جملاتش بیشتر آشفتهام کرد وقتی در نگاه مدیر بخاطر رفتارم فقط خشم و کینه میدیدم، اگر آنچه با این لحن دلسوز و پدرانه میگوید درست باشد وضعیتم از زمانی که رفتم هم بدتر میشود
– تو هم برای خودت تلاش کن.. حتی اگه مخالف جهت سامان باشه.. این زندگی توئه.. برای چیزهای که نداری یا از دست دادی غصه نخور برنمیگرده، اونایی که داری و مونده رو نگه دار و با همهی زورت برای زندگیت بجنگ.. اگه فکر میکنی رفتنت درست بوده، اگه فکر میکنی چیزی که مرصادو عصبانی کرده درسته، پاش وایسا و اگه اشتباه کردی درستش کن… آدمها جای تو زندگی نمیکنن نترس از ناراحت شدن یا نگاه و حرفهاشون… حتی خاتون که اون شب دلشو شکستی و رفتی با خواستن و نخواستنت کنار میاد وقتی محکم جایی که میخوای باشی وایسی.. وقتی از چیزی که میخوای برنگردی.. این زندگی توئه اگه کسی میتونه کمکت کنه کنار خودت نگهش دار ولی اگه کفشتو نپوشیده و نمیفهمدت رهاش کن، لازم نیست برای افکار و حرفهاشون نگران باشی راه خودتو برو، حتی اگه از نظر بقیه اشتباه باشه راه توئه ولی هرگز احساستو ندیده نگیر.. همیشه با عقل تصمیم گرفتن راه درستی نیست.. من تا زمانی که نیاز داشته باشی هستم.. تنها نیستی وقتی مرصادم حاضره بسوزه تا تو زندگی کنی، نترس از افکار و حرفهای آدمها بابا.. فقط خودت باش
شرمگین از دل شکستنی که دربارهی خاتونش گفت در حالی که در فکر “خودم بودن” بودم زمزمه کردم
– ببخشید مهراد… حالش خوب نبود
از دروغ واضحم لبخند زد درست مثل همان شب که دل خاتونش را شکستم
شبی که وسط مهمانی با مهراد رسیدیم قبل از آمدن از فکر برخورد و رفتار ملاحت با نصیبه تماس گرفته به خواهرم خبر ندادم
وقتی او رفت فهمیدم بار سالهای سخت را از دوش بابا طاهر برداشته دل اعضای خوانوادهاش را که حضور داشتند، به قول مادرش با سامان دادنش آرام کرده بود.
آن شب من از نگاه آرام و کمک کردنش متعجب بودم و خانوادهاش از رفتن ناگهانیاش… قرار بود تا صبح روز بعد آنجا بمانم اما بعد از رفتن مهمانهایشان وقتی برای خوابیدن آماده میشدیم مهراد دم از رفتن زده رفتارهای عجیب، نگاهها و حرکاتش نگرانم کرد که طوفانی در راه است و ممکن است صدای فریادش حتی نیمه شب خانه را بردارد و ملاحت قبل از رفتنم بفهمد آنجا هستم
با اینکه بعد از حرف زدن نصیبه با مهراد آرام تر شده پذیرفت بمانیم اما با دیدن نگاههای نگران نصیبه که میدانستم تنها شویم حرف میزند و حتما از کاری که کردهام و دلیلش می پرسد مهراد را به زور آماده کرده اصرار کردم برگردیم تا اگر اتفاقی افتاد برادرش باشد
برخلاف نصیبه که دلیلش را فهمیده با بغض گفت:
“” از مادرت هم فرار میکنی؟ “”
بابا طاهر تنها با لبخند کمکم کرد، همراهیام کرده به خانه رساندم
– حالت خوبه برگردیم؟
در جواب سوالش حسرتم را باز به زبان آوردم
– خوش به حال نصیبه که شما رو داره
اینبار با برق نگاهش دندانهایش نمایان شد
– همهی قشنگی دنیا حتی اگه بچههام نباشن بودن خاتونه که میدونم همیشه هست
با مکث در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت
– نداشتن بچه انقدر سخت نیست که نداشتن همدمی که همهی وجودتو میشناسه و تا آخرش همراهته… اگه قرار بود خودم هم انتخاب کنم بودن خاتونو انتخاب میکردم
منظورش را که غیر مستقیم رساند گرفتم…
حق با او نیست؟
اینکه روزی مادر شوم یا نه انقدر مهم نیست که داشتن کسی که تا انتها در هر شرایطی کنارم باشد را داشته باشم، کسی که از حرف زدن با او نترسم، کسی که قضاوتم نکند و وجودم را بشناسد
***
(سامان)
با صدای در سریع برخواسته بازش کردم بابا طاهر از دیدنم لبخند زده گفت
– خاتون خبر رسوند مرصاد رفته پی نخود سیاه و قبول کردی دخترمو از دستش نجات بدی
نگاهم به صورت ملیح بود که با وجود سکوتش رنگ و رو و چشمهایش میگفت گریه کرده
از حرف بابا طاهر لب گزید، با لبخند هم برای مطمئن شدن نگاه پدر روبرویم که انگار میگفت کارم درست است، هم برای طعنه زدن به او گفتم
– روی خاتون شما رو که زمین نمیندازم با اینکه میدونید کارهام زیاده و روی هم جمع شده
رو به ملیح گفت
– گفتم نگران خاتون نباش درست میشه دیدی؟ قبل از اینکه برگردی حواسش بوده
– ممنون… ببخشید
بابا طاهر در جواب زمزمهاش در حالی که دور میشد و به سمت آشپزخانه میرفت گفت
– شب بیا از دلش در بیار کمکت میکنم ولی اول خواهرت بابا… برم ببینم آروم شده یا هنوز از دست داداشت کفریه
در را کاملا باز کرده عقب رفتم
– بیا تو
با آرامش قدم داخل گذاشت، میدانست به خواست نصیبه مرصاد را پیچاندهام تا او را دور کنم و زودتر قبل از برگشتن برادرش به خانهی خواهرش ببرم
در را بسته روبرویش دستهایم را روی سینه قفل کردم
– خب؟
گیج و نگران نگاهم کرد، یادش نبود گفتم تمام شود باید جوابم را بدهد؟ نمیداند جواب نگیرم بی خیال درخواست نصیبه هم میشوم؟
آرام لب زد
– خب؟
جدی و با اخم پرسیدم
– دعوا سر چی بود؟ چیکار کردین مرصاد آتیش گرفته؟
پلک بسته با دم کوتاهی زمزمه کرد
– خودت باش
منظورش را نفهمیدم بلندتر از همیشه و محکم گفت
– فهمیده چرا رفتم
ابرو بالا دادم
– مگه نمیدونست؟
با طعنه برای اینکه بداند میدانم اجباریست اضافه کردم
– مگه به خاطر همون ازدواج اجباری نرفتی که گفتی هم مسیرت بود؟
مکث کرد اما باز محکم جواب داد
– مرصاد به خاطر اون اجباری که میگین نمیخواست بذاره برم.. اینکه چرا رفتمو نمیدونست
جا خوردم! چطور به این راحتی میگفت آن اجبار را به فکر کردن به درخواست من ترجیح داده؟
با پوزخند گفتم
– به روبرو شدن باهاش و جوابی که باید بهش بدی فکر کن برادرته نه من.. تا ابد نمیتونی از دستش فرار کنی، هر بار که باباطاهر و نصیبه نیستن که بهشون نه نگم و بتونی در بری
برخلاف تمام مدتی که کنارم سر به زیر بود سرش بالا آمد خیره به صورتم گفت
– متاسفم که به احترامشون نتونستین نه بگین و مزاحمتون شدم معذرت میخوام. سعی میکنم زودتر حلش کنم که دیگه اینجا مزاحمت ایجاد نکنم
بی اراده بود که با اخم و تند نگاهش کردم، این صداقت و راحتی را قبل از آنکه فرار کند کجا پنهان کرده بود که هر چه کردم دشمنش دیدم و حالا که طعنه میزنم متاسف است؟
با لبخندی کج گفتم
– خوبه.. سرعتت رو واسه حل کردن ببر بالا، حالا چرا نمیخوای بفهمه چرا رفتی؟ مشکلی باهاش ندارم که بگی بخاطر درخواست من رفتی
چشمهایش لحظهای بازتر شد اما لب گزیده باز سر به زیر شد
– نه… دلیلش اون نبود
با پوزخند صداداری در را باز کردم
– هه… دیگه مهم نیست. برو
تکان نخورد خیرهام بود وقتی گفت
– نه دیگه مهم نیست ولی.. من حتی تا بتونم دشمنم رو هم از عمد اذیت نمیکنم
بی صدا خندیدم متأسف و شاید حتی بیچاره.
– حتما من از دشمنت هم بدتر بودم
صدایش لرزید
– نه نبودین.. فقط نباید باشین.. همین.. دروغ نمیگم شاید.. شاید یه چند درصدی همون که گفتین دلیل رفتنم بود ولی آزارتون.. یا اینکه دشمنم باشید… یا بخوام بد باشم باهاتون نبود… من فقط باید میرفتم
حسی که با آن صدای لرزان به سینهام نشاند تمام نقش بازی کردن و نقاب بی تفاوتیای که به صورت کشیده بودم و از حرص آزارش میدادم را پس زد
قدمی تند جلو رفتم، خشمگین از تمام چند ماهی که احساس درماندگی حجیمش ناگهانی به سینهام هجوم آورد غریدم
– چرا باید میرفتی؟ یا بهتره بگم چرا فرار کردی؟
با چشمهایی خیس و لرزان عقب رفت نگران نگاهم میکرد اما باز هم جواب داد
– نمیتونم بگم ببخشید. ولی هرگز.. هیچ وقت نمیخواستم عمدی اذیت کنم. نمیخواستم مرصاد بره، داد بزنه، بهتون بد و بیراه بگه، شرمنده بشه و کارشو ول کنه.. من فقط… فقط باید میرفتم… میرفتم تا منفورتر از اینکه هستم نشم.. متاسفم
بی صدا شانههایش تکان خورده زمزمه کرد
– ببخشید
حیران نگاهش میکردم
گفت منفــــور؟!
از روزی که با همسر پدرش حرف زدم و بعد از آن با مرصادی که نخواست دربارهاش حرف بزند و چیزی بدانم، نه چندان واضح اما فهمیده بودم آبرویش را در شهرش بردهاند که دور شده، حس کردم که احتمالا از ترس اتفاقهای بعدش برنمیگردد و آنقدر پنهانی به دیدن مادرش رفت، فهمیدم از من بخاطر شبیه بودنی که مرصاد گفت و درست سر در نیاوردم چرا، مخصوصا با سابقهای که داشتیم خوشش نمی آید.
فکر میکردم به خاطر آن چند سالی که به قول مرصاد در سرش شِمر بودم حتی حاضر نشد ذرهای کوتاه بیاید و گریخت، اما حالا میگفت نگرانیاش از منفور شدن خودش بود
یعنی ذرهای به من و خواستهام مربوط نبود و بی هیچ توضیحی رفت؟ پس چرا انقدر از عنوان کردنش اذیت میشد؟ گفت چند درصدی دلیلش همان بوده! چرا؟
باز کار اشتباهی کردم و نفهمیدم؟
گیج تر از قبل، وا مانده از حالش کنار من که بدتر از زمان حضور مرصادی بود که فریاد میزد دستی روی صورتم کشیده به سرویس اشاره کردم
– برو صورتتو بشور بریم.. خستهام کردی
چانهاش می لرزید که به سمت سرویس رفت خیره به آشفتگیاش نگاه میکردم، نباید کاری برایش بکنم حتی اگر باز دیوانه شوم؟ باز از احساسم آزارم دهد؟
او ویران تر از مـن نبود؟ تنها تر و نیازمند آرامشی ماندگار؟
**
خسته از افکار مشوش و درهمم که میلح با سکوت کشدارش تا زمانی که به شوهر خواهرش سپردمش کمک نکرد آرام گیرم در اتاقم را باز کردم…
از دیدنش نشسته لبهی تخت شوکه شدم!
همان تونیک سفید کوتاه تنش بود… همان که در خواب تنش دیده بودم
قفل کردم، نگران سر برگردانده نگاهی در سالن خالی چرخانده دوباره نگاهش کردم.. خیال نبود!
دیوانه نشدهام که مثل روزهای نبودنش در رستوران بارها میدیدمش.. خودش بود.. همانجا نشسته بود..
دقیقا لبهی تخت دو نفرهای که زمانی که آن دو برادر دیوانه به عنوان کادوی تولد برایم خریدند تبدیل به کابوس شده هر بار در تنهایی در اتاقم به یاد او انداختم و بیچارهام کرد
خیس عرق نفس زنان نگاهش میکردم زبانم به کام چسبیده بود، حتی نمیتوانستم چشم برداشته تکان بخورم
لبخند زده با ناز گردن کج کرد…
دستهایش را که از هم باز کرد حیرت زده و نگران از حرکاتش بخاطر آبروی هر دویمان باز پشت سرم را نگاه کردم.
چراغ های سالن خاموش شده بود!
مضطرب از اینکه کسی در اتاقم ببیندش وقتی نمیدانم چطور به اینجا آمده تند در را بسته به آن تکیه زدم
چشمهایم اطراف میچرخید.. چرا چیزی روی سرش نبود؟ چطور انقدر بی پروا شده در تنهایی با من در این وضعیت است؟
قلبم روی دور هزار بود و او میخندید؟
نمی دانم چرا نمیتوانستم دهان باز کنم. از جا برخواسته قدمی جلو آمد دوباره دستهایش را باز کرده باز لبخند زد…
باورم نمیشد! میخواست بغلش کنم؟ نمیداند چقدر برای کنترل احساسم بیچارهام؟
درمانده قدمی جلو رفتم اما متوقف شدم… حالا دیگر شوهر نداشت اما درست نبود، با این اشتیاقی که اگر به تخت برسم رهایش نمیکنم اشتباهترین است
قدم دیگری جلو آمده لبهایش بی صدا تکان خورد
– بیــا…
نفسم از فشار زیاد بالا نمی آمد سینهام سنگین بالا و پایین میشد، با اینکه خودم در را بستم اما باز با دلهره نگاهی به آن انداخته دستی روی در فشردم تا از بسته بودمش مطمئن شوم.
چه میخواستم با او بکنم که چک میکنم کسی نبیندم؟
به محض چرخیدنم به سینهام چسبیده همراه با نفس بند آمدهام تنم هم شوکه قفل کرد
صدایم بی جان مانند بازدمی “ها” گونه در آمد
– ملیـــ…!
سنگینیاش را به گردنم آویخته عقب عقب به سمت تخت رفت
شوکه برای دور کردن احساسم از بودنش در آغوشم پرسیدم
– اینجا… چیکار میکنـی؟
زمزمهاش در جواب ناتوان بود
– خوابم میاد سامان
بیچاره از اینکه نمیدانستم چکنم دستهایم با تعلل پشت کمرش نشست.
چرا تعادل نداشت؟ چطور با این حال به اینجا آمده بود؟ شوهر خواهرش نگفت مراقب است و باید از مرصاد دور باشد که دیوانه شده؟
من با این استیصال چکنم وقتی با خودم میگویم مجبورم نگهش دارم، اما این اجبار را دوست دارم؟
نفسزنان گفتم
– دیوونهای؟… میخوای تو اتاق من بخوابی؟ اینجا؟… کنار من؟… اونم وقتی میدونی چقدر میخوامت؟ میدونی ممکنه چی بشه؟
سر تکان داد. گرمای نفسش را از خندیدنش به حالم روی گردنم حس کردم
– آره. اینجا کنار تو.. خستهام جای دیگهای هم ندارم برم.. بذار امشب بمونم.. مراقبم باش.. کنارت نگهم دار
چه میکردم؟ چرا پسش نمیزنم؟ او چرا مثل قبل نمی گریخت؟ حالا که انگار خوب فهمیده میخواهمش!
بی جان و درمانده از اینکه با وجود شرایط نادرست اما میخواستم باشد زمزمه کردم
– نمیشه.. درست نیست
کنار تخت ایستاده بود تنم را با خود پایین کشید باز خندید، لرزیدنش را حس کردم
– پس چرا بغلم کردی؟ گفتی منو میخوای که.. بیا دیگه!
از بیچارگیام به راحتی روی تخت کشیدم سنگینی هیکل درشتم روی تن ظریف و کوچکش افتاد! با صدای بلند خندید
قهقههاش از فکر بیرون رفتن صدا، از جا کندم فریاد زدم دستم بالا آمد تا روی دهانش نشسته صدایش را ببرم
– دیوونـــه…!
نفس زنان با تپش قبلی تند روی تخت نشستم… نگاهم در تاریکی اتاق روی ملحفهای بود که دور پایین تنهام پیچیده شده بود…!
خواب بودم…! او نبود…
اما گرمای تن ظریفش را هنوز حس کرده صدای خندهاش را میشنیدم
هول با ملحفهای که مزاحمم بود از تخت پایین پریده چراغ را روشن کردم
ساعت سه نیمه شب بود و در اتاقم تنها بودم، دیوانهوار دور تا دور اتاق را نگاه کردم واقعا خواب بود؟
به سرعت در را باز کرده بیرون پریدم
از چه ترسیده بودم؟ مگر خواب نبود؟ چرا حس میکردم پنهان است و نمیبینمش؟
حس میکردم ببینمش اینبار رهایش نمیکنم و خودم به زور نگهش میدارم حتی اگر نخواهد… میدانم نمی گذارم برود که فرار میکنم؟
– سامان؟!
بلند و بی اراده داد زده عقب پریدم
– آآآآی…
مادر که زمزمه وار صدا زده بود با “هین” نگرانی دست روی سینه گذاشت
– چی شـــده؟!
نگاهم درمانده بین او و تختِ بهم ریختهام چرخیده نگاه گرفتم.. حس میکردم میفهمـد چه کردهام.. انگار ملیحی را که در خواب روی تخت کشیدم و نمیدیدم او میدید!
بیچاره دست به دستگیره بردم تا در را ببندم اما نگهش داشت
– چی شــده؟ خواب بد دیدی؟
به تخت خیره شده سکوت کردم… چه میتوانستم بگویم؟ که خواب دیدم اما از آن لذت بردم و میخواستم حتی اگر اشتباه نگهش دارم؟
نگاهم باز دور تا دور اتاق چرخید، انگار سایهاش در حرکت بود تا میدیدمش ناپدید شده گوشه دیگری می ایستاد!
کلافه رو برگرداندم
– شما برو بخوابــ….
حرف در دهانم ماند!
“”مامان کو؟ اونم خواب بود؟ دیوونه شدم؟””
– بیا عزیزم
در تاریکی صدایش را از پشت سرم شنیدم لیوان آبی را که روبرویم گرفته بود یکسره سر کشیدم، تازه انگار بیدار شدم
– خواب بد دیدی؟
از یادآوری تصویری که شوکهام کرد به خودم گفتم
“” احمق چرا خوب نگاهش نکردی؟ موهاشو دیدی؟ چرا نفهمیدی خوابه؟ اون مگه میاد سراغ تو؟ اونم با اون شکل و شمایل؟””
سر تکان دادم بی پرده گفتم
– خواب دیدم. ولی نمیدونم بد بود یا خوب.. دلم میخواست تو بیداری باشه ولی…
– ولی چــی؟
نگاه گرفته با شرمی غیر ارادی گفتم
– ولی اجازه شو تو بیداری ندارم.. خوابش هم شوکه ام کرد… قلبم از جاش کنده شـد
ووووووووووی 😍