رمان به شیرینی مرگ پارت 47

4.3
(8)

 

 

دیگر از آن حال خوش بعد از بیداری خبری نبور گویا

صدای آواز گنجشک ها حالا به صوتی اعصاب خوردکن می ماند

عشق نمیخواست

عاشقیت در این هرج و مرج به کارش نمی آمد

اصلا چرا خدا دو ابر قدرت را درون انسان جای داده بود؟

مگر نمیگویند که دو پادشاه در یک اقلیم نمیگنجد ؟

مثلا چرا به انسان فقط عقل نداده بود ؟

آن دل لعنتی دیگر چه بود که خدا در دامان بشر گذاشت ؟

پادشاهی که اکثرا هم برنده میدان بود..

دلش گریه میخواست

از این متغیر بودن حالش میتوانست حدس بزند که تاریخ نفرین شده ی دخترانه اش نزدیک است و فقط همین را کم داشت

حالا با چه رویی از پیرزن وسایل بهداشتی میخواست؟

هیچ پولی هم نداشت که خودش برود و از جایی بخرد

دوباره بغض کرد

چه حال مزخرفی داشت خدایا..

– چی میخوایی بگم الان نوکرتم ؟

صدای کوروش بود ؟

چرا چنین درمانده بود لحنش ؟!

 

به کل حال بدش یادش رفت
ضربان قلبش اوج گرفت و باز هم لعنت به دلش ..

– جوا دخازم ژه ته کوروش خاطر وا کجکا دخازی یا نا؟

-(ازت جواب میخوام کوروش خاطر این دختر و میخوای یا نه؟)

کلمه ای از حرف های باجی را نمیفهمید اما با شنیدن لحن جدی و تا حدودی تشروار پیرزن بند دلش پاره شد

نکند در حال باز خواست کردن کوروش است آن هم برای اینکه او را به اینجا آورده ؟!

اگر آن حدسیات هنگام رسیدنشان واقعیت باشد و باجی در موردش بد فکر کرده باشد چه ؟

با این فکر دستش لرزش محسوسی گرفت

دلش فال گوش ایستادن نمی خواست اما پاهایش که از او فرمان نمی گرفتند!!

نوک پنجه ای به در نزدیکتر شد تا شاید از صحبت های کوروش چیزی دستگیرش شود ..

– جواب این سوالتو هم میدونم و هم نمیدونم عزیز

باورکن خودمم هنگم هنوز
آخه وقتی خودم اینجوری آچمزم چه جوابی بهت بدم تاج سر..؟!

لحن عجیب کوروش باعث شد دلش به هم بپیچد

آب دهنش زیاد شد انگار که هر دم امکان داشت بالا بیاورد

در مورد کدام سوال حرف میزد ؟

منظورش از جواب چه بود ؟

جرعتش را جمع کرد و از پشت پرده حریر سفیدی که بالای در ورودی نصب بود سرکی کشید

 

کوروش روبه روی باجی نشسته بود اما سرش پایین بود و با بند انگشتانش ور میرفت

اما از پشت همان پرده هم میتوانست نگاه مچ گیرانه پیرزن را ببیند

لب زیرینش شروع به لرزیدن کرد

خدایا حتما باجی از حضور همتا در اینجا ناراضی بود و داشت کوروش را بازخواست میکرد

– وا نبو جواه من لاوگ جان
ژه دلی خا بپرس
ساچه وا کجکا هاگا سا ته عازیزه که وقسا خا آویدی دردسره ؟!
یعنه هر کجک دنو ژی هاگا کارک دگری ژرا؟؟

– (این نشد جواب من پسر جان
از دلت بپرس
چرا این دختر اینقدر برات عزیزه که خودتو اینطور تو دردسر انداختی؟؟
یعنی هر دختر دیگه ای هم بود همچین کاری براش میکردی؟!)

همتا فقط یک کلمه را از صحبت های پیرزن فهمید و آن هم دردسر بود

ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمش چکید

نگاه تارش به کوروش افتاد

کلافه بود و از حرکاتش میشد فهمید

اشک دیگری راهش را از روی گونه هایش باز کرد

چشمانش میخ کوچکترین حرکات کوروش بود

دلش میخواست در برابر باجی از او دفاع کند

گوشه لبش را گزید

چه خیال خامی…

مگر او که بود ؟

 

یک دختر فراری و دربه در دختری که هیچ کس نمی خواهدش..

– می خوامش باجی..

نفسش بند آمد

منظور کوروش چه بود ؟

با دستانی لرزان نم چشمانش را گرفت تا درست ببیند

کوروش دیگر سربه زیر نبود

برعکس نگاه جدیش را به چشمان باجیش دوخته بود..

– از دلم که بپرسم بی معطلی میگه خاطر همتا رو میخواد

خودم خیلی زور زدم تا نخواما…

اما نشد
دختره ی آتیش پاره از همون اول که تیزی رو گذاشت زیر گلوم دل خودسرمو با خودش برد منتها من زیادی باد داشتم نفهمیدم..

درست میشنید ؟!

گوش هایش مشکلی پیدا کرده بود یا واقعا الان کوروش به عشقی که به همتا داشت اعتراف کرد؟

و وااای از حال دخترک …

دیگر عقلی نمانده بود برایش

حرف از منطق مسخره بود انگار

حالا هر چه که برای همتا مانده یک دل بود که آن را هم به نام کوروش زد ..

زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند که چنین روی زمین آن هم پشت در وا رفت ؟!

 

* کوروش *

اول خواست از زیر سوال باجی در برود اما هر چه کرد نشد

یعنی غیرتش اجازه چنین کاری را نمیداد

دلش نمیخواست باجی در مورد همتا فکر بدی بکند

از طرفی خوشش نمی آمد انقدر این قضیه را کش دهد

باید دل و عقلش را با هم یکی میکرد

بس بود هر چه سر دخترک این دو به جان هم افتاده بودند

در صورتی که هم دل و هم عقلش به نوعی دخترک را می خواستند

لبخند باجی را که دید خیالش راحت شد

حالا دیگر کاملا مطمئن بود که عزیزش هم از همتا خوشش می آید..

– الهی شکر ..
په خا دگوتم دمرم و وا روا نابینم..

-(الهی شکر..
با خودم میگفتم میمیرم و این روز رو نمیبینم)

کوروش به ذوق عزیزش تک خندی زد..

– چیه باجی فک کردی عینهو نادر میترشم و میمونم رو دستت؟!
تو منو نمیشناسی آخه نوکرتم ؟!
من تا دو جین نوه برات درست نکنم که خیالم راحت نمیشه..

 

با اینکه طبق معمول باجی از بی پروایی کلامش شاکی شد و گوشش را پیچاند

اما کوروش برق چشمان پیرزن را هنگامی که از بچه های خیالیش حرف میزد دید

باورش نمی شد روزی برسد که خودش از زن و زندگی و بچه حرف بزند

اما مثل اینکه دل که برود آدمیزاد پوست می اندازد و به کل شخص دیگری می شود ..

باجی نگاه آرامش را به چشمانش داد

با دستان لرزانش دستش را گرفت و کوروش میدانست پیرزن میخواهد چه بگوید..

– ژه قدیم گودنه له کار خیر حاجت هیچ استخاره تونه..

-(از قدیم گفتن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست..)

بفرما …
حدسش درست بود

حالا که از علاقه اش به همتا گفته بود عزیز میخواست برایش آستین بالا بزند

البته که مطلقا بدش نمی آمد اما حالا وقتش نبود

قبل از اینکه باجی حرف اصلی را بزند میان کلام پیرزن آمد..

– میدونم میخوای چی بگی عزیز اما الان وقتش نیست

نمی خوام بگم آمادگیشو ندارم و از این شرو ورا

نه مرد و مردونه گفتم میخوامش

اونقدر بی غیرت نشدم که اسم رو یه دختر بزارم و بعد بزنم زیرش ..

اما این دختر فعلا اونقدر صنم داره که این یکی توش گمه

یکم که اوضاع آروم شد خودم میزنمش زیر بغلم و به زورم که شده میشونمش کنار سفره عقد

خلاصه که خیالت راحت همتا اول و آخرش مال خودمه..

 

* همتا *

نتوانست بیشتر از این تاب بیاورد

اگر یک کلمه دیگر را می شنید همانجا غش میکرد .

به زور روی پاهای لرزانش ایستاد و بدون هیچ سر و صدایی به سمت اتاق رفت

همین که وارد شد در اتاق را آرام بست

به در که تکیه داد نفس حبس شده اش را محکم بیرون داد

دستان لرزانش را روی دهانش گذاشت

مات و مبهوت به دیوار روبرویش زول زد ..

الان دقیقا چه شد ؟!

کوروش گفته بود که دوستش دارد ؟!

خدایا هنوز هم به سلامت گوش هایش شک داشت .

حالا میدانست که باجی کوروش را توبیخ نمیکرد فقط از حسش به همتا میپرسید

و آخ که کوروش چقدرر مردانه و محکم به عشقش اعتراف کرده بود ..

مغزش در حال انفجار بود

تمام تنش به عرق نشسته بود

گونه هایش چنان گر گرفته بودن که انگار کسی چند سیلی جانانه نثارش کرده..

اینکه میگویند دل به دل راه دارد درست بود یعنی؟!!

همین چند دقیقه پیش در دل به عشق کوروش اعتراف کرده و حسش چیزی جز عجز و ناتوانی نبود اما کار خدا را ببین !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
3 سال قبل

ادمین جان مرسی بابت رمان فوق العاده ت و بازم مرسی که جواب کامنت ها رو نمی‌دی😉 اما لطفاااا زود به زود پارت بذار من روزی چند بار میام این پیج رو چک میکنم که کی پارت جدید میاد هر روز پارت بذار دیگه قربونت

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

بسیار زیبا

آذین
3 سال قبل

عالی بود کاش پارت ها بیشتر بود😍😔

مریم
مریم
3 سال قبل

بسیارررر عالیییی و جذابببب مثل همیشه💕💕💕❤❤

پانی
پانی
3 سال قبل

سلام، نویسنده جان من از استان کرمان برات پیام میدم، واااقعا دمت گرررم رمانت به شدددددت عااااالیهههههه. من رمان خیلی زیاد خوندم ولی رمان به شیرینی مرگ یه چیز دیگه اس ،عاشق سبک نوشتنتم محشره😍😘

ROZA
3 سال قبل

عالیییییییییییییییییییییییییییییی

دخی اسفند ماهی
دخی اسفند ماهی
3 سال قبل

😆😉😍

Tir
/
3 سال قبل

امشب پارت نداریم ؟ ادمین

ریحان
ریحان
3 سال قبل

سلام…بچه های تایید کننده نمیدونم اینجا کسی کامنت منو میبینه یا نه؟!!!

من از دیروز برا
اومدن به روماندونی خییییلی سخت میتونستم بیام.اما نهایتا میشد…ولی از دیشب نزدیک ساعت ۲۱-۲۲
بود که اصلا دیگه نتونستم.نه چت روم .نه رمانها…الانم از بیرون اومدم دیدم همینطوره.صب زود یلحظه باز شد اما صفه بسته شد…با هر مرورگری هم اومدم فرقی نداشت…مجبور شدم اینجا کامنت بزارم…میشه به ادمین بگین؟
برا شمام همینطوره؟؟؟

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x