رمان بوی نارنگی پارت 140

4
(17)

 

واقعا سیمین خانم از همان یک کلمه انقدر به او توپیده بود که اینطور عصبانیست؟

 

دستهایش را دو طرفم روی در کمد گذاشت با اخم پرسید

– ازم میترسی؟

 

از رفتارش هول شده یا گاهی بی اختیار از شبیه به امسال آن مردها بودنش نگران می‌شدم، اما به جز همان روزهای اول از آن حادثه و سه روز پیش که به خانه‌یشان آمدم هرگز از او نترسیده بودم

 

– نه

 

لبخند محوی زد دستهایش را برداشته نیم قدم عقب رفت

 

– خوبه پس میشه راه‌ حل منو امتحانش کرد، به نظرم بهتره یکم هم تو برای نزدیک‌تر شدن تلاش کنی اینطوری شاید کمتر ضایع بشم هوم؟ شروع کن

 

گیج نگاهش می کردم چه می‌خواست؟ نگاهم را خوانده با توضیح دادنش ماتم کرد!

 

– بغلم کن… بهم بچسب… مثل اون دیوونه که پشت دره به گردنم آویزون شو

 

انگشتش را به شقیقه‌ام کوبید

– تا جایی نزدیکشو که اینجا هک بشه من کی‌ام، تا جایی که بفهمی سامانم، یبار به جای من تو تلاش کن، حتی اگه تو سرت هنوز به فکر صوری بودنی هم لازمه انجام بدی تا حداقل سر حرف خودت بمونی نه؟ تا واسه اونم من تنها تلاش نکنم!…. اصلا بذار به حساب جریمه‌ی سر حرف خودت نموندن هوم؟

 

مبهوت نگاه گرفتم فکر می‌کردم فراموش کرده باشد، از صبح رفتارش کاملاً طبیعی و آرام بود حتی یک بار در رستوران سراغم را نگرفت فقط زمان ناهار کنارش بودم

 

آنقدر راحتم گذاشت که با وجود شلوغی اواخر فروردین‌ماه توانستم درباره‌اش ساعتی با مونا حرف بزنم، درباره‌ی صوریشان و او که به قول مونا حتی نگاهش نمی‌کرده و همیشه از دستش به خاطر رفتارش عصبانی بوده، از شنیدن اینکه بارها مونا را به اشتباه “ملیح” صدا زده شوکه‌ام و هنوز نمی‌دانم چرا به دیدن مادرم رفته، او که رفتارش، خانواده‌اش و لطف‌هایش می‌گوید آدم خوبیست اما انگار چیزی درست نیست!

 

چرا نمی‌خواهد چیزی درباره‌ی من و گذشته بداند؟ چرا پذیرفته توضیحی ندهم و کاملاً رهایش کرده؟

 

اگر انقدر برایش بی اهمیت است پس چرا انقدر اصرار به نزدیکی بیشتر و جدی بودن رابطه‌یمان دارد؟

 

نمی‌دانستم چه عکس العملی نشان بدهم، نگران از تکان خوردن و جلو آمدنش زبانم باز شد

 

– نمیشه… خب شما خیلی گُنــ…..

 

لبهایم را بهم چفت کردم احمقانه چه می‌گفتم؟

 

– گنده و ترسناکم؟

 

سعی کردم درستش کنم تا شاید طور دیگری کوتاه بیاید

– ببخشید عمدی نبود، نه صبح نه الان… حق با مادرتونه البته منظورم رفتارتون نیست.. من.. من انقدر اونجا شمارو پایدار صدا میزنم که….

 

متوجه شد قصد دارم بپیچانمش و از احساسات مادرش که او خیلی به آن احترام می‌گذارد سواستفاده کنم

 

– زود باش ملیح انجامش میدی تا دیگه اینطوری تو جمع ازم فرار نکنی و تا شب فکرم مشغول رفتارت باشه مرتب خرابکاری کنم مرصادم نباشه تا درستش کنه

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

صدایش جدی و عصبی بود ماتم زده ماندم! قصدش فقط جریمه کردن است وقتی با آن عضله‌های براق نزدیک‌تر از همیشه ایستاده و نگاهش مانند کودکی مشتاق منتظر است؟

 

هنوز حتی نمی‌توانم با او راحت حرف بزنم چطور کاری که می‌خواهد انجام بدهم؟ کاش حداقل بالا تنه‌اش برهنه نبود!

 

از بی حرکتی‌ام نیم قدم جلو آمد

– نگفتی گنده و ترسناکم؟ می‌خوام کمک کنم هم قد بشیم تا دیگه نترسی، معطلم کنی نزدیک‌تر میشم پس خودت بیا که برات راحت تر باشه

 

– من منظورمــ…..

 

چه می‌گفتم وقتی هول شده دقیقا همان حرف را زده بودم؟ آن هم قبلاً با توصیف حالم! دقیقا روزی که کمک کرد مادر را ببینم و تا نگفتم چه نسبتی به او داده‌ام رضایت به رفتن نداد

 

نیم قدم جلو رفتم اما نتوانستم، عقب‌تر رفته دستهایش را باز کرد با لبخندی کج و شرور گفت

 

– امتحانش کن خیلی هم سخت نیست خوش می‌گذره کمکت می‌کنم

 

از لحنش سرم بالا آمده قفل چشم‌های سیاهش شدم، به جز روزی که به خاطر آن سوتفاهم نیمه برهنه دیدم هرگز حتی وقتی از خشم رو به انفجار بود، حتی وقتی فرار کردم آزارم نداد، او با جنس مخالف تا جایی که میتوانست محترمانه برخورد می‌کرد

 

پلک بسته دمی گرفتم، با شرم جلو رفته روی پنجه پا ایستادم دستهایم با لرزشی شدید کشیده شده بی آنکه نگاهش کنم تا پس نیفتم دور گردنش حلقه شد

 

کمی خم شده همراه با دستهای داغی که پشت کمرم نشست لبخند زد

می‌دانم چه می‌خواهد… اما روی ادامه دادنش را ندارم… روی چسبیدن به او…!

 

کنار گوشم پچ زد

– ادامه بده کمکت می‌کنم

 

نمی‌دانست من چادری و تنها که تجربه‌ی کنار او بودن عجیب ترین اتفاق زندگی‌ام بود از این هیجانات عجیب نداشته‌ام که او می‌خواست داشته باشد؟

 

معذب پیشانی به سینه‌ی داغش چسباندم نفس نفس میزدم سرم از بالا و پایین شدن سینه‌‌اش تکان می‌خورد

 

پای راستم را به سختی کنار تنش بالا کشیدم دستش که نرم زیر رانم نشست از لمس حساسش تکان شدیدی خورده عقب پریدم

 

سریع کمرم را فشرده اجازه نداد

– بری انجامش سخت تر میشه چون دیگه کمکت نمی‌کنم، پای چپتو بیاری بالا تمومه چسبیدی به مــن!

 

با تپش قلبی تند و تنی یخ زده پا بالا کشیدم انقدر سریع دست زیر رانم انداخته نگهم داشت انگار می‌ترسید فرار کنم

 

– دیدی خیلی هم سخت نبود؟… حالا خودتو محکم بگیر پاهاتو پشتم قفل کن

 

نفسم در نمی آمد که جوابش را بدهم، هر آن از شرم کاری که کردم بیهوش می‌شدم….

او خواست من چرا انجامش دادم؟ وسوسه‌اش نگذاشت؟ نمی توانست که مجبورم کند؟

 

لرزان زمزمه کردم

– نمیشه… سختمه پاهام اونقدر بهم نمیرسه که… قفل بشه… اذیت میشم

 

سینه‌اش از خنده‌ای بی صدا لرزید

– انگار حق با توئه زیادی برات گنده‌ام!

 

دم آسوده‌ای گرفتم خواستم جدا شوم اما فشار دستش زیر رانهایم با دمی “هیع” مانند و ناگهانی لرزاندم

 

– کجا؟ گفتم تا جایی که بفهمی سامانم! مگه فهمیدی؟

 

مکث کرده خبیث گفت

– حواست باشه فقط چون دفعه‌ی اولت بود کمک کردم اگه کارتو تکرار کنی منم تکرارش می‌کنم ولی به یه روش دیگه که نفست بالا نیاد از زور وزنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

یعنی چی یک روز در میونش کردین تورو خدا
حالمو گرفتی

دلارام آرشام
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

آدرسشو بده با تریلی روش رد بشم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x