رمان به شیرینی مرگ پارت 48

4.8
(5)

 

همان لحظه که کاملا ناامیدی گریبانش را گرفته بود کوروش به پیرزن گفت که همتا را دوست دارد
که میخواهدش

گفته بود زمانش که برسد به زور هم که شده سر سفره عقد مینشاندش..

آن ناامیدی مطلق با شنیدن حرف های کوروش ناپدید شده و جایش را به امید به آینده ای روشن و پر از عشق داده بود ..

– خدایا باور کنم این عشقو ..؟!
یعنی منم از این به بعد پشت و پناه دارم ؟!
کوروش میتونه جای نداشته هامو پر کنه ؟!

گوشه لبش را گزید

حتی با فکر به محرم شدن به آن مردِ سرتاسر مرام و مردانگی هم دلش ضعف میرفت

همتای متنفر از مردان به کل غیبش زده بود .

گویا این خاصیت عشق است

تو را به خلاف چیزی که بودی تبدیل میکند و همتا از این تغییر اصلا ناراضی نبود

زندگیش همیشه پر بود از خشم و نفرت

حالا که خداوند موهبتی به نام عشق را سر راهش قرار داده بود نباید دست دست میکرد

اینکه تردید داشته باشد و از آن ناراحت باشد به قول مادرش نوعی ناشکری بود و او مطلقا نمیخواست بنده بی چشم و رویی باشد .

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید..

– خدایا مامانم هر وقت که به مشکلی بر میخورد ازت یه چیزی میخواست

اینکه هر چی صلاحشه رو سر راهش قرار بدی

خدایا لطفا لطفا صلاح من رسیدن به کوروش باشه..

 

* کوروش *

باید هر چه سریعتر به تهران برمی گشت

تا الان هم حسابی دیر کرده و احتمال زیاد باز هم نصف شب میرسید..

– باجی من باس برگردم
رفتنم دست خودمه برگشتنم دست خدا پس حواست به این همتای ما باشه..

با این حرفش چشمان باجیش نگران شد اما میدانست پیرزن هیچوقت منعش نمیکند

البته که میدانست اگر چنین کاری بکند هم کوروش به حرف کسی گوش نمی دهد و کار خودش را انجام میدهد

پس مثل همیشه تنها کاری که از دستش برمی آمد را انجام داد و کوروش در دل اعتراف کرد که چقدر به آن نیاز دارد .

سوره مبارکه آیت الکرسی را زیر لبی خواند و به صورتش فوت کرد..

– مینه جاوی خا ژه سره سامه ننه ..
هره له پنه خادی..

-(مثل چشمام مواظبشم مادر ..
برو در پناه خدا..)

با دلی آشوب از کنار عزیز بلند شد و به سمت اتاقی که در آن خوابیده بود رفت

آن کیفی که با خودش آورده بود را برداشت و درش را باز کرد

مبلغ قابل توجهی پول را برداشت و زیر فرش باجی گذاشت .

 

میدانست اگر الان عزیزش بفهمد قبول نمیکند برای همین تصمیم داشت همین که به تهران رسید زنگ بزند و جای پولی که برایشان گذاشته بود را بگوید .

دیگر کاری نداشت و باید راه می افتاد اما چرا انقدر دل دل میکرد برای رفتن؟!

از اتاق که بیرون آمد نگاه زیر چشمی اش را به اتاق در بسته دخترک داد

نمی خواست بدون خداحافظی برود و البته که دلش هوس بوسه کوچکی از پیشانی همتا را هم کرده بود

کار سختی پیش رویش داشت و باید از معشوقش انرژی میگرفت .

قدمی به سمت اتاق همتا برداشت که صدای باجیش بلند شد..

– کوروش جان درنگوها وره هره تا پیشین نبویه..

-(کوروش جان دیر شداا ، بیا برو تا ظهر نشده..)

کلافه شد

دستی به صورت و موهایش کشید

کش آمده راهش را کج کرد و به سمت در خانه به راه افتاد و ندید لبخند شیرین باجیش را ..

– پس من رفتم دیگه عزیز
خودم زنگ میزنم بهتون
شماره قبلیم از دسترس خارجه …

از تمام حرکاتش بی میلی می بارید

هنگام پوشیدن کفش هایش نگاه آخرش را به در اتاق همتا انداخت و بعد با نفس عمیقی بدون اینکه بار دیگر به پشت سرش نگاه کند رفت

و نمی دانست که چه سرنوشت پر فراز و نشیبی انتظارش را میکشد..

 

* همتا *

برای هزارمین بار نگاهش را به تلفن داد

رفتارش خیلی احمقانه بود

خودش هم میدانست

اما از لحظه ای که کوروش رفت غده بزرگی راه نفس کشیدنش را بند آورده بود انگار ..

هنوز چند ساعت هم از رفتنش نگذشته و همتا چنین دلتنگش شده بود؟!

گویا شنیدن آن ‌اعترافات باعث شده بود که دلش حسابی افسار پاره کند ..

– کجک جان وره سر سفره..

– ( دختر جان بیا سر سفره..)

بالاخره از تلفن قدیمی روی طاقچه چشم برداشت و نگاهش را به باجی داد

با دیدن سفره کوچکی که وسط حال پهن کرده بود گوشه لبش را گزید

چقدر بی چشم و رو بود

حتی کمترین کمکی هم به پیرزن بنده خدا نکرده و فقط همانند یک میهمان پر افاده یک گوشه نشسته بود

هول از جایش بلند شد و به سمت عزیز رفت..

– توروخدا ببخشید حسابی تو زحمت انداختمتون …

 

دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد

اما پیرزن انگار که اصلا چیزی نشنیده با دستش جایی نزدیک به خودش را نشانش داد..

– بشین دیه جان..

– ( بشین مادر جان..)

با سری افتاده کنار باجی نشست و پیرزن با دستانی لرزان از دو قابلمه کنارش اول کمی مرغ کشید و بعد روی آن برنج زعفرانی خوش عطری ریخت

آن را جلوی همتا گذاشت و کاسه ای ماست هم به دستش داد ..

– بسم الله..

رفتار عزیزباجی طوری بود که انگار همتا عمریست با او زندگی میکند

و این باعث شد آن حس غریبه بودن کمی کمرنگ شود

همانند پیرزن بسم اللهی زیر لب گفت و شروع به خوردن کرد.

معلوم نبود تا کی آنجا میماند پس نباید تمام وقتش را صرف نشستن یک گوشه و غصه خوردن میکرد

باید بیشتر با عزیزباجی ارتباط برقرار میکرد

پر واضح بود که او زیاد فارسی را نمی داند .

از طرفی دلش میخواست از کوروش بیشتر بداند

اینکه عاشق شده بود به خودی خود اتفاق عجیبی بود

دیگر به اینکه حتی فامیلی مردی که دلبسته اش شده بود را نمیدانست فکر هم نمیکرد..

 

#نویسنده_ملی.ر

 

* کوروش *

همزمان که شماره میگرفت نیم نگاهی به آیینه ماشین انداخت

درست پشت سرش بودند..

تماس که برقرار شد گوشی را روی بلندگو گذاشت تا هر دو دستش برای رانندگی آزاد باشد

احتمال اینکه بخواهد سرعتش را بیشتر کند زیاد بود..

– الو یونس کجایی..؟

– داداش ما همون جایی که قرار داشتیم چطور؟

بچه زرنگ بود

به هیچ عنوان جایشان را به زبان نمی آورد و این نشان از حرفه ای بودنش میداد..

نگاهش به آیینه بغل افتاد..

– دنبالمن..

سکوت یونس نشان از شوکه شدنش میداد

حق هم داشت

خودش هم فکرش را نمیکرد به این سرعت ردش را بزنند ..

– حرکتیم زدن ؟؟

نگاه دیگری به آیینه انداخت

همین که هیچ حرکتی نمیزدن و فقط و فقط در حال تعقیبش بودن روی اعصابش بود

پر از حرص غرید..

– نه بی شرفا فقط افتادن دنبالم
همینشم اعصابمو سگی کرده…

نفس عمیقی که یونس کشید را شنید

میدانست که با آن ذهن بیش از حد فعالش در حال نقشه کشیدن است..

– میتونی فرار کنی ..؟!

کوروش نگاه حق به جانبی به گوشیش انداخت طوری که انگار یونس صورتش را می بیند

یکی از ابروهایش بالا پرید و طلبکار غرید..

– حاجی احیانا ماشین زیر پامو دیدی؟
این لگن سرعت بالاش به صدتا نمیرسه چطور از این تانک پشت سرم فرار کنم من..؟!

شاید تونستم غافلگیرشون کنم و تو یه موقعیت مناسب بپیچم تو فرعیا
اینجوری احتمالش هست بتونم در برم..

البته که حسی به او میگفت این راه هم جواب نمیدهد

چون کاملا مشخص بود که افراد پشت سرش میدانند که او از حضورشان آگاه است

از طرفی او کوروش بود و تسلیم شدن در فرهنگ لغاتش نبوده و نیست..

– بگو کجایی منو ممد سه سوته خودمونو میرسونیم..

سرش را تکان داد
فایده ای نداشت

او مدام در حال حرکت بود و از طرفی نمی خواست دو رفیقش را در خطر بیندازد

بماند که نادر هم حتما میفهمید و با انها می آمد .

عمرا اگر تمام عزیزانش را همچون گوشت قربانی تحویل افراد آن هیراد عوضی میداد..

– لازم نکرده خودم یه کاریش میکنم
فقط به نادر چیزی نگو..

– کوروش خر نشو تنهایی از پسشون برنمیایی
بگو کجایی سریع خودمونو میرسونیم لامصب..

صدای یونس کاملا عصبی بود و این نشان میداد که احتمالا فهمیده در سر کوروش چه میگذرد..

– دو نفر بیشتر نیستن میتونم بکشونمشون یه جای خلوت و کارشونو بسازم‌..

یونس همیشه آرام این بار تقریبا فریاد زد..

– یا خداااا
کوروش خودتو به چوخ میدی بی مغز

فک کردی اون دوتا یارو خیلی داش مشتی میان جلو با مشت و لگد باهات دوئل میکنن؟

مرتیکه بدون اینکه از ماشینشون پیاده شن یه تیر تو شونت خالی میکنن تا نتونی از خودت دفاع کنی

بعدم مث گوسفند میندازنت پشت ماشینشون و میبرنت جایی که عرب نی انداخت..

کوروش تمام اینها را میدانست

اما خب که گفته بود که او هم جوانمردانه بازی میکند ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دخی اسفند ماهی
دخی اسفند ماهی
3 سال قبل

کم بودلامصب😡😤

ولی عالیییی بود😉😍

Eli
Eli
3 سال قبل

خوب بالاخره من اسم نویسنده رو فهمیدم😍
ملی جوووون دست مریزاد داری
من عااااشق رمانت شدم تاماااام

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه

مرضی
مرضی
3 سال قبل

دارین بی نظم میشین 😢پارت نداریم چرا
لطفا لطفا پارتا رو طولانی تر کن پلیزززززززززز
رمانت عالیه دست مریزاد💚

بازم میگم پارتارو طولاااااااانییییییییییی کن😂

Tir
/
3 سال قبل

😍✨✨✨✨✨✨خیلی قشنگه

Satrina
3 سال قبل

من این رمان رو خیلی دوست دارم فقط لطفا تند تر پارت گذاری کنید چشممون به سایت خشک شد.

مهدیه
مهدیه
3 سال قبل

سلام چرا پارت نمیذارین الان سه روز شده دیگه

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x