غم صدایش سنگین نبود؟
حالا حال او را نمیفهمیدم حالا تمام درد من غم پرهام بود
اجازه داد تا آرام شـوم
– خوبـی؟
سر تکان دادم. لبخند زده گفت
– بپوش بریم
گیج نگاهش کردم پیشانیام را بوسید
– من که تو و اون سارا رو هیچ وقت ول نمیکنم… میکنم؟
با گریه لبخند زدم مهربان گفت
– بپوش ببرمت خونه
– پرهام دلش میخواد تنها بـاشــ…
با تاکید گفت
– بپوووش.. الان باید تو کنارش باشی. دیشب امیررضا رو بیرون کرد ولی زورش به من نرسید میدونستم کجا میخواد بره، بردمش سر خاک تا الانم اونجا بودیم. تازه رسوندمش خونه حالش بهتر از دیروز بود.. رها حواسش به مامان هست برو تو هم حواست به اون باشه
دلم از مراقبت او گرم، اما از درد پرهام که تمام دیشب را مثل او نخوابیدم و گیج در خانه چرخیدم فرو ریخت
زمزمه کردم
– دیروز که می رفت.. گفت نیا.. میخواد تنها باشه.. دوست نداره تو این حالشــ…
– اون بگه تو که باید بری تو که دلت آروم نیست اینجایی. تو که عشقشی.. با تو حالش خوب میشه… بپوش کنارش باشـی خیالـم از جفتتون راحته اونم حالش بهتره
بغض دار “ممنونـم” آرامی گفته سریع به سمت اتاق رفتم
دیدن پرهام، بودن کنارش، تمام چیزی بود که در این لحظه میخواستم. گفت پرهام با من آرام می شود
با تمام شوق و غم هم زمانی که داشتم وقتی روبروی ساختمان پارک کرد دلهره و دلشورهی عجیبی به جانم افتاد
– برو دیگه
مردد گفتم
– اگه… اگه نخواست باشم چـی؟
چشمهایش گرد شد! می فهمیدم چه میگویم؟ آن هم به چه کسـی؟
هیچکس هیچ چیز از زندگی مشترک من نمیداند. اینکه چقدر گاهی در مشکلات و بدی حالم احساس تنهایی کردهام. اینکه گاهی با همهی وجودم حس میکردم پرهام حضورم را نمیخواهد. وقتش را ندارد و حتی انگار کلافه است که باید قسمتی از ذهنش را مشغول زندگی مشترک و ناراحتی کسی کند که احساسش به او مثل احساس من به خودش نبود
برای اصلاح حرفم سریع گفتم
– یعنی میگـم… اگه حالش هنوز خوب نبود چـی؟ اگه هنوز دلش تنهایی خواست؟ پرهام وقتی حالش خوب نیست میخـــ…
خم شد در را برایم باز کرده گفت
– چرا مثل بچههایی شدی که بی اجازهی باباشون رفتن بیرون؟ شوهرته سحر نه من که می گفتی بهت گیرم میدم. برو الان لازمت داره. برو چند دقیقهای میمونم پیام بده با خیال راحت برم
مردد پیاده شده با رد شدن از فضای سبزِ جلوی ساختمان داخل شده به سمت آسانسور رفتم
حالم مثل روزهای اولی بود که او را میدیدم، روزهایی که با اینکه به سامان قول داده بود مرتب مزاحمم نشود اما هر بار از خانه بیرون میزدم سر راهم سبز میشد
چرا آن روزها انقدر درگیر نبود و برای رضایتم وقت می گذاشت؟
از افکارم اضطراب و استرسی هم شیرین و خوشایند داشتم هم سخت و تلخ…
برایش عادی شدهام یا از همان ابتدا انقدر که فکر میکردم خاص نبودم و تنها به خاطر رضایتم و اینکه مثل این روزها دیوانهی او نشده فرار میکردم و با شیطنت پسش میزدم برای به دست آوردنم تلاش میکرد؟
اگر از زندگیام مطمئن نبودم چرا پذیرفتم مادر شوم؟ برای نگه داشتن زندگیای که دوستش دارم ولی میبینم او مثل من پا بندش نبود؟ احمقانه نیست؟
پشت در واحد که رسیدم در را آرام باز کرده بی صدا وارد شدم از دیدنش قلبم از جا کنده شده شکمم نبض گرفت…
آن نقطهی سیاهی که به تازگی روی صفحهی مانیتور مطب دیدم هم درد پدرش را حس می کند؟
🎶از یادمن برو بی تابم.. دیگر قدم نزن در خوابم… بیا و با خودت ببر امشب یادت را… بیا بگیر عذاب این عشق و عادت را…🎶
روی مبل نشسته دستهایش را دو طرف سرش گذاشته آرنجهایش روی زانو بود
ناگهان صدای هق هق مردانهاش بلند شده شانههایش تکان خورد
🎶از یاد من برو خستهام برو دلگیرم… چیزی نمیشود بی تو من فقط میمیرم.. کسی به یاد من نیافتاد نمیرسی به دادم ای داد🎶
بی صدا صورتم خیس شد. برای این درماندگی چکنم؟
برای مرگی که چاره ندارد…
برای مردی که از هجوم این مصیبت ناگهانی حتی نتوانستم بگویم قرار است پدر شود…
پدر فرزندی که از خود اوست…
نه پروانهای که بی کسی و بی پناهیاش بیچارهاش کرده بود و حالا رفتنش درمانده اش کرده…
نگاهم به میز روبرویش، به عکسهای که روی آن پخش شده بود ماند… عکسهایی از پروانه با آن موهای کوتاه پسرانهای که پرهام دوستش داشت…
پروانه و مکانهایی که آرزوی دیدنش را داشت و پرهام هر زمان که وقتش را داشت به یکی از آن آرزوها میرسید
چرا در هیچ کدام از آن عکسهایی که مشخص است با گوشی ثبت شده من نیستم؟
چرا هرگز از پرهام نخواستم با او همراه شوم؟
از اینکه حس میکردم مزاحمم و نمیخواهد و تا نمیپرسیدم خودش حرفی از وقتش که چطور گذرانده نمیزد؟
اگر حسم اشتباه است او چرا هیچ وقت همراهیام را نخواست؟
آن عکس ها که معمولا در شب گرفته شده بود! شبهایی که من تا میتوانستم وقتم را خالی کرده منتظر میماندم و هرگز از پرهام پیام و درخواست همراهی دریافت نکردم
قدمی جلو گذاشتم.. من همیشه بودم.. من که او را بهتر از هر کسی میشناسمش و عصبانیتی که بقیه به ندرت دیدهاند را بارها دیدهام و میدانم حتی شاید در این لحظه بیشتر از هر زمان نبودنم را بخواهد و از کوره در برود… میدانم حالا وقت این حرف ها نیست او باید آرام شود که حتی اگر دور بودم و نخواست باشم بدانم حالش خوب است و از غمش آتش به جان خودم نیاندازم
میدانم او با آن مردهایی که مثل خودش بودند و همیشه مراعاتشان را میکرد نمیتواند آرام شود حتی اگر تمام شب سامان کنارش بوده باشد
گریهاش آرام تر شده تنش را تکان می داد
🎶زمان از عشق تو مرا عقب کشیده.. غمت به گوشه گوشه دلم رسیده.. ببر هر آنچه از تو دارم… مرا به حال خود نکردی و من.. تو را در این عذاب تلخ بی تو بودن… به حال خود نمیگذارم🎶
– پرهـام..
غم صدای بیجانم را نتوانستم پنهان کنم لحظه ای بی حرکت مانده با دست صورتش را پاک کرد
بی آنکه نگاهم کند در حالی که عکس ها را جمع میکرد با صدایی خشدار و گرفته خشک و سرد پرسید
– اینجا چیکار میکنی؟
– پرهـام…
از صدای آرامی که سعی میکردم مهربان باشد منفجر شد به ضرب چرخیده داد زد
– میگم اینجا چیکار میکنی؟ نگفتم نیا…؟
به در اشاره کرد
– اونها نمی فهمن تو چرا نمیفهمـی؟
همزمان انگار چیزی در سینه و پهلویم شکست! مگر برای همین نیامدم؟ همین که او نمیتواند در حضور آنها دیوانه شود و کسی نمیفهمدش؟
مگر نیامدم تا خودش را که برای من فقط خودش بود با بغض و حرف و درد خالی کند؟ پس چرا وا ماندم؟
انتظار این سنگینی را نداشتم؟ انتظار اینکه انگار مقصرش منم؟ منی که گفت نمیفهمم؟ وظیفه شده؟ فهمیدن او؟ درک کردن او که نه تنها نفهمیدم و درکم نکرد که حتی انگار برای خودش تنها زندگی میکند؟
انگار من هرگز حضور نداشتم که نمیخواسته و توقع آمدنم را نداشته!
چرا فکر میکردم می شناسمش و اگر بیایم دیدنم آرامش میکند؟
در برابر من خودش بود؟ من خودش را نمی شناسم یا او خودش نبود؟
خودم باور داشتم یا از حرف سامان باور کردم که گفت عشقش هستم و حالش خوب میشود؟ از غم زیاد جوگیر نشدم؟
دلیلش این نبود که فراموش کرده بودم چه نسبتی با پرهام دارم و سامان با آن کلمه ذوقش را به دلم انداخت؟
عشق… کلمهای که در این لحظه درماندهام کرده… گمـش کردم… من اصلا داشتمـش؟
وقتی پرهام جدای از من همیشه زندگی خودش را داشت و من ابلهانه به فکر کمک کردن به او در این حال خراب بودم
چرا وقتی در حالت نرمال هم گاهی فراموشم میکرد فکر کردم در این شرایط حضورم کمکش میکند؟
اینکه همیشه نگفته میفهمیدمش؟ خودم هم باور کردهام وظیفه دارم مراقب اویی باشم که در یادش هم نمیمانم؟
🎶از یاد من برو خستهام برو دلگیرم… چیزی نمیشود بی تو من فقط میمیرم.. کسی به یاد من نیافتاد.. نمیرسی به دادم ای داد🎶
قدم عقب گذاشتم باید بروم… اما… اما حالا که تا اینجا آمدم باید بپرسم… بپرسم و آن حس درد شدید میان سینهام برای او را آرام کنم تا دور که هستم حالم بد نباشد
– حالت خوبه؟
دوباره داد زد
– نــــه… تو اومدی خوب شد.. واسه چی اومـدی؟
قدم دیگری عقب گذاشتم اینبار با شکستنی عمیقتر در سینه و شکمم… چقدر دانستن اینکه نمیخواهد باشـی با اینکه از قبل میدانستی سنگین است… به این وضوح هرگز ندیده بودم که نخواهدم
– ببخشید… نگران بودم
صدایش لرزید
– نترس نمی میرم… اون که.. مرد.. یکی دیگه بود
چرخیدم تا خیسی دوبارهی صورتم را نبیند… صورتش را نبینم
– متاسفم که رفت… که کاری ازم برنمیاد… متاسفم… فقط میخواستم کمک کنم…
به سمت در رفتم
– متاسفم پرهام… متاسفم که از دستش دادی… ببخشید که اومدم