رمان به شیرینی مرگ پارت 57

4.2
(5)

 

* کیارش *

با دیدن آن دو جانور روبرویش وجودش تماما کینه بود و خشم …

– هیراد خان درست شنیدم ؟!
همتا پیش این مرتیکست و تو داری عین یه جنس بنجول با یه فلش طاقش میزنی..؟!

انگشتش به سمت آن عوضی بود و نگاه خونبارش هیراد را نشانه گرفته بود

باورش نمیشد چنین رَکَبی خورده

چند روز بدون خواب و خوراکِ درست و حسابی ، دنبال همتایش گشته و هر روز نا امیدتر از روز قبل ، ساده لوحانه برگشته بود تا از نفوذ هیراد برای پیدا کردن همتا کمک بگیرد اما با چه مواجه شد؟!

دو مردی که سر طاق زدن عشقش با یک فلش کوفتی در حال چک و چانه زدن بودند..

– کیا خودت میدونی خوشم نمیاد یک حرف رو چندبار تکرار کنم
از این به بعد همتایی وجود نداره
کوروش هم قراره با ما کار کنه
اوکی …؟!

هیراد با نگاه تهدید آمیز لعنتیش خیره نگاهش میکرد و کیارش میدانست که منتظر چشم همیشگی که باید تحویلش میداد است

دستانش مشت شد و تنش لرزش خفیفی گرفت

همتایی وجود ندارد ؟!
به همین راحتی ؟!

– اوکی..

جان کند تا توانست جواب دهد

هیراد مثل همیشه آن نگاه از بالا به پاینش را تحویلش داد و خوبه ی آرامی را زیر لب زمزمه کرد

آدمخوار با آن هوش سرشار و حیله تمام نشدنیش بزرگترین اشتباه عمرش را مرتکب شد

او نباید کیارش را دست کم میگرفت

وااای به روزی که یک بله قربان گو طغیان کند

در دل به جان همتا قسم خورد تا تمام مردانِ حشمتی را زمین بزند

بدون کلام دیگری از اتاق بیرون رفت
باید به او زنگ میزد

فلش به زودی به دست هیراد میرسید و کیارش حتما به نحوی به دستش می آورد پس وقت آمدن او بود

طبق گفته خودش باید می آمد و یک بار برای همیشه هیراد و همایون را از روی زمین محو میکرد و کیارش نمیتوانست برای آن روز صبر کند…

 

* کوروش *

بس که دسته مبل را چلانده بود بند انگشتانش به سفیدی میزد

از این یارو پسر خاله هه اصلاااا خوشش نیامد

آن طرفداریِ زیادی بو دارش از همتا را نمی توانست تاب بیاورد

آن نگاهِ قرمز و رگ برجسته ی گردنش هنگام بردن اسم همتا هیییچ رقمه توی کَتَش نمیرفت …

– هیراد خان از الان بگم از پسر خالت هیچ رقمه خوشم نمیاد
وقتیم که از کسی خوشم نیاد دیر یا زود یه بلایی سر طرف میاد..

برای ابروهای بالا پریده ی هیراد شانه ای بالا انداخت

و همزمان که از جایش بلند میشد و به سمت بار کوچک گوشه اتاق میرفت با همان لحن کوروش وارش ادامه داد..

– گفتم که در جریان باشی
البت چون آشناته احتمالا فقط بزنم یه جاهایش رو ناقص کنم
اما از الان آمادگیشو دادشته باش ..

یکی از بطری های داخل قفسه را برداشت و دو جام را لبالب پر کرد

به سمت هیراد برگشت و یکی از جام های دستش را به سمتش گرفت

 

طوری رفتار میکرد که انگار او صاحب خانه است و هیراد میهمان..

– یه لب تر کنیم برا شروع همکاریمون هوم..؟!

تک خندی که هیراد زد پر از ناباوری بود

کوروش میتوانست از چشمانش جا خوردنش را بخواند

اگر از او همانند زیر دستانش توقع بله قربان و چشم آقا شنیدن را داشت که بدجور به جاده خاکی زده بود

کوروش با رفتارش همین اول کاری نشان داد که هیییچ آقا بالاسری ندارد و قرار نیست از کسی دستور بگیرد برای همین روی کلمه همکاری تاکید کرده بود..

– چرا که نه..؟!
لبی تر میکنیم برای همممکاریِ گویا زیادی هیجان انگیزمون..

لحنش زیادی مرموز بود و چشمانش پر از مکر و حیله

به عمد کلمه همکاری را کشیده و منظور دار گفته بود تا به کوروش بفهماند به این راحتیا کوتاه نمی آید

دندان به هم فشرد و در ذهنش به روشهای مختلفی که میتوانست دخل این عوضی را بیاورد فکر کرد تا کمی آرام شود

درونش هر چقدر آشوب اما او کوروش بود

عمرا اگر چهره اش حال درونیش را بروز میداد

از همان اول هم هیراد رو بازی میکرد پس چرا او این کار را نکند ؟!

پوزخند خبیثی روی لبانش نشست و چشمانش پر از شرارت شد

نگاهش خیره و منظوردار بود هنگامی که جامش را آرام به جام هیراد زد و امان از آن لحن شیطانیش..

– من میمیرم برا هیجاااان…

هیراد

از این بازی لذت میبرد
پر از هیجان و غافلگیری بود

از طرفی هر چقدر با شکارش بازی میکرد بعدها کشتنش لذتبخش تر میشد

اما باید آن هیولای درونش را کنترل میکرد تا قبل از اینکه فلش به دستش نرسیده دخلِ پسرک را نیاورد

باقی مانده نوشیدنی را داخل جام تاباند ..

– خب از اونجایی که گفتی نباید مثل یه پادو باهات رفتار کنم و دوست داری مستقیما بری سر معاملات مهم پس منم تصمیم گرفتم یه فرصت بهت بدم..

نگاهش را از آن مایع کهربایی برداشت و به چشمانِ جوانِ روبرویش دوخت تا عکس العملش را با این حرف بررسی کند

گوشه لبش نامحسوس بالا رفت

لعنتی دم به دم از این پسرک بیشتر خوشش می آمد

هنگامی که به چشمانش نگاه میکرد یک حیوان وحشی و رام نشدنی را درونشان میدید

یاد جوانی خودش افتاد
همینقدر سرکش
همینقدر وحشی..

– با کیا و هومن میری جنوب ، محموله ای که قرار بود بفرستیم آمادست و باید تحویلش بدیم..

چشم از حرکاتِ کوروش برنمی داشت

به این جوانک اعتماد نداشت

هر چقدر هم زندگیش کوتاه اما تا قبل مرگش هم باید زیر نظر میگرفتش

اخمهای در همش نشان از نارضایتیش میداد

باقی مانده نوشیدنیش را یک نفس سر کشید

جامش را با صدای نسبتا بلندی روی میز کوبید و هیراد با دیدنِ این کارش پوزخند دیگری زد

میتوانست حدس بزند مشکل کجاست..

– واجبه برا یه معامله لشکر کِشی کنیم ؟!
اینجوری زیادی تابلو نمیشه ؟!
منو دااشِت میریم پسرخالت اینجا بمونه برا سلامتیشم بهتره..

نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و با صدای بلندی قهقهه زد

واقعا از این جوانک خوشش می آمد و صد حیف که قرار بود به زودی خوراک سگش شود..

– پسر جون تو دو روزه اومدی و چم و خم کار دستت نیست
کیا چندین ساله داره برام کار میکنه

میشه گفت تا به حال بدون مشکل خاصی موفق شده تمام ماموریتا رو به سرانجام برسونه

پس فعلا بیخیال مشکلی که باهاش داری شو..

نارضایتی از تمام حرکاتش میبارید اما دیگر چیزی نگفت

سری به خودداریش تکان داد

مطمئن بود کاسه ای زیر نیم کاسه این جوانکِ یاغی هست

اما او هم هیراد بود نه به کسی باج میداد و نه در برابرِ تهدیدی کوتاه می آمد

فقط تا زمانی که آن فلش لعنتی به دستش میرسید صبر میکرد و بعد نه تنها کوروش که تمااام خاندانش را نابود میکرد..

کوروش

چشمان کم خوابش را ریز کرد تا آفتابِ داغ بیشتر از این اذیتش نکند

هنگامی که پایش را از فرودگاه بیرون گذاشت تازه یادش آمد که چقدرر از هوای گرم بیزار است

شاید دلیلش به رگ و ریشه اش برمیگشت

بچه ی کوهستان های سردسیر بود

حالا هرچقدر هم که مدت کمی را در آن محیط گذرانده باز هم سرزمین آبا و اجدادیش بود و به طبع روی او هم تاثیر میگذاشت

پووف کلافه ای کشید

گویا روزگار کم خوابی اش هم که اصلا تمامی نداشت

شب قبل روی هم رفته چند ساعت بیشتر نخوابیده بود

اصلا فکرش را هم نمیکرد ماموریتی که دیشب هیراد از آن حرف میزد به این زودی باشد

مردک درست چند ساعت قبلِ رفتن بلیطِ هواپیما را کف دستشان گذاشته بود

حتی نتوانست به نادر خبر دهد ؛ یک سر تا خانه رفتن که پیشکش

البته میدانست که آنها بی خبر نمی مانند

آن سرنتی پیتی گفته بود که خبرچینی در خانه هیراد برایشان خبرها را لحظه به لحظه مخابره میکند

اما کلامی از مشخصاتِ طرف نگفته و سر این مسئله چقدرر کوروش حرص خورده بود …

– راه می افتی یا زیر لفظی چیزی باس بهت بدیم عروس خانوم..

 

نگاه خونبارش را حواله آن جوجه زیادی وراج کرد و صدای پوزخندِ کیارش را ندید گرفت

گفته بود از پسر خاله هه متنفر است؟!

حرفش را پس میگرفت نفر اول لیستش هومن بود آن هم با اختلاااف..

– گفته بودم عاشق بچه خوشگلای چش رنگیم؟!

عاااخ که اگر جواب نمیداد که دیگر کوروش نبود!!

چاشنی کلامِ زهرآگینش هم آن نگاه چندشی بود که سرتا پای هومن را کاوید تا به چشمانِ رنگیش رسید

برای لحظه ای خدا را شکر کرد که چشمان همتایش به برادرانِ جانورش نرفته …

– چه زری زدی بی شرف..؟!

هومن خیز برداشت تا به سمتش حمله ور شود که پسرخاله هه /: !! سد راهش شد..

– هومن برا این کارا وقت نداریم
خودت که میدونی یک ساعت تاخیر ممکنه کلِ محموله رو فاسد کنه
میدونی باز چند ماه باس صبر کنیم تا تولید شدنشون .. ؟!!

جلوی پریدن ابروهایش تا فرق سرش را گرفت

منظورشان از محموله مگر مواد مخدر نبود؟!

هیچ وقت سمت این آت و آشغالها نمیرفت

اما بس که دست اطرافیانش دیده بود میدانست که هیچ تاریخ انقضایی ندارند

پس منظورِ پسر خاله هه از فاسد شدن چه بود؟

قیافه ترسیده هومن نشان میداد هر چه که هست زیادی مهم است

چون آن پسرکِ وراج بدون هیچ کلامی بلافاصله به سمت ماشین پارک شده آن سمت خیابان رفت و سوارش شد

کوروش با دیدن رفتارِ زیادی بودارِ آن دو کنجکاو شده بود و دلش میخواست آن محموله مرموز را ببیند

بزاق دهانش زیاد شده و دلش به شور افتاده بود

حالت تهوع امانش را بریده و آن بوی خون و گوشت فاسد تا مدتها در پس ذهنش میماند

صدای ناله از پشت درهای بسته هم شنیده میشد

یکی خدا را صدا میزد و دیگری مادرش را..

– خب شرام مرغامون این سری چقدر تخم گذاشتن..؟!

لرزش نامحسوسی که تمام تنش را فرا گرفت دست خودش نبود

انقدر عصبانی بود که میتوانست فقط با دندان هایش این بی ناموس های روبرویش را تکه تکه کند

غیرت بیش از حدش نقطه ضعفش بود و این بی همه چیزها با این کارشان انگار که چاقویی را دقیقا روی رگِ برجسته گردنش گذاشته و هِی می بریدند

چیزهای وحشتناک زیاد دیده بود اما این یکی در مخیله اش هم نمی گنجید..

تخمک گیری؟؟
این دیگر چه کوفتی بود خدایا..!!

با شنیدن اراجیفی که از دهان آن عوضیِ مفنگی بیرون آمد خشم و عصبانیتش بیشتر شد

و آن پسرخاله هه اگر نگاه تمسخر آمیزش را از رویش برنمیداشت کوروش صددرصد کار دستش میداد..

– مرغامون کم کم دارن بی مشرف (مصرف) میشن قربون ..
باش دوباره دنبال شَنتا جوون و شفر کیلومترش باشیم..

چشمانش را برای چند ثانیه بست تا کمی آرام شود

برای اولین بار از خودش متنفر شد

دوره ای بود که هیراد حشمتی را تحسین میکرد آن هم به خاطر باهوش بودنش و اینکه هیچوقت گیر پلیس نمی افتد..

– بگو بچه ها ترتیبشو بدن
فقط خودت میدونی که حتما قد بلند و خوشگل باشن
مشتریا تخمکِ یه مادرِ بی نقص رو میخوان
اصلا برا همینه که اومدن سراغ دخترای ایرونی..

حس کرد پسر خاله هه از حال بدش خبر دارد و حتی به عمد آن توضیحاتی که صددرصد شهرام خوب میدانست را داد تا حالِ بدش را بدتر کند

به خیال خودش شرور بود و سنگدل اما اعتراف میکرد که در برابر این جانوران هیچ چیز نیست..

قدرت حرف زدن نداشت

فقط تلاش میکرد حال بدش را بروز ندهد…

شهرام قبل از اینکه جواب کیارش را بدهد بینی اش را پر سر و صدا بالا کشید..

– رو چِشَم قربون
خودتم میدونی تو این یک قلم جنش کارم درشته
راشتی چش آبیه دیگه آخراشه
بفرشتیمش شلاخی؟؟

کوروش تماما چشم و گوش شد تا جواب کیارش را ببیند و بشنود

اما هنگامی که با آن عوضی چشم در چشم شد جا خورد

آنجا بود که فهمید اطلاعاتی که پلیس به او داده کاملا هم درست نیست

این مردک هر چه که هست قطعا یک بله قربان گو نبوده و نیست …

– بریم یه سر ببینیمش آخه اون سوگولیِ مجموعه مون بود..

هیچ از آن نگاه خیره و منظوردارِ مردک خوشش نمی آمد

اینکه کاری به کار زن جماعت نداشت دلیل بر این نمیشد که نتواند با دست خالی سر این عوضی ها را از تنشان جدا کند

دل رحم بود اما نه برای هم جنسان خودش..

بدون هیچ حرفی پشت سر آن انسان نماها به راه افتاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
AmirAli
AmirAli
3 سال قبل

😑هستن آدمایی که مثل هیرادو آدماشن
بی غیرتای لعنتی😠😡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x