به مرصاد نگاه میکردم نگران منتظر عکس العملش بودم. منتظر هیاهویی که او تهدیدش را عملی کند
اما نگاه مرصاد مبهوت روی صورت او میچرخید انگار چیز عجیبی میدید!
چند بار دستهایش برای گرفتن او که بنظر من هم عجیب تکان میخورد و عقب جلو میشد کمی بالا آمد اما نیمهی راه متوقف شد
نیم قدم از مرصاد فاصله گرفت دسته کلید و کیف را بالا گرفته پرسید
– آدمی یا چــی؟
مرصاد با مکث کیف و دسته کلید را گرفت نگرانی واضحی در صورت برادرم دیده میشد
آرام سر تکان داده طعنهدار گفت
– نه انگار هنوز شعورتو داری
انگار که کسی در اتاق نیست و برایش وجود نداریم بیرون رفت
مرصاد عصبی نگاهم کرده با انداختن کیف و کلید روی مبل به مونا توپید
– تا برمیگردم اگه از جاش تکون بخوره من میدونم با تو! شده تا شب اومدنم طول بکشه نگهش میداری که دارم چوب حماقت شما دو تا رو میخورم نفهمــااا
به سرعت به سمت در رفته او هم بیرون زد
***
(سامان)
از دردی در سر سنگینم پلک باز کرده با نیم غلتی نشستم
– آآخ…
– خوبی؟
دیدن مادر کنار تخت متعجبم کرد
– اینجا چیکار میکنید؟
لبخند زد
– اومدم ببینم پسرم که وسط روز اومده خونه و شبیه به اینکه کوه کنده باشه خستهاست که با لباسهای بیرونش روی تخت بیهوش شده، چرا بعد از هفت هشت ساعت خوابیدن یه ساعته داره توی خواب ناله میکنه؟ مشکلش چیـه؟
نگاهی به سر و وضعم انداختم تازه به یاد آوردم در چه حالی و چطور به خانه آمدم
فکر نمیکردم مرصاد که با رفتن خواهرش ناپدید شده بود بعد از حرفهایی که زدم سنگینی حالم را بفهمـد، دنبالم بیاید و با اصرار وقتی به زور سنگینی تنم حتی نمیتوانستم بایستم پشت فرمان بنشیند و مثل یک راننده رفتار کرده حتی یک کلمه حرف نزند تا به خانه برسم
لبخند زده نگاهی به ساعت انداختم
– هفت هشت ساعت؟!
ساعت به ۱۱ شب نزدیک بود و این یعنی واقعا بیهوش شدهام و بیشتر از آنچه مادر میگفت خوابیدهام.. خوابی که تمام وجودم به آن بعد از ماه ها نیاز داشت
– انگار بیشتر بوده! بهم تخفیف دادین؟
دوباره پرسید
– خوبی؟ چی شده؟
دوباره لبخند زدم
– خودتون گفتین که! کوه کندم
کوه کنده بودم.. برای ملیحی که گفت برای کمک قصد رفتن داشته و به خاطر برادرش به من رو زد. او که رویم را بی خبر زمین انداخته له کرد
دندانهای مادر نمایان شد اما چشمهایش غم داشت
– باز فرهاد شـدی؟
مکث کرده جواب دادم
– بودم… فکر کنم حالا مجنون شدم
منظورم را گرفت. متوجه شد آشفته و درماندهام و نمیدانم چکنم که حرف از جنون می زنم
نگاهش مات شد دستم را گرفته گفت
– تلاش کن سامان بشی اگه میشه
دمی سنگین گرفتم
– نمی دونم الان میشه یا نه
از جا برخواست مادرانه گفت
– باید یکم به خودت استراحت بدی شاید هم دور بشی… ولی حواست باشه باز دیر نشه میرم شامتو گرم کنم یه دوش بگیر، خواب که نمیری
قصدش را داشتم، استراحت و دوری.. شاید آرام میشدم ولی مگر دیر نشده بود؟
**
(پرهام)
کنار خیابان روبروی باشگاه پارک کرده پشت فرمان غرق گوشی در حال زیر و رو کردن عکسهای پروانه بودم
هنوز باورم نمیشد از دستش دادهام! آهی از سینهام کنده شده با نگاهی به ساعت که زمان بیرون آمدن سحر را خبر میداد سریع شماره اش را گرفتم
حالم انقدر جا آمده که به این وضعیت پایان دهم، یادآوری کاری برایم نمیکند
زمانی که بود تمام تلاشم را کردم تا خوب و خوشحال زندگی کند حالا باید فکری برای سحر میکردم که به خاطر مراقبتهایش از زندگیمان کارمان هرگز به اینجا نرسیده بود
باید این دوری کردنش را تمام میکرد. باید برایش کاری میکردم. حق با سامان بود
فقط با حضورم نمیتوانستم اوضاعی را که اینبار حتی با سکوت همیشگی سحر در دعواها و جرو بحثهایمان اطرافیان متوجه شده بودند حل کنم
این را خوب میدانم که اینبار دلش را بد شکستهام که اویی که همیشه هوایم را داشت تغییر کرده!
ساکت و کم حرف شده…
حتی انگار کوچکترین تمایلی به اعتراض و غر زدنهای گاه و بیگاهش هم ندارد.. حتی در حضورم ذرهای اشتیاق در نگاهش نمیبینم
صدای گریهای که هرگز آن طور از او ندیده بودم که حتی به ندرت پیش می آمد گریه کند هنوز توی گوشم بود
او که از روزی بعد از یک هفته دوری که مثل همیشه از طرف من بود و این بار حتی حالش را نپرسیدم برخلاف دفعات قبل که منتظرم میماند و با آمدنم شادمانه استقبال کرده می گفت همیشه پذیرایی من است ، تبدیل به جسمی بی روح شده که فقط حضور فیزیکی دارد.. حضوری که ذرهای حس نمیشود
به محض وصل تماس قبل از آنکه حرفی بزنم سریع گفت
– گوشی گوشی…
تا دوباره جواب بدهد بیش از ده دقیقه طول کشید!
کاملا مشخص بود عمدیست انتظارش را داشتم
– الـــووو.. هنوز هستــی؟
خندیدم
– آره.. لازم باشه به خاطر حرف زدن با تو تا ابد صبر میکنم
با طعنه جواب داد
– آره جون خودت.. کارتو بگو عجله دارم؟
میدانستم غافلگیر میشود او همیشه مشتاق بیرون رفتنهایی بود که با همراهی خانواده یا به ندرت تنهایی داشتیم و من وقتش را نداشتم و حتی بارها شده بود که با وجود برنامه ریزی کردنمان بهم خورده بود که به خاطرش این اواخر دیگر حتی منتظرم نمی ماند و با بقیه میرفت، نه مثل اوایل غر میزد، نه اعتراض میکرد فقط همراهیام کرده صبر میکرد
میفهممم خستهاش کردهام و فهمیده تلاشش نتیجهای ندارد تا وقتی من برایش کاری نکنم
هر بار گفتم دفعهی بعد اما هر بار که او صبر کرد باز به تعویق افتاد، او برای من بر خلاف رفتارش با اطرافیان همیشه صبورترین و مشتاق ترین بود و چنان اینبار کم لطفیام به جانش زخم زد که حتی سامان هم با وجود آرامش همیشگی سحر دربارهی زندگی دو نفریمان که همیشه روی اعتقادش که خودمان باید حلش کنیم مانده متوجه شده که خواهرش بیشتر از من که همیشه مشغولم مایه گذاشته تلاش میکند.
هنوز “”بی لیاقتی”” که گفت در سرم زنگ می خورد
با اخم گفتم
– عجله واسه چی مگه نمیخوای بری خونه؟
– خـــب؟!
خندیدم
– بپر بیرون مربی دم درم
سکوت کرد. میدانستم از شدت نیامدنهایم در حالی که روزهای اول ازدواجمان قول دادم حلش کرده برنامهریزی کنم و بیشتر وقت خالیام را به رسیدگی به زندگیمان اختصاص دهم و نتوانستم غافلگیر میشود
با تاخیر گفت
– اومدی اینجا چیکار؟
به روی خودم نیاوردم روزهاست که وضعیت همین است
– چرا یه جوری میگی انگار یه غریبه تو خیابون مزاحمت شده؟ اومدم دنبال زنم زود بیا
در کمال تعجب با صدایی سرد گفت
– نمی تونم یه ساعت دیگه باید بمونم
میدانستم دورغ میگوید آن هم در روزهای اول سال نو! حتی خیلی عجیب است که باشگاه باز است
– عــــه! همیشه که همین ساعت ها میومدی؟
پوزخند زد
– تو کی بودی که ساعتهای منو بدونی؟درضمن.. کلاس خصوصی گرفتم آقای دکتر، ببخشید ولی نمیدونی باید قبلش خبر میدادی؟ نمیدونی بیکار نیستم زندگیمو با خواستههای تو تنظیم کنم؟… خداحافظ
“آقای دکتر” را فقط زمانی میگفت که بخواهد بفهماند او را ساده و گیج یا حتی نفهم و بچه فرض کردهام اما خودم بیشتر لایقش هستم
“”نمیدونی باید قبلش خبر میدادی؟””
جملهای که گفت هزاران حرف داشت! اولین باری که به خاطر نظر تمام خانواده برنامه بیرون رفتنی را بی اطلاعم پذیرفت دقیقا همین جمله را با صدای بلند به او گفته توپیدم
اشتباهش را پذیرفت و هرگز دیگر تکرارش نکرد اما من بارها از مشغلهی دوستان و اطرافیان یا حتی اتفاقهای که به قول او شاید حتی ربطی به من نداشت با اینکه خبر داده بود و پذیرفته بودم قالش گذاشته نرفتم
مات مانده گوشی از گوشم جدا شد
با وجود تمام رفتارهای این اواخرش فکر نمیکردم ردم کند
اشتیاق سرد شدهاش چقدر سوزاند آن هم با جملهای که میگفت او که همیشه منتظرم بوده تا نظری داده حرفی بزنم و بپذیرد حالا طعنهی صبرش را میزند!
او که میدانستم دلیل ماشین نخریدنش منم که هر زمان که هستم کنارش باشم و بهانهای برای رفت و آمد در کنارم داشته باشد
خیره به در باشگاه بیش از یک ساعتی که گفت منتظر ماندم. بیرون که آمد بی آنکه حتی خیابان را نگاه کند مسیر پیادهرو را در پیش گرفت
شیشه را پایین داده صدا زدم
– خانم پایدار؟
چرخیده سرد نگاهم کرد با تعلل به سمت ماشین آمد
– نرفتی؟ کار و زندگیت نمونه رو هوا؟
تن کشیده در را برایش باز کردم، خوش زبانِ مهربان و صبور دربارهی خودم را، که طوری داشتمش که حالا سردیاش آتش میزند به جایی رساندم که هر کلمهاش فقط طعنه دارد
به جز آن ماههای اول و شرارت ها و دوری کردنهایش در زمان نامزدی، هرگز مانند ساعتی پیش آنطور سخت پسم نزده بود و از زمانی که زیر یک سقف کنار هم بودیم روز به روز بیشتر تبدیل به فرشتهای شد که همه چیزم را میفهمید و همیشه برای تغییر حالم آماده بود
– کار و زندگیم الان از باشگاه زده بیرون
– چی شده؟ کاری داری؟
بی اعتنا به طعنهی واضحاش ماشین را روشن کردم
– آره گشنمه و هوس یه شام دو نفره با یه خوش اندام زیبا رو کردم که آخرش هم از ضعف زیاد مجبور بشم سحری بخورم
با خندهی کوتاهی گفت
– بی خبر اومدی اشتهات هم زیاده؟
چشمکی زدم
– آره این روزها زیاد بهم گشنگی دادی کار دستم داده
سرم را نزدیک بردم تا گونهاش را ببوسم
– حواست هست چند وقته یه دل سیر بهم سحری ندادی؟
سر عقب کشیده با مات کردنم رو برگرداند! چرا بدتر شد؟ چرا آه کشید؟
– دیدی که تا الان کلاس بودم خستهام.. رژیمم هم که میدونی هر جا و هر چیزی نمیخورم
نمیخواستم اجازه دهم بهانهاش زیاد شود تا باز شوکهام کند و وا بمانم، دلم برایش تنگ شده بود.. برای سحری که داشتم.. دختر شیطان و با نمکم که برایم همه کسم بود،
برای آرامش کنارش.. برای آغوشی که بغض نداشته باشد که هر چه بیشتر بگذرد سخت تر میشود دلتنگم
تا همین لحظه هم از بی حواسیام و صبر و سکوت او سهل انگاری کرده برای رسیدگی به زندگیام دیر شده بود
مرتب به امید همراهیاش، خوب بودن و صبرش پشت گوش انداخته به زمان دیگری موکولش کرده به کارها و مشغلههای به قول او غیر ضروریام رسیدم و حالا به جایی رسیدهام که…
– یه شب نمیشه به خاطر من آزاد داشته باشی؟
زمزمه کرد
– تو؟
از حس شعفی بزرگ با لبخند، پیروز و مغرور سر تکان دادم. چرا مدتی بود از نبودنم این حس داشتن او که قدرت به جانم میکشید را احمقانه تجربه نکردم؟
انگار گیج بود! بعد از چند دقیقه بالاخره نگاهم کرده به سمتم چرخید. دست جلو بردم تا دستش را بگیرم که شوکه ام کرد
– میشه بگی نسبت من با تو چیه؟ انقدر مهم هست که به خاطرش رژیممو بهم بزنم؟
– سحـــــر….!
به حیرتم خندید، عجیب! بلنــد… انقدر خندید که از چشمش اشکی چکید… کاملا واضح از درد میخندد نه از شوق… شوخی نبود درد داشت!
همسرم نمیخواست با من باشد..
حتی انگار نمیخواست حرف بزند که سریع صورتش را پاک کرده حرف را عوض کرد و
رو برگرداند
– خوابم میاد پرهام.. خیلی خستهام میبریم خونه یا میری شام خودم برم؟
وا رفته برای استفاده از احساساتش نسبت به خودم وقتی همیشه حواسش به دل من بود گفتم
– تنها برم؟ دیوونه ام؟
باز آهی کشید هیچ حسی در جملاتش نبود!
چطور به این سرعت حالش تغییر کرد؟
– آره… من امتحانش کردم.. زیاد.. خیلی هم بد نیست زود عادت میکنی. انقدر هم بهت خوش میگذره که همه میفهمن و ولت میکنن. کمکم دیگه کلا دلت تنهایی میخواد.. دیگه منتظر هیچ کس نیستی که بیاد. خودتی و خودت… راحـــتِ راحت
نمی دانستم چه جوابی بدهم
روزها سکوت کرد و غمگین در خود فرو رفت به هوای دلخوریاش به خاطر برخورد تندم در آن حالِ بد صبر کردم تا آرام شود
اولین بار بود و با اتفاقی که افتاد، که حتی سامان هم دید حق داشت، با خودم گفتم اوی همیشه حواس جمع باز هم حالم را فهمیده در تنهایی با خودش درک میکند، کنار می آید و زود تمام میشود
فکر نمیکردم انقدرطول بکشد و به اینجا برسد!
انگار آن آدم قبل نیست.. زیر و رو شده..
نمی شناسمش.. نگاهش هیچ حسی ندارد..
شبیه به گم شدهایست که وقتی نگاهم میکند آدم جدیدی میبیندم و غریبهام
در سکوت به سمت خانه راندم نمیشد اینطور رهایش کنم او را خوب میشناسم.
نمیخواهد حرف بزند درست مثل زمان مشکلاتمان که در آن مورد به رفتارش افتخار میکردم
آنقدر بزرگ که بدانی در مشکلات بیشتر هوایت را دارد تا بچگی کند و یا کم بیاورد و با کسی دربارهاش حرف زده یا غر بزند و همه بفهمند
نمیخواهد کسی بفهمد. نمیخواهد دعوا یا آبروریزی شود که اینطور حرف میزند و حرف میبرد، دلش سنگین است و نمیخواهد خالیاش کند
هرگز زمانی که بتواند حرف بزند را از او نگرفتهام؟
– کجا میری؟
گیج غرق فکر گفتم
– خونه دیگه! نگفتی بریم؟
– میرم پیش مامان
– چرا؟ مگه خودمون خونه نداریم؟
پوزخند زد
– خیلی وقته نداریم نفهمیـدی؟
– سحر جانــ…
حتی اجازه نداد سوال یا اعتراض کنم
– می خوام برم پیش مامان تنهاست
از صدای بلند و دستوریاش ماشین را کنار کشیده نگه داشتم با اخم اما آرام گفتم
– سامان که چند روزه هست!
باز طعنه زد
– آره ولی من چند ماه نیست که هستم؟
عصبی گفتم
– مگه بیرونت کردم؟ خودت گفتی میخوای چند وقتی اونجا باشیم!
ناگهان محکم به بازویم کوبیده جیغ زد
– آرررره. بیرونم کردی! آره خودم گفتم تا تنهاتر شم ولی دیوونه نشم تا نرسه به بیرون کردنم که رسیـد
عصبی از برخوردش ملاحظهام پرید، آنقدر که میگوید بد نبودم! انگار فقط لج میکند تا نفهمد
یاااندم 😭