بدون کوچک ترین حسی گفتم
– ماشین کجاست؟
جلوتر آمده دستم را گرفت ابروهایش بالا پرید
– چرا انقدر سـردی؟
سرد بودم.. بیش از آنچه فکر میکرد.. همهی وجودم یخ زده بود.. نه به خاطر یک هفتهای که مگر به اجبار و از سر ضعف شاید روزی یک وعده غذا میخورم… بلکه به خاطر احساسی که مُرد و او مسببش بود
او که حالا که روبرویش ایستادهام حتی جان پلک زدن هم ندارم تا نبینمش… او که همیشه مهم تر از منی را داشت و من به خاطرش همه چیزم را دادم تا نابود کند… جسمی که داغ گذاشت… قلبی که شکست… احساسی که سوزاند
نگاه خشک شدهام دست آزادش را به سمت گونهام کشاند گرمای دستش مثل قبل نبود، گرم نشدم.. چشم نبستم.. مثل قبل نشان ندادم تمامش را دوست دارم… هیچ حسی در وجودم به غلیان نیافتاد که به جواب حرکتش حرفی بزنم یا کاری بکنم تا سر خورده غمگین یا ناراحت نشود… مات نگاهش میکردم
– متاسفم.. من..
عقب کشیدم تا دور شود حسی در وجودم بود که او را نمیخواست… انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده! چند سال کنار کسی بودم و تمام لحظاتم را به یاد اویی گذراندم که آنقدر که احساس من صادق و بیپرده بود نمیخواستم
دستم را که رها نکرد زمزمه کردم
– مهم نیست
همین دو کلمه که با بی حسی مطلق گفتم دلم را سوزاند.. آتشم زد.. مهم نبود؟!
فرزندم را از دست ندادم؟
او با مهری برای حضوری که نمیخواست پسم نزد و از شوکش بیچاره نشدم؟
چیزی از وجودم کم نشده که داغش را تا ابد دارم؟
سرش را پایین انداخت فهمید تمایلی به حرف زدن ندارم.. اما نفهمید در حال شعله کشیدنم از حضورش حالا که دیر است… دیر است… آن هم نه به خاطر من! به خاطر مرگ پروانه… به خاطر حال او که خوب نیسـت
دستم را کشیده به سمت ماشینش رفت تمام طول مسیر، ورود به خانه و اتاقمان در سکوت کنارم بود.
مثل تمام این چند سال نبودیم؟ هر کدام تنها زندگی نمیکردیم؟ با این تفاوت که من برای بودن او تلاش میکردم و او برای نبودن من؟ مگر اینکه هیچکس نباشد.. کاری نباشد.. مهم تری نباشد..
شعله ور بودم… تمام وجودم می سوخت… نفسم بالا نمی آمد قلبم تیر میکشید..
لباس عوض میکردم که در را قفل کرد. روی تخت که دراز کشیدم فقط کتش را در آورده کنارم دراز کشید
– مامان نبود
نفهمیدم سوالی بود یا خبری برایم مهم هم نبود که فهمیده باشد پشتم را به او داده جواب دادم
– نه خونهی ساسانه
چرخیدنش را حس کردم دستش که دور شکمم حلقه شد بی آنکه بچرخم پسش زدم
– نکن… حالم خوش نیست
دستش دوباره جلو آمده زمزمه کرد
– میفهمم.. سرد بودی الان داغی.. فقط میخوام بغلت کنم
من نمیخواستم… نمیخواستم در مدتی که فرزندم می رود او لمسم کند… حتی لیاقت این را نداشت
– بغلم نکن.. پریودم.. گرممه.. اذیت میشم
دست عقب نکشید غمگین گفت
– قبلا که اذیت نمی شدی؟
قبلا..؟! قبلا هنوز زنده بودم.. قبلا برای احساسم به خاطر جانی که برای تو زنده بود ارزش قائل بودم… احساسی که تلاش کردم به خودم بگویم دو طرفه است.. به همان شدت روزهای اول… ولی فقط بودنم را وقتی کسی نباشد میخواستی
🎶🎶از یاد من برو بی تابم… دیگر قدم نزن در خوابم… بیا و با خودت ببر امشب یادت را… بیا بگیر عذاب این عشق و عادت را…🎶🎶
سینهام به شدت بالا و پایین میشد…
نمیخواستم بغضم بشکند… او اصلا نمیفهمد چه حالی دارم… نمیفهمد چه کرده که روی این را دارد که به همین راحتی کنارم باشد…
اما چرا حالا که نزدیک است دلم برایش می سوزد؟ من هنوز همان دیوانهی قبلم! من او را حتی بیشتر از خودم دوست دارم… او که حالا شک دارم حتی دوستم داشته باشد
به دستش فشار آورد….
“آخی” بی صدا از لمس جایی که حالا بجای داشتن موجودی دوست داشتنی و در حال رشد خالیست از سینهام کنده شد
جملهاش شوکهام کرد
– میشه گریه کنـی؟
مکث کرد
– اگه نگاهم نمیکنی حداقل گریه کن… اینطوری به قلبت فشار میاد
نگاهم میخ ساعت مچیام روی عسلی ماند! او سحر را انقدر می شناخت و انقدر ندیده بودش؟
🎶🎶از یاد من برو.. خسته ام برو.. دلگیرم چیزی نمیشود بی تو من فقط میمیرم،، کسی به یاد من نیافتاد نمیرسی به دادم ای داد🎶🎶
– گریه کن سحر.. اذیتت کردم.. مثل همیشه سکوت کردی.. حالم بد بود و حال تو رو هم بد کردم.. انقدر که نمیخوای نگاهم کنی.. نمی خوای لمست کنم.. ولی بازم مثل همیشه معرفت کردی و به کسی نگفتی یک هفته است ازت نپرسیدم مردی یا زندهای.. بازم معرفت کردی و کسی نفهمید چقدر بی معرفتم.. چقدر نامردم که خواستم فقط تو حالمو بفهمـی و صبر کنی
از بغضی که شکست نفسم سنگین شده بود فهمیدنش چه فایدهای داشت.. دیر بود..
در حالی که شوقی که داشتم را سر بریدم
دوباره پسش زدم
– مهم نیست.. حق داشتی برو عقب تر بخواب
ناگهانی بغلم کرده دست دیگرش را هم از زیر بازویم رد کرد
ملتمس گفت
– ببخشید.. بغض نکن.. گریه کن سحر.. گریه کن از بدیم که فقط زورم به تو رسید.. به تو که بیشتر از بقیه فهمیدیم.. به تو که جهنم زندگیمو بهشت کردی و جایی که باید نشون میدادم فقط خودمو دیدم
🎶🎶زمان از عشق تو مرا عقب کشیده.. غمت به گوشه گوشهی دلم رسیده.. ببر هر آنچه از تو دارم…🎶🎶
بغضم با “هیــع” تیز و گوش خراشی شکست… چرا به اینجا رسید؟ چرا انقدر دیر آمد؟ چرا انقدر دیر که فهمیدنش هم انقدر بسوزاند؟
دستهایم روی دهانم نشست. صدایم زجههایی خفه بود… محکم نگم داشته میبوسیدم
🎶🎶مرا به حال خود رها نکردی و من تو را در این عذاب تلخ بی تو بودن به حال خود نمیگذارم🎶🎶
– ببخشید… حالم بد بود… میموندی حال تو رو هم بد میکردم… بدتر از چیزی که الان هستی… الانم حالم بده… الانم دلم میخواد برم… دلم گرفته سحر… فقط تو رو دارم… تو رو که بیشتر از همه اذیتت میکنم
– هیـــــع…
صدای تیزم ساکتش کرد نفسم بالا نمی آمد نفهمیده چه کرده…
نفهمیده بدتر از این نمی شد…
بدتر از این که حتی با وجود غم صدایش که هنوز برایش جان میدهم ولی نخواهمش…
نخواهم بداند فرزند خودش را هم مثل پروانه از دست داده…
🎶🎶از یاد من برو.. خسته ام برو.. دلگیرم چیزی نمیشود بی تو من فقط میمیرم،، کسی به یاد من نیافتاد نمیرسی به دادم ای داد🎶🎶