رمان به شیرینی مرگ پارت 55

3.7
(6)

 

* همتا *

پچ پچ آرامشان حسابی معذبش میکرد و اینکه میدانست نود و نه درصد آن زمزمه ها در مورد خودش است بیشتر آزارش می داد

اما چاره ای نداشت

باجی خواسته بود حال و هوایش را عوض کند برای همین این تورِ روستا گردی را برایش ترتیب داده و دو لیدرش هم این دو دختر بودند

قدم هایش را کمی آرام تر برداشت تا فاصله اش با دو دختر جلویش بیشتر شود

سعی کرد ذهنش را از همه چیز آزاد کند و از طبیعت بکر و زیبای روستا لذت ببرد

کوچه پس کوچه های باریک با سنگ فرشی زیبا ، دیوارهای کاهگلی و صدای گوسفند و مرغ و خروس همه و همه روحش را جلا میداد

شاید از نظر خیلی ها احمقانه بود اما باز هم حسادت کرد

به حال این دو دختر که همچون دو پروانه آزاد و رها بودند و بدون دغدغه هر کجا که دلشان میخواست بال می زدند حسادت میکرد

نفس عمیقی کشید و آن هوای خنک و تمیز را میهمان ریه هایش کرد..

– یه امروز رو بیخیال همه چیز و همه کس شو همتا
یه امروز رو خیال پردازی کن..

زمزمه میکرد و آرام راه میرفت

نگاهش همه جا میگشت

دلش نمیخواست ذره ای از آن زیبایی را از دست بدهد..

– مثلا من یه دختر روستایی ام

الانم دارم میرم سر زمین تا به بابام بگم مامان نهارو آماده کرده و منو فرستاده دنبالت..

 

لبخند روی لبش نشست

دیوانه شده بود ؟
اگر بله که چه حال عالی بود این دیوانگی !!

– بابام از دور که منو میبینه به روم میخنده و جواب خسته نباشیدم رو با یه بغل گنده میده

بعد با هم به سمت خونه کوچیک و کاهگلیمون میریم

همونجایی که مامانم حسابی حیاط نقلیمونو آب پاشی کرده و هر دفعه بوی خاک نم خورده مستمون میکنه..

لبخندش بزرگتر شد
اما سوزش چشمانش چه میگفت این وسط..؟!

– مامانم با یه لباس گل گلی از اونایی که باجی میپوشه رو ایوون منتظرمونه

با همون لبخند شادش …
همونی که از ته دله …
همونی که هیچوقت رو لباش ندیدم..

لبخندش بزرگتر میشد هاا اما چرا صدایش میلرزید ؟!

چرا چشمانش آب داده بود ؟!

– بعد نهار خوشمزه ای که مامانِ خیالی بهمون میده

از همونایی که انگشتاتم باهاش میخوری
از همونایی که هیچوقت نخوردم

حسابی سنگین میشم و شیکمم باد میکنه

میرم تو حیاط تا یکم قدم بزنم که پسر همسایه رو روی پشت بومشون میبینم…

همونی که دوسم داره و دوسش دارم
همونی که خیلی نامرده
همونی که پونزده روزه رفته و ازش بی خبرم..

 

دیگر نتوانست تحمل کند

اشک همانند رودی سرکش راهش را از روی گونه هایش باز کرد و پایین چکید

خیالبافی هم به او نیامده بود انگار

قدم هایش را آرام تر کرد

دلش تنهایی میخواست نه این دو دخترک زیادی سرخوش که هر سری با دیدنشان حسرت بود که به جانش ریخته میشد

صورتش را به سمت آسمان گرفت و از ته دل آه کشید

لرزش صدایش دلخراش بود و کاری نمی توانست بکند..

– خدایا ..
میبینی منو ..!؟

دلم داره میترکه ..
دلم تنگه خدا جونم..

دلم یه بغل گرم میخواد از اونا که دلتو گرم میکنه ..
از اونا که میگه هوا تو دارم..

چانه اش لرزید ..

صدای کوروش اکو وار درون سرش پیچید

همان صدایی که با لحن خشنش دستور میداد دیگر حق گریه کردن ندارد

همان صدایی که میگفت از این به بعد هوایش را دارد..

– نیلو اون کوروش خان نیست داره میدوئه و میاد این سمتی..؟!

 

* کوروش *

دلش مثل سیر و سرکه میجوشید

تقریبا بیست و چهار ساعتی میشد که چشم روی هم نگذاشته بود و رانندگی طولانی از تهران تا روستا هم خستگیش را چند برابر کرده

و تیر آخر را زمانی خورد که از باجی سراغ همتا را گرفت و او گفته بود که دخترک برای گردش به داخل روستا رفته آن هم با وجود آن دو حرامزاده ایی که اجیر شده هیراد بودند ..

– چرا گذاشتی بره باجی..

نماند جواب عزیزش را بشنود و از خانه بیرون زد

ماشین داخل روستا نمیرفت پس بیخیالش شد و با تمام سرعت تمام کوچه پس کوچه ها را دوید

چند جوان و پیرزن و پیرمرد را داخل کوچه ها دید اما اثری از همتایش نبود

نفسش بند آمده و عرق از سرو رویش می چکید

اگر آن دو جانور همتایش را گرفته باشند چه ؟ اگر بلایی سرش آورده باشند چه ؟

دندان به هم سایید و دوباره برای دویدن جان گرفت

به علی قسم خورد میکرد دست کسی را که به دخترکش میخورد

چشمش که از دور به آن دختر سر به هوا خورد دلش گرم شد

سرعت پاهایش بیشتر شد
باید حسش میکرد تا مطمئن میشد

همانند باد از بین دو دختری که با دهان باز نگاهش می کردند گذشت و تن گرم و نرم جانش را به آغوش کشید

حتی صدای هین بلندش هم برایش شیرین بود

عاخ از بوی آن موهای همچون ابریشمش که از شال بیرون زده بود

هنوز نفس نفس میزد

چه هوایی بهتر از عطر موهای یار !؟

نفس عمیقی که کشید تمام خستگی هایش را شست و برد..

– دلم تنگت بود جغله..

 

* همتا *

حس یک بنده نظر کرده را داشت

از آن هایی که دعا از دهانشان بیرون نیامده مستجاب میشد

سفارشت چه بود ؟!

یک آغوش بزرگ و گرم ؟!

با حس امنیت فراوان ؟!

طوری که انگار تنت در حصار امنترین دِژ دنیاست؟!

یک کلام از آن مدل کوروش طور ؟!

چرا که نه !!
بفرمایید..

چشمانش لبالب پر از اشک بود اما لبخندش بزرگ و بزرگ تر میشد

تک خندی به افکار زیادی لوسش زد و بی حیا شد

روی پنجه پا ایستاد و صورت خیس از اشکش را به گردن داغ و خوش بوی کوروشش فشرد

خدایا چقدررر مزه داد این دعای مستجاب شده

لطفا چنین رحمت هایی را بیشتر و بیشتر نصیب دخترکِ محبت ندیده ی ما کن..

– همتا گریتو نبینم که خلقم تنگ میشه خب؟

عاااخ که فدای این حساسیت قلدر مابش !!

از گریه اش ناراحت میشد اما توان بیانش را نداشت و آنوقت با تشر زدن میخواست اشکش را بند بیاورد؟!

این بار خنده اش بلندتر شد و نشنید جان گفتنِ زیر لبیِ کوروش را…

– گریه نمیکنم که..

دیگر بی حیایی بس بود

اما قبل از اینکه آن آغوش دلنشین را ترک کند بی اختیار و به ضرب و زورِ دلش دم عمیق دیگری از روی آن رگ تپنده ی کوروش گرفت و مست شد .

چه سرّی در رایحه ی تن این مرد بود که چنین از خود بی خودش میکرد؟!

 

دستانش را بی میل روی سینه کوروش گذاشت و کمی به عقب هولش داد

از هم که فاصله گرفتند تازه یادش آمد که باید خجالت بکشد

گونه هایش گل انداخت و نگاه از چشمان اخمالود و حریص کوروش دزدید..

– یعنی مرده این حجب و حیات نشم من؟!

گوشه لبش را گزید و داغی گونه هایش بیشتر شد

نگاه زیر چشمی به کوروش انداخت

بر خلاف تصورش چهره اش آن شیطنت همیشگی را نداشت

زیادی جدی بود و اخمو

عجیب تر اینکه مدام اطرافش را می پایید

بدون اینکه به صورت همتا نگاه کند مچ دستش را گرفت و دنبال خودش کشید..

– بریم..

ابروهایش بالا پرید و گیج پشت سرش راه افتاد

از کنار دو دختر زیادی ساکت که گذشتند روی سر بلند کردن نداشت آن هم به خاطر آن صحنه رمانتیکی که راه انداخته بودند

بر خلاف او کوروش انگار اصلا عین خیالش هم نبود .

خیلی عادی سری به سلام زیر لبی دو دختر تکان داد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد

عملا داشت او را دنبال خودش می کشید و این موضوع کمی همتا را نگران کرد..

 

* کوروش *

توهم زده بود یا واقعا سنگینی چند نگاه را روی خودش حس میکرد؟!

باز هم سر چرخاند و اطرافش را در پی نگاه یا شخص مشکوکی بررسی کرد .

چند بچه در حال بازی و داد و قال داخل کوچه ها

یک دختر بچه هشت نه ساله که‌ بزغاله کوچکی را بغل زده و چند مرد و زن

مطلقا هیچ چیز شک برانگیزی نبود و این بیشتر آزارش میداد..

– کوروش دستم درد گرفت..

با صدای همتا چشم از اطرافش گرفت و به دخترک و بعد به مچ دستش نگاه کرد

بلافاصله متوجه شد که به خاطر اعصاب خرابش آن عادت چلاندنش عود کرده و چه چیزی بهتر از مچ نرم و تپل یارش!!

فشار دستش را کم کرد اما ذره ای از سرعت پاهایش کم نشد

بدون نگاهی دیگر به اطراف همتا را به خود نزدیک تر کرد و تا رسیدن به خانه کلمه ای حرف نزد

به در خانه باجی که رسیدن بند را کشید و اول همتا و بعد خودش وارد حیاط شد

حتی آنجا هم دست دخترک را رها نکرد و تا داخل خانه ساپورتش کرد

با ورودشان صدای باجی از داخل اتاق بلند شد..

– هاتی ننه؟؟
-(اومدی مادر؟؟)

همتا طوری که انگار در حال فرار است از کنارش گذشت و به سمت اتاقی که باجیش آنجا بود رفت

صدای ترسیده اش هنگام جواب دادن به عزیز حسابی کفریش کرد..

– عزیز جون من اومدم..

ابروهایش بیشتر از قبل درهم شد و حواسش اصلا به تن صدای بلند و عصبیش نبود..

– عزیز بیا کارت دارم
همتا توام باش باهات حرف دارم من..

چشمش که به شانه های بالا پریده همتا افتاد صبرش سر آمد

با قدم های بلند به سمت دخترکِ رنگ پریده رفت و بازوهای نرمش اسیر دستان داغش شد

صدای هیین همتا دیگر شیرین نبود و بیشتر لجش را درآورد..

– چته تو..؟!
ازم میترسی همتا ؟!
از من؟!

 

* همتا *

یعنی لحظه ای خوشی به او نیامده بود؟!

تا آمد کیف کند با آرزوی برآورده شده اش کوروش با این اخلاق محمدی و رفتار مشکوکش تمام آن خوشی را از سرش پراند

وارد خانه که شدند چشم چرخاند تا عزیز را پیدا کند

با ندیدنِ باجی رنگ از رخش پرید مخصوصا که داغی دست کوروش دم به دم بیشتر میشد..

– هاتی ننه؟!
-(اومدی مادر؟!)

با شنیدن صدای عزیز انگار که دنیا را به او داده باشند بدون نگاه کردن به کوره آتشِ کنارش به سمت اتاق رفت و سعی کرد صدای گم شده اش را پیدا کند..

– عزیز جون من اومدم..

لعنت به صدای لرزانش

نباید اینطور از کوروش میترسید..

– این پسر صاحب اون بغل بزرگ و امنه همتا نباید ازش بترسی..

زیر لب زمزمه میکرد تا کمی به خودش مسلط شود

داشت خونسردیش را به دست می آورد که با صدای عصبی و بلند کوروش هر چه رشته بود پنبه شد..

– عزیز بیا کارت دارم
همتا توام باش باهات حرف دارم من..

شانه هایش بالا پرید و پنجه هایش یخ زد

خدایا حتما اتفاقی افتاده بود که کوروش چنین میکرد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پانی
پانی
3 سال قبل

سلام. مثل همیشه عااااااالی بود.عاشق این رمانم.دوستان یه رمان خوشکل اگه سراغ دارین معرفی کنین لطفا.

زری
زری
3 سال قبل

سلام. مثل همیشه عااااااالی بود.دوستان یه رمان خوشکل اگه سراغ دارین معرفی کنین لطفا.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x