واضح نیست هنوز خیلی برایم مهم است؟
همهی حرفهای مونا درست نیست؟
هر چه شده باشد نمیتوانم بی تفاوت باشم
《《 – متاسفم سامان جان… متاسفم بابت اتفاقهایی که افتاد… سخته ولی باید بفهمیم و درک کنیم صرفا به خاطر اینکه کسی رو دوست داریم نمیتونیم توقع داشته باشیم اونم دوستمون داشته باشه… باید بفهمیم گاهی بی هیچ دلیلی ولی دلمون میخواد یکی رو که حتی نمیدونیم چرا و سهم ما هست یا نه رو دوست داشته باشیم در حالی که نمیتونیم کسی رو که دوستمون داره و هزار تا دلیل میاره و میخواد همراه ما باشه رو حتی تحمل کنیم
– از ملیح خبر دارید؟ حالش خوبه؟ مطمئن باشم همه چی تموم شـده؟
خندید گرم و روشن.. از آن خندههایی که وقتی سارا برگشت زیاد در برخوردهایش میدیدم
– بله تمومه.. ملیح خانم هم حالش خوبه ولی انگار خانم گرمساری نگرانشه. البته به خاطر رفتار آقا مرصاد!… دقیق نمیدونم چی شده، ربطی به منم نداره بخوام دخالت کنم و شاید مثل دخترم کار اشتباهی بکنم. خانم گرمساری خواستن باهات حرف بزنم و بگم چی شده که وظیفهام بود… برای دقیق فهمیدن اوضاع شون باید برید سراغ آقا مرصاد. خانم گرمساری خیلی نگران برخوردش با ملیح خانوم بود》》
پوفی کشیده روی پله ها نشستم تماس با کمالی با آن که آشفتگی و نگرانی ذهنم را هم آرام کرد اما دلم را هم به آتش کشید
از چه چیزی انقدر عصبانیام که با وجود رها کردن تمام کارهایم و گذراندن ساعتها در باشگاه که بعد از مدت ها مثل زمانی که سارا رفته بود اثرش روی استخوان انگشتانم مانده هنوز آرام نشدهام؟
فقط دلم میخواهد یقهی مرصاد و ملیح را بچسبم… ملیحی که با رفتنش این بلاها را سر خودش آورده مرصاد را هم دیوانه کرد
باید با مونا حرف بزنم… باید هنوز چیزی برای گفتن داشته باشد که خواست تماس بگیرم… این دختر خوب میدانست نمیتوانم مسئله را همینطور رها کنم
نگاهم به قندان دستم ماند
“چندتا خوردم؟”
باز انگار دیوانه شدهام و حالم را نمیفهمم… قند دیگری برداشتم حس کردم کسی پشت سرم بود بیخیال توی دهنم انداختم
– چیکار می کنی؟
لحنش میگفت سحر کلافهاش کرده و آمده تا خودش را به دیوانگی زده فراموش کند کاری که دیده و شنیدهام بارها در مشکلات با خودش میکند
داغ پروانه برای هیچکس سبک نبود اما برای او که شاید پدرش بود فراموش نشدنیست…
شانه بالا انداخته با تمسخر گفتم
– هیچی… دارم برات غصه میخورم
کنارم نشسته او هم مسخره گفت
– بذار خودمم کمکت کنم غصه خوردنت شیرینه
قند دیگری برداشته صدادار جویدم
– بیا بزن شیرین بشی… بد زهرماری
قندان را از دستم کشید
– اَاَاَه… اینطوری نَجـو تنم میلرزه!
با صدای بلند خندیدم حالم خوش نیست و فقط خودم میدانم
– مگه تنتم میلرزه؟ تازه سیگارمو که پیچوندی یِچی باید جاش بزنم یا نه؟
– آره می لرزه اونم وقتی خواهرتو تو این حالی که داره میبینم، راه درو هم نداره بی معرفت!…. جای اونم برو مسواک بزن بعدش بتونی خوب گاز بگیری
به مسخرهگیام ادامه دادم
– هــااا… پس این آخریا هر شب تنت لرزیده؟ ناراحتی از لرزت برو درستش کن حالا که با سیگار آتیش زدنم گرم نشدی راه بیفتی بی بخار
مشتی محکم به بازویم کوبید دقیقا جایی که ارس زدن به آن را دوست داشت و به قولی حرصی بود از زورم
– کوفت… اینجوری حرف نزن مودب خان! اینطوری حرف زدن مال منه
– چرا؟ چون مجردم روی تو بازتر میشـه؟
– نه.. گولاخی و مودب تحویلت نمیگیرن بی ادب بشی که دیگه ملت میترسن از کنارت رد بشن، اگه نه که تا حالا باید صد تا عروسو زیر کرده باشی بیچاره!
اینبار من زدم
– زهرمار بیشعور مگه من از اوناشم؟!
– بودی که من روزی صد تا عروس از در خونتون رد نمیکردم
– چی میگی پس؟
به سرعت برخواسته پلهها را پایین رفت شرور گفت
– میگم بجنب لرزیدن تو رو هم ببینم دلم باز بشه
با خیز برداشتنم سرعتش را زیاد کرد
– بی شرف عوضـی…
– بیـــااا… دیدی میگم مسواک بزن بتونی گاز بگیری.. البته الانم خیلی بد نیستی شیرین میزنی گولاخ
– بگیرمت اون قندونو فرو میکنم تو حلقت
پررو خندید
– بدبخت یه فکری واسه تلخی خودت بکن من که همینطوری هم شیرینم. باز چه غلطی کردی همه چی رو بهم ریختی؟ باز عروس در رفت؟
میدانستم برخلاف مادر که به روی خود نیاورد و دلیل کنسل شدن قرار را نپرسید این دیوانه که بفهمد ول نمی کند
– شیرینی و خواهرم زهرمار هم نمی بینتت دوزاری؟
– هرچی باشه یه چند مرحله از تو جلو ترم، تو پاس کردن پیش نیاز بچهدار شدنیم.. تو که هی مرحله اول درجا میزنی! چی شده؟ این یکی هم رفت؟ نگفتم به دردت نمی خوره؟ نگفتم ظلمه نکن؟ نگفتم گناهه با زندگیش بازی کنی وقتی هنوز یه جا دیگه سیر میکنی؟
جلو پریده مچش را گرفتم
– خفه شو بیشعور صدات میره داخل!
جدی گفت
– بره.. فکر کردی واسه اونها سوال نیست؟ اگه نمی پرسن دلشونم نمیخواد بدونن چه خبره و چه غلطی داری میکنی؟ نگران نیستن؟
– ببر صداتــو… عـــه!
ساکت شده آرام پرسید
– چی شده؟
تمام حرف را با یک جمله عوض کردم وقتی نمیخواستم حرفی از مونا بزنم که گولم زده بود و فکر میکردم حالش مثل من است!
با اینکه بارها به رفتارش مشکوک شدم و چیزی سر در نیاوردم
جدی گفتم
– تو بگو؟ چی شده که سحر دیگه هیچی و رعایت نمی کنه؟
باز وا رفت! نمی دانست همه میدانند گیج است؟ پرهامی که حالا به جای زندگی بقیه باید به زندگی خودش برسد و انگار نمیتواند، میبینم سحری که همیشه داشت را ندارد
جلوتر رفته توپیدم
– احمق… از خونهی خودش انداختیش بیرون به جای اینکه درستش کنی روز به روز هم داره بدتر میشه؟ فکر کردی همین که میای کنارش میمونی بسه؟ اونم تو که قبلا یه سر و هزار سودا داشتی! فکر کردی اینطوری درست میشه و فکر میکنه مهمه وقتی نبوده؟…. اگه اون روز که با صورت گریون از خونه خودش اومد بیرون و گفت خوابی با همهی غیرتت توی بالکن دیدمت و نیومدم از همونجا پرتت کنم پایین به خاطر حال دل همون سحره که میدونم خیلی وقته همهی زندگیش توی بی لیاقتی.. تو که نصف احساسی که خواهرم بهت داشتو نداشتی..
– سامان..!
بی اعتنا به نالهاش جلوتر رفته خیره به صورتش گفتم
– عمرا نداشتی… اگه داشتی توی اون حال بدت هم میفهمیدیش وقتی چند ساله دیدم همهی حال بد خواهرم حال بد توئه و حال خوبش حال خوب تو…
به سینهاش ضربهای با پشت دست زده ادامه دادم
– حرف نمیزنه.. هیچی نمیگه.. مثل همیشه، ولی اینبار سرده.. یخ زده.. اگه نه که میدونی من پدرشم و همیشه حواسم به رفتارش و زندگیش بوده و هست، اگه لب از لب باز کنه و خودت درستش نکرده باشی بیچارهات میکنم پرهام.. نگاه نمیکنم حتی براش مهمی.. نگاه نمیکنم چند ساله عضوی از این خانوادهای یجوری ازت رد میشم رنگشو نبینی
حیرت زده از اینکه فکر نمیکرد انقدر خوب حواسم به هر دویشان باشد رهایش کرده به سمت ساختمان رفتم
باید با مونا تماس می گرفتم… صداهای سرم ساکت نشد، حتی با سرگرم کردن خودم با درگیریهای خانواده، کاری که همیشه میکردم
**
(ملیـح)
به گلبرگ دستم خیره مانده توجهی به مرصاد که مثل نگهبانی خشمگین بالای سرم ایستاده بود تا برخیزم نکردم
تمام حواسم به جای وقت کُشـیای که مونا خواسته بود تا با “او” برسد به حرفهایی بود که در سرم میچرخید… به حرفهایی که نشد به مهراد بزنم
مهرادی که حالا کنار سنگ مزارش نشستهام… مهرادی که آن شب تنها بود و من به خاطر دعوا در محضر بر سر مهریهای که نمی خواستم بگیرم و او به زور داد پشت در خانه بودم
کلید خانه را هنوز داشتم و آخرین نفر با او تماس گرفته به خانهاش رفته بودم اما جوابم را نداد و حضورم متهمم کرد… درگیر شدم… سوختم… شکستم…
با وجود رفع اتهام عجیب آزرده شدهام…
حرفهایی، درد و دلهایی در سرم بود….
حرف هایی که وقتی زنده بود برایش سنگین بود و به خاطر حال بدش که حتی اجازهی حرف زدن نداد و یک سره داد میزد و فریاد میکشید متوجهاش نمیشد و نتوانستم قانعش کنم…
حتی نفهمیدم چرا ناگهانی همه چیز را بهم ریخت!
ما که خوب بودیم… همه چیز که خوب و در آرامش بود… زندگی دو نفرهی ساکتمان که چند هفته بود آرام و بی دردسر پیش می رفت… چند هفته بود که هر دویمان یاد گرفته بودیم چطور رفتار کرده با هم کنار بیایم که آرامش بیشتری داشته باشیم و کمتر باعث آزار هم شویم
چرا اوی ساکت و مظلوم ناگهانی و آنقدر دیوانهوار همه چیز را بهم ریخت؟
او که میگفت پذیرفته.. میگفت باور کرده… میگفت با دردها و زخمهای هم کنار آمده مرحم میشویم…
او که تنها کسی بود که گوش داده بود و با او حرف زده بودم
فقط در سکوت گوش داده بود تا مثل همه با آن همه نفرت پسم بزند؟
اصلا اگر نپذیرفته بودم، اگر باورم نکرده بود که دورغ نمیگویم چرا ازدواج کردیم؟
چرا همان ابتدا نگفت؟ چرا فقط به حرف و تحقیق برادرش پذیرفت؟ چرا اجازه داد در دنیای خودم تمام تلاشم را برای زندگی بهتر بکنم وقتی میخواست لهم کند؟
جملات و کلماتی که چندین روز با فشار عصبی زیاد، با صدای بلند و به سختی به زبان می آورد در سرم چرخید
“”دروغگــ..ـــو.. خیلی پستــ..ـی ملیـــ…. نامرد… من باورت کردمــ…. پذیرفتمتــ…. نمیبخشمتــ….””
چرا وقتی آنطور سوختن و تنهاییام را می دید دست برنداشت؟ چرا حتی اجازهی حرف زدن نداد؟
چرا انقدر پا فشاری کرده با نفرت پسم زد که کار به جایی برسد که برادرش بگوید دیگر نمیتواند در یک خانه و کنار خودش تحملم کند و باید بروم؟
او که بی کسی و تنهاییام را دیده بود… به او که یک شب با بغض گفته بودم مرصاد نه تنها به دیدنم نمی آید که جواب تماسهایم را هم نمی دهد… به او که گفته بودم حالا کسی را جز او ندارم..!
چرا نمیتوانم بپذیرم آن قدر بد بوده باشد که برادرش بعد از دو هفته درگیری بی خبر از من به مرصاد خبر بدهد برای بردنم بیاید! آن هم با عنوان اینکه برادرش قصد طلاق دادنم را دارد
چرا نمیتوانم قبول کنم نفرت آن نگاه آرامی که دیگر نیست واقعی باشد؟
اگر واقعی نبود که مهدادی که بهتر از همه می شناختش نمیگفت:
“” راه دیگه ای نیست.. باید بری.. میشناسمش.. دیگه هرگز قبولت نمیکنه.. حال الانش مثل وقتیه که از پدر مادرمون جدا شد.. مهراد دیگه هرگز حاضر نشد ببینتشون””
پدر و مادری که من حتی یکبار هم در زمان حیات مهراد ندیدمشان! اما با مرگش، هر دو حاضر شده شکایت کردند و من درگیر شدم! پدر و مادری که دیدم مهداد هم به آنها توجه نمیکرد و میگفت صبر کنم… برادر همسرم حتی زمان طلاق هم طرف من بود
“” باهاش حرف میزنم.. من میدونم حق این رفتارو نداره.. بهش گفتم که تو مثل چشمامی ولی قبول نمیکنه.. نمیدونم چی شده ولی می دونم قبول نمیکنه… دربارهی احساساتش بهت گفته بودم… گاهی خیلی افراط و تفریطه دیگه اجازه نمیده باشی… باید بری اینطوری فقط هر دوتون اذیت میشین””
نمی دانم قبلا چه از رفتار برادر ویلچر نشینش دیده بود که وقتی گفتن میتوانم مدتی دور باشم تا آرام شود و باز برگردم و حرف بزنیم هم نپذیرفته فقط گفت
””باید طلاق بگیری تا آروم بشه.. باید ازت دور باشه تا آروم بشه.. نمیخوام آشفتگی برادرمو ببینم.. زندگی آرومی نداشته و نمیخوام بیشتر بهمش بریزم””
انگار من فقط وسیله بودم…
چرا صدای مهراد را با وجود دور بودنش مثل روزی که میخواستم شرمگین و سر خورده با مرصاد بروم و برای خداحافظی سراغش رفتم هنوز انقدر واضح میشنوم
“”بی معرفتــ… بودیـ… مدتی کــ… کنارت بودمــ… بهترین روزهایــ… عمرم بود که… ازش متنفرم کردیـــ… ملیــ…””
بغضی که ساعتی بود به خاطر حضور مرصاد که از به اینجا آمدنم راضی نبود نگهش داشته بودم با هق هقی بلند و دلسوخته از صدای بلند مهراد در سرم شکست
بی اختیار دستهایم را روی سنگ گذاشته صورتم را روی دستهایم گذاشتم… نه برای دلتنگی برای او، با اینکه دلتنگش بودم اما دلم را بیش از همجنسان سالم و مغرورش شکست…
نمیدانم چه شد، شاید باید شرایطش را بهتر درک میکردم…
شاید باید بیشتر میفهمیدمش…
شاید اینبار مشکل از من بود…