رمان بوی نارنگی پارت 166

4.4
(16)

 

 

کارش را تکرار کرد اینبار با هر دو دست محکم به سینه‌ام کوبیده از جلوی در کنارم زد

 

– خودخـــوااااه…!

 

از در بیرون زده به سرعت به سمت پله ها رفت

 

عصبی از اینکه باز اجازه نداد بیشتر از چند جمله حرف زده حتی به عذرخواهی برسم

سریع پشت سرش رفته در پاگرد راهش را سد کردم اجازه نمی‌دادم باز برود شده به زور! باید حرف میزدیم

 

دست بالا برده با اخم به اتاق اشاره کردم دستور دادم

– برو بالا… باید حرف بزنیم حق نداری هر چی از دهنت در میاد بگی و به خیال مقصر بودن من سرتو بندازی پایین بری!

 

پوزخند زد

– به خیال؟؟

 

نگاه ترش آرام ترم کرد دست روی بازویش گذاشتم

 

– باشم هم باید حرف بزنیم.. نمی‌تونی فقط متهم کنی اجازه‌ی حرف زدن ندی و بکوبیم تا حرف نزنم و……

 

به شدت خودش را عقب کشید بی اعتنا به اینکه کسی ممکن است صدایمان را بشنود با بغض و خشم چندین بار به سینه‌ام کوبیده هلم داد

 

– هستی عوضی.. هستی بی معرفت.. هستی هستی..

 

خواستم مچش را بگیرم اما ناگهان زیر پایم خالی شده به عقب پرت شدم با آنکه فهمیدم چه شد اما نتوانستم عکس العملی نشان داده جلوی رخ دادنش را بگیرم!

 

تنم روی پله‌ها غلت خورده ضربه‌های سنگینی چشیدم! با صدای بلندی کف سالن افتادم

 

نفسم از درد بند آمده فکم برای فریاد نزدن قفل شد، ناله‌ام با دهان بسته در آمد، دردی که در استخوان‌های دنده و کتفم حس می‌کردم می‌گفت ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد

 

با مکث و به زحمت زانوهایم را خم کرده یکی از دست هایم را تکان دادم…

 

درد تنم را قفل کرده قدرت تکان دادن اعضای بدنم را نداشتم نفسم به سختی دم و بازدم داشت

 

– یا خداااا… پرهــاااام؟! چیکار کردی؟

 

از صدای نگران سامان چشم باز کردم

سایه‌اش روی تنم افتاده چشم‌هایش هراسان گرد بود

 

چند لحظه نگذشت که ملیح و سیمین‌بانو هم کنارم ایستادند به زحمت یک کلمه گفتم

 

– افــ….ـتادم

 

دست های سامان با احتیاط جلو آمد

– چیکار کنم؟ باید تکونت بدم؟ طوریت نشده؟

 

از گوشه‌ی چشم سحر را که شوکه با تعلل از پله‌ها پایین می آمد دیدم، صورتش خیس شده دستش روی دهانش بود

 

– چی شد سحر؟ تو کجا بودی؟

 

به سختی دهان باز کردم تا دست از او بکشد

– احتمالا دنده‌هام… شکسته… دستمو هم نمی تونم تکون بدم کتفمــ… آآآآآخ…

 

نفسم بند آمده دهانم بسته شد درد دنده‌هایم اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد حرف زدن که هیچ.

 

سیمین‌بانو سریع به سمت تلفن رفت

– چیزی نمی‌دونی کاری نکن سامان بذار به اورژانس زنگ بزنم

 

سامان سریع گوشی‌اش را بیرون کشید

– باشه با ساسانم تماس می‌گیرم

 

دندان هایم از فشار درد روی لبم چفت شده نمی‌توانستم حتی دهان باز کنم تا بگویم چه کنند یا نگران نباشند حالم به آن بدی که به نظر می‌رسد نیست و اتفاقی خیلی بدی نیوفتاده، فقط شوکه‌ام از درد و خشم نگاهی گرد از کاری که کرد و صورتش می‌گوید حتی خودش هم مثل من متوجه نشده که زبانش بند آمده

 

نگاهم قفل او بود، تار می‌دیدمش از نگاهی که از درد خاموش می‌شد. ملیح از نگرانی نگاهم سریع به سمتش دوید تا کمکش کند و از پایین آمدنی ساده سقوط نکند

 

***

 

 

 

 

 

از حرکت دستی روی تنم چشم باز کردم

پدر کنارم ایستاده سرم را از آژیوکت جدا میکرد بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت

 

– انگار کار به زد و خورد رسیده! سحرم معاینه کنم یا عقلت سر جاشه و سالمه؟

 

زمزمه کردم

– گفتم که اتفاق بود… اینجاست؟

 

سری به تایید تکان داد

– آره بقیه رو به زور فرستادم برن ولی سیمین خانوم خواست سحر کنارت بمونه دلش آروم باشه، انگار با گندی که زدی خیلی هم وضعیت شخصیتت تو اون خونه بد نیست!

 

شرایطم را بهتر از هر کسی می‌دانستم نیازی به پرسیدن نبود با آنکه می‌دانم باید صبور زیادی برای مدت زمان درمان به خاطر حضور پدر به خرج بدهم دیوانه‌ام می‌کند! اما می‌توانم از این شرایط استفاده هم بکنم

 

خواهشی گفتم

– میشه بری بگی بیاد؟

 

با لبخند گفت

– باشه.. گفتم یه تخت خوابشو بیارن براش، حواست باشه میان بهت سر میزنن! درو قفل نکنی صداشو در بیاری

 

درمانده از شرارتش لبخند زدم. بیچارگی‌ام را فهمیده گفت

 

– درست میشه. اون شبی که سحر وسط مهمونی رفت با خودم گفتم می‌خواد ازت جدا بشه ولی نگاه گرفته‌ی دختری که الان پشت دره میگه همه‌ی زندگیش روی این تخت مونده که صورتش خشک نمیشه… با اینکه گفتم چیزیت نیست و نهایتاً چند هفته دیگه رو به راهی، خودت پزشکی و میدونی چیکار کنی ولی بازم آروم نگرفت

 

جان‌گرفتم از آن “همه‌ی زندگی” که گفت دقیقا حالا زمان استفاده کردن بود، وقتی سحر خودش را مثل من گناهکار بداند می‌توانم تمام آنچه در زندگی واقعا داشتم و از او غافل شدم را باز به دست آورم، می‌توانم حرف بزنم نمی‌گریزد و گوش می‌دهد

 

تاکیدی گفتم

– برو دیگه

– پررو باباتم؟ خجالت بکش!

 

ملتمس گفتم

– باباااا… پسرتم! لطفا برو به سحر هم پیله کن بمونه و خیلی هم مراقبم باشه، اون تختم که گفتی نمیخواد بگو نیارن

 

لبخند زد

– بد پیله‌ی پررو… آخر شما دوتا پسر این دوتا خواهرو فراری میدین، موندم وقتی رخساره نتونست تحملتون کنه سیمین خانم با اون دوتایی که خودش داره چطوری شما دوتا رو قبول کرده؟

 

در را باز کرده لحنش عوض شد جدی و دستوری گفت

– سحر جان بیا

 

سحرم سر به زیر و معذب وارد شد نگاهم به صورت سفید و چشم‌های سرخی بود که از زمین جدا نشد، عجله‌اش در نحوه‌ی لباس پوشیدنش مشخص بود

 

پدر با اخم گفت

– حالا که کنارش میمونی حواست به دیوونه بازیهاش باشه! میدونی مریض که باشه چی میشه دیگه؟ پرستارها سر وقت میان برای دارو هاش و چک کردن ولی تو از کنارش تکون نمی‌خوری تا از جاش تکون نخوره یا پرستار ها رو رد نکنه، حواست به دردش هم باشه روی نفس کشیدنش اثر می‌ذاره، اگه داروهاشو نخوره کار دست ریه‌اش میده نمی‌تونه خوب نفس بکشه حتی ممکنه ذات الریه کنه! وقتی بیدار بود بگو چند تا نفس عمیق بکشه بفهمی خورده یا نه، کتفشو هم تکون نده جا انداختیم ولی نباید زود ازش کار بکشه

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x