود چه کسی بزرگش کرده !

همین پیرزنی که کوروش بچه فرضش میکرد ..

– نیگا مینه لاوگ رند رودنی ژه اول تا آخر سا من اختلات دگی ..

– (حالا میشینی مثل یه پسر خوب از اول تا آخر برام حرف میزنی..)

 

* کوروش *

گویا پیچاندن باجی آنقدرها هم که فکرش را میکرد آسان نبود

البته که کوروش با عزیزش راز مگویی نداشت

عزیزباجی از اکثر کارهایش با خبر بود و عجیبش اینکه حتی یکبار هم لبش به نصیحت یا توبیخ کوروش باز نشد

همیشه طوری رفتار میکرد که انگار مطلقا از خلاف هایش خبر ندارد

به هیچ عنوان در کار کسی دخالت نمیکرد و کوروش ندیده بود کسی را قضاوت کند چه از روی ظاهر چه رفتار یا شغل ..

همین هم باعث شد تا مثل همیشه به عزیزش اعتماد کند و همه چیز را برایش بگوید

هنگامی که صحبت به برادر و پدر همتا رسید دستانش دور استکانش مشت شده طوری که هر آن امکان شکستنش بود..

– باجی یه مرد چقدر میتونه بی شرف باشه که به ناموس خودشم رحم نکنه ؟
یکی نیست بگه مرتیکه بی وجود یه جو غیرت تو رگ و پیِ تو پیدا میشه اصلا ..!!

غرشش دست خودش نبود

هربار به این فکر میکرد که آن هیراد بی شرف چه ظلم هایی در حق دختران مملکتش کرده خونش به جوش می آمد ..

– خاده وخوا جوائه وا نامردان دیه پسرجان
داره مگر پلیس تونه له وا مملکتا تو سا چه حرص دخوویی ؟!
تو که کَسو کاره وی کجکه ننی پس بسپره دست پلیسان..

– ( خدا خودش جواب این نامردا رو میده پسر جان ..
بعدم مگه پلیس نیست تو این مملکت تو چرا حرص میخوری ؟
تو که کسو کار دختره نیستی پس بسپرش دست پلیسا..)

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیرین
آیرین
3 سال قبل

خیلی ممنون ادمین

دخی اسفند ماهی
دخی اسفند ماهی
3 سال قبل

Whery good
خیلی خوشکل بود ممنون😊

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه

مریم
مریم
3 سال قبل

عالیییی بود مثل همیشهههه💕💕💕💕👏👏

Satrina
3 سال قبل

سلام ممنون این رمان خیلی خوبه فقط لطفا تند تند پارت بزارید من دیگه از انتظار خسته شدم.

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x