اینبار صدای من عصبـی بالا رفت
– بســـه مـونــااا…!
بیخیال جواب داد
– چـرا؟ نمیخوای به رفیقت کمک کنی؟ صوریه دیگه تو که…
از خیز برداشتن من برخلاف رفتارش با مرصاد خفه شده به سرعت به سمت در رفت
مرصاد زمزمه کرد
– بگو ملیح بیاد روانی
مونا منتظر نگاهم کرد، آشفته بودم و سرگردان، نمیفهمیدم واقعا چه خبر است که انقدر نگرانند طعنه زدم
– که چی بشه؟ الان کارمند منه یا خواهر تو؟
نگاهم نمیکرد حرف مونا روی رفتارش اثر گذاشته بود
– بذار بیاد. حالم خوش نیست کاریش ندارم داد نمیزنم فقط یه چیزی بهش بگم و برم
رو به مونا با سر تایید کردم، مونا بی توجه به حال مرصاد نگران گفت
– بهش اعتماد نکن دو روزه ملیحو روانی کرده اذیتش میکنه
لبخندم از رفتار صادقانهاش جلوی چشم من و مرصاد بی اراده بود، با اعتماد به نفس گفتم
– منو نمیبینــی؟
صورتش باز شده با خندهای ذوق دار اما بیصدا بیرون رفت
مرصاد با دمی عمیق کلافه روی مبل افتاده زمزمه کرد
– ببخشید.. معلوم نیست امروز از کدوم دنده پا شده از صبح فقط زر میزنه
گیج در افکارم چرخیده نگاهش میکردم غیرتش را مونا با بی خیالی ظاهریاش دربارهی زندگی خواهرش به جوش آورده که آنقدر کلافه است، حالا اگر جدی خودم به زبان بیاورم چه میکند؟
سکوت کنم باز ملیح می رود؟ اصلا چرا بگویم وقتی یکبار بی توجهی کرده رفت؟ نگویم به قول ساسان توانش را دارم باز کنار کسی ببینمش؟
همراه با ضربهای که به درد خورد صدای ضعیفش رسید
– آقای پایدار
لحنش در بیان این دو کلمه یعنی مونا نگفته برادرش اینجاست
– بیا تو
وارد شده با دیدن مرصاد منتظر درجا متوقف شد
لبهایم از هم باز شد همگی باز به روزهای اول برگشته بودیم، به مبل اشاره کرده گفتم
– بیا بشین. به التماس افتاد تا اجازه دادم بیای. بیا اگه حرکت اضافه داشت خودم میخوابونم زیر گوشش هنوز حرصم ازش سر جاشه
مرصاد ایستاده با صدایی شرمنده که میگفت جملات حیدر اثر کرده و درگیر حرفهای موناست گفت
– فقط چند دقیقه.. زود میرم
نگاه ملیح بین هر دویمان جابجا شد با فکر به حرفی که مونا زد به سمت اتاق استراحتم رفته گفتم
– فقط لازمه صدام کنی ملیح خانوم میدونی برام کاری نداره طوری پرتش میکنم بیرون که حالا حالا ها جون نداشته باشه برگرده
***
(ملـــیح)
باز هم او برای پذیرفتن ملاقات مرصاد از زور مدیریتش استفاده کرد، او که تغییر رفتارش را میفهمم و انگار باز دیوانه شده
انتظار داشتم با رفتنش مرصاد حمله کرده یقهام را بچسبد اما فقط منتظر نگاهم کرده گفت
– میشه بشینی؟
نگرانی و ترس از رفتارم را در نگاهش میخواندم میترسید از تماس قادر باز ناگهانی و بیخبر بروم و ناپدید شوم
با حرفهای دیشبش پشت در اتاقم که حاضر نشدم بیرون بروم اما با بغض داد زدم عصبیترش کردهام!
“” هر جا بخوام میرم هر کاری هم دلم بخواد می کنم الان زندگیم نه به تو نه به پدرت قادر هیچ ربطی نداره “”
طوری بهمش ریختم که امروز صبح پشت در منتظر بود و در نهایت از زرنگی و حواس جمع حیدر، نزدیک بود برای خفت کردنم با او درگیر شود
نمیدانست قبل از حضورش قادر تماس گرفته بود و حرصم از پدرش را هم سرش خالی می کنم… وقتی هم فهمید به هوای چیزهایی که از ملاحت در جواب دادنم به قادر شنید مطمئن شد قصد رفتن دارم و دیوانه تر شد…
اما نمیدانست برای چه میخواهم بروم
نمیدانست حالا که کسی نیست تهدیدم کند، حالا که مسئولم فقط خودم هستم چه در آستین برای قادر دارم
جلو رفته روبرویش نشستم
خیره به دستهایش زمزمه وار و دلخور گفت
– ببخشید.. زورمو زدم تا همیشه باشم یا اگه نیستم هم نبودنم کمک باشه نه بار اضافه… تلاشمو کردم اگر کاری ازم برمیاد برای خانوادهام انجام بدم… نخواستی و رفتی… بهم اعتماد نکردی و رفتی… نبخشیده بودی که پهنون کردی و رفتی… حالا میگی زندگی خودمه… میگی به تو ربطی نداره… که نگم چرا از چیزی که به این سادگی میشد با یه شکایت جمعش کرد ترسیدی! که هیچ کاری بهت نداشته باشم چون آبروی توئه و ممکنه همه بفهمن.. باشه، باشه به من ربطی نداره..
سرش بالا آماده خیره به چشم هایم گفت
– ولی ملیح خواهر منه.. دوسش دارم و برام مهمه.. زندگیش، آبروش، آیندهاش.. اگه نمیخوای دخالت کنم باشه، ولی اگه ایندفعه بری و زندگی ملیح باز بشه مثل قبل، باز مجبور بشم و نتونم کاری بکنم، باز از دیوار بیام بالا ولی هیچی حسابم نکنه…
مکث کرد، نگاهش تیره شد
– این دفعه مثل دفعهی قبل ولت میکنم ولی مثل قبل برنمیگردم.. فراموش میکنم خواهری داشتم که چند سال سکوت کرده و نبخشیده و تو دلش ازم متنفره… میترسه باورش نکنم… منم مثل خودت نمیبخشم… هیچ وقت
آرام ایستاده به سمت در رفت میدانستم جدی میگوید، دفعهی قبل را یادم بود.. حسرت دیدنش را یادم بود
از صدایم متوقف شد اما نگاهم نکرد
– نمیخواستم برم که برنگردم… برم که باز مجبور بشم یا تو رو باز اذیت کنم
چرخیده تند نگاهم کرد
– پس واسه چی میخواستی بری؟ حال بابا رو که با طعنه بهم میگی پدرت بپرســـی؟
صدای قادر که هر بار در جوابش یا سکوت کردم یا یک کلمه و یک جمله گفتم در سرم زنگ خورد…
قادر آدم نگرانی برای من نبود خوب میدانستم کسی باز روی مغزش رژه رفته اما آنقدر برایم مهم نبود که حتی بخواهم جوابش را بدهم
احساسم نسبت به این مرد، با صدایی که از او تازهتر از قبل در سرم دارم یخ زده
“” چرا برنگشتی وقتی شوهرت مرده؟ چرا نگفتی طلاقت داده؟…. تنهایی اونجا چیکار می کنی وقتی چند ماهه شدی طعمه برای گرگهایی که دنبالشون بودی؟””
“”بچمو بهتر از هرکسی میشناسم که میدونم همیشه باید یکی باشه که مراقبت باشه! فردا اول صبح برمیگردی تا تکلیفتو روشن کنم””
برای آرامش برادرم با اینکه حتی نمیخواستم به قادر فکر کنم زمزمه کردم
– نه… برم که بهش بگم دیگه زندگیم هیچ ربطی بهش نداره.. حالا دیگه میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم. مهراد… مهراد دلمو شکست… بهم ظلم کرد ولی حضورش… اومدن و رفتنش این اجازه رو به من میده که…
حرفم را برید
– نمیتونی. ملاحت بهم گفت چطوری جوابشو دادی… گیرم بهش خندیده باشی و با تمسخر گفته باشی “باشه میام” ولی جوابهای کوتاهت وقتی اون داد میزده و اونها هم شنیدن هم حالتو دیدن میگه نمیتونی ملیح!… الانتو نگاه نکن دوری و میگی میرم میگم “به تو چه؟” من میشناسمت! روبروش که باشی، نگاهشو که ببینی یا باز سکوت میکنی یا باز به خاطر اینکه هرچی از دهنش در میاد بارت نکنه، به خاطر اینکه مامانو اذیت نکنه از خستگی و تنهایی تسلیم میشی و باز میگی باشه
برادرم بود تنها کسی که بیشتر از همه می دانست حتی بیشتر از حیدر و ملاحت، تنها کسی که میشد با او مشورت کرد
مردد پرسیدم
– داری میگی.. اشتباهه که خودم جلوش وایسم؟
جلو آمده محکم گفت
– نه خیلی هم درسته اگه بتونی، میتونی؟ مطمئنی میتونی؟
حرف های باباطاهر را به یاد آوردم از دیروز تصمیم گرفته بودم خودم باشم و تلاش کنم، مثل او که حتی به قیمت تهمتی که می گفت با زن شوهردار رابطه داشته نصیبه را رها نکرده و نصیبه حتی به قیمت طرد شدن با او همراه شده
با اینکه راحت نیست و مرتب دلم میخواهد رهایشان کنم و بروم… با اینکه هنوز به شدت میترسم و تنها روبروی قادر بودن حتی در تصوراتم سخت است و دلم فرار کردن میخواهد…
کاش من هم مثل نصیبه همراهی داشتم
– ملیح؟
در جواب با بغض گفتم
– آخرش… که چی؟ تا ابد که نمیتونم… فرار کنم؟ تا ابد که نمیتونم هرکاری خواست… بکنم؟ یه جا بالاخره باید بهش بگم دیگه ربطی بهش ندارم… بالاخره باید بفهمه… دست از سرم برداره… باید بتونم برای خودم زندگی کنم… بیدغدغه برم دیدن مامان و….
از شکستن بغضم بغلم کرده صدای لرزانم را برید
– باشه باشه درست میگی… ولی وقتی برو که زندگیتو ساخته باشی… که نترسی… که نگران نباشی… که بتونی جواب هر حرفش رو بدون بغض و آه و گریه بدی و برات مهم نباشه اون چی میگه
کمی عقب رفته گفت
– الان بذار من برم… میرم اگه قول بدی این دفعه نمی آیی خودم همه چی رو درست می کنم… بابا نه دنبالت میاد نه براش مهمه… همون یه بار هم خدا میدونه به زور کی تماس گرفته… شاید فقط میخواستن مامانو که تازه فهمیده جدا شدی اذیت کنن! تو صبر کنی من تمومش میکنم… اصلاً مامانو هم برای همیشه با خودم میارم
نگران از آخرین تصویری که از او میان کوچه دیدم زمزمه کردم
– خودت چی؟ اگه باز بزنتت؟ باز آبروتو….
خندید
– مگه من توام؟ تو نباشی یه جوری زنشو جز بدم که از کنارم رد نشن
خندیدم اما آرام نبودم، اگر من نباید بروم نباید از او هم استفاده کرده به سختی میانداختمش، بارم را خودم باید به دوش بکشم نه برادرم که خستگی این روزهایش چند برابر قبل است
سکوت کردم و او با قول گرفتنی که این بار هر اتفاقی افتاد و حتی اگر بیتا که مطمئن نیستیم کار او بوده یا نه بد نگاهم کرد حتماً به او بگویم رهایم کرده با اطمینانم از اینکه اینبار همه چیز را به من اطلاع میدهد و تماس میگیرد بیرون زد
غرق فکر روی مبل افتاده به تنها چارهام برای اینکه اجازه ندهم جور مرا بکشد و تنهایی غصهاش را بخورد فکر میکردم
حرف زدن با سامان پایدار راه حل بود… تنها کسی که زورش به برادرم میرسد لازم باشد مراعات هم نمیکند، حتی اگر با من بد باشد مرصاد برایش مهم است
****
(سامان)
نمیدانم چه مدت روی تخت خیره به گیرههای سری که از آن پاکت کاهی بیرون کشیدم نشسته بودم
پاکتی که روزی میان کوچهای خلوت از مادر ملیح گرفتم
چند روز قبل از اعلام درخواستم به مونا برای دیدن مادرش و عذرخواهی به خاطر اتفاقی که افتاد رفتم وقتی نمیتوانستم با پسرش که با نامردی همه چیز را از چشم من دید حرف بزنم
تصویر صورت غمگین و رنجورش هنوز خوب یادم بود…. تصویر چشمهایی که ملیح شاید از او ندارد ولی شرم نگاهش، حجب حیایش را از دارد….
《《 ماشین را پارک کرده مردد پیاده شدم میدانستم زنی که دفعه قبل بیرون کشیدم نباید دوباره اینجا ببیندم اما نمیتوانستم آن مادر را که هر چقدر بی ربط اما به خاطر دیدار دخترش با آن عروسک تشکرش را رسانده بود نبینم… نمیتوانستم نگویم عمدی نبوده
حالا که مرصاد گوش نمیداد باید با مادرش حرف میزدم، روز تعطیلم را سحر از خانه بیرون نزده بودم که بی نتیجه برگردم
روزهاست زنی را که ندیدهام با مادرم در روزهای دوری سارا مقایسه میکنم، مادرم از حال سارا خبر داشت و خودش اجازهی صیغه شدنش را در نبود پدرم داده گواهی فوت را توسط رها برایش فرستاده بود اما این مادر دخترش را به اجبار و زور بردهاند…
دختری که سهم من نشد و شاید از سهل انگاری و تعللم رفت
با احتیاط وارد کوچه شدم. دیدنِ زنی که با چادری سیاه و قدمهایی آرام در حالی که دست به دیوار گرفته بود و انگار نمیتوانست بدون کمک راه برود و سر به زیر قدم بر می داشت فکری به سرم انداخت
جلو رفتم
– ببخشید خانوم…؟
نگاهم کرده متوقف شد صورتش درهم و غمگین بود
– میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
نگاهی به سر تا پایم انداخت، انگار که میشناختم صورتش با تعجب باز شد!
– بفرمایید؟
به خانهی پدری ملیح اشاره کرده گفتم
– میخوام همسر اول آقای کامکار رو ببینم یه کار مهم دارم البته بدون اینکه همسر دومشون و آقای کامکار متوجه بشن… شما همسایشون هستین دیگه؟ میشه لطف کنید بهشون اطلاع بدید
متعجب پرسید
– راحله؟
لبی تر کردم، جایی نام مادرشان را شنیده یا در مدارک دیده بودم؟
مردد گفتم
– راستش اسمشون رو نمیدونم مادر مرصاد
لبخند زد سری تکان داده گفت
– مادر مرصاد منم پسرم، راحله
پوست صورتم کشیده شد! خودش بود؟ بی اراده قدمی عقب رفته سر به زیر شدم
مشتاق پرسید
– خبری از مرصاد آوردی؟ حالش خوبه؟ رفته دیدن ملیح؟
هاج و واج نگاهش کردم! چرا دربارهی فرزندانش اینقدر خودمانی از من میپرسید؟
نگاه گرفتم از حرفهایی که میخواستم بزنم چشم بستم تا بیانش راحت تر باشد
– من سامانم.. سامان پایدار.. کسی که قرار بود اجازه ندم وقتی مرصاد برگشت دخترتون هم بیاد ولی… نشد
تنها کلمهای بود که توانستم بگویم… نشد…
منتظر بودم رو گرفته برود اما نزدیکتر شده پرسید
– حال مرصاد خوبه؟
شرمنده گفتم
– خیلی وقته ندیدمش.. آخرین بار… از خونش پرتم کرد بیرون
دهانش کمی باز شده چشمهای گرد شدهاش نم گرفت زمزمه کرد
– ببخش.. حلال کن.. حالش خوب نیست نتونست کاری برای خواهرش بکنه… چند وقته حتی با منم تماس نگرفته… قبلاً یواشکی میرفت پشت در خونهی خواهرش خبرشو بهم میرسوند اما الان خیلی وقته از خودشم خبر ندارم
از من میخواست ببخشم؟ منی که پسرش مقصر میدانست؟
– من… منو شناختین؟… من همونم که نبودم؟ همون که مرصاد خواستــ….
با لبخند و آرام حرفم را برید
– هیچکس مقصر اتفاقی که افتاد نیست… نه شما نه مرصاد نه ملیحم… بچم خسته بود نشد براش کاری بکنیم وقتی فقط میخواست بره… سپردمش به خدا… همین ازم بر میاد که دعا کنم عاقبت به خیر بشه… همین که از حالش خبر داشته باشم بسمه…
آهی کشیده پرسید
– ممکنه مرصاد و ملیحو ببینید؟
چطور میتوانست آنقدر آرام باشد وقتی غم نگاهش درد دل شکستهاش را فریاد میزد؟ آرامش نهفته در رفتارش میگفت حقیقتا تسلیم اوست… او که نمیدانم چرا ملیح را برای من نخواست؟
نتوانستم نه بگویم.
– بله شاید برم دیدن مرصاد
خوشحال پاکتی به سمتم گرفت
– حواسم به روز تعطیل نبود بردم براشون پست کنم بسته بود.. مرصاد سرماییه براش پلیور بافتم بهش بدین بگین اون امانتی که گذاشتم تو جیبش بده به ملیح، خواهرش لازم داره
لبخند زد
– شاید اگه بازم قهر کردن اینطوری بره دیدن خواهرش
مردد پاکت را گرفتم معذب نگاهش کردم. فهمید، قدمی عقب رفته با تکیه به دیوار گفت
– زندگی هیچ کدوم از بندههاشو دست بندهی دیگهاش نمیده که شما نگران نشدنی.. ما فقط اگه بتونیم و اجازه بده کمک میکنیم و باری از دوش هم برمیداریم و اگه اجازه نده فقط نشده.. همین.. به خاطرش مقصر نیستیم وقتی تلاشمون رو کردیم ولی اون بالایی راه و مسیر دیگهای میخواد》》
آهی کشیده ایستادم روز بعدش پلیور مرصاد را با پیک بی هیچ توضیحی برایش فرستادم اما قبل از آن با حس کنجکاوی زیادی که نتوانستم به آن غلبه کنم جیبش را نگاه کردم
دو گیرهی سری که متعلق به ملیح بود را برداشتم گیرهی سرهایی نسبتاً بزرگ با پروانه های آبی رنگ… گیره هایی که گفت ملیح به آنها نیاز دارد♡
گیرههایی که در دست میفشردم را در جیبم پنهان کرده بی صدا در را باز کرده خارج شدم باید حرفهایشان تمام شده باشـد
ملیح را تنها نشسته روی مبل دیدم از صدای پایم سر چرخانده ایستاد
پرسیدم
– رفت؟
سر تکان داد با شرارت پرسیدم
– باز زدیش؟
نگاه گرفته او هم شرارت کرد
– نه آخه.. حالش از مرخصیای که این دفعه بدون پارتی گرفته خیلی خوب بود
ابرو بالا دادم
– مرخصی ندادم ولی خب پرروئه دیگه میره باز باید چند روز دیگه به زور برشگردونم که خواهرش بهم طعنه نزنه بدونه اول آخر رئیس اینجا منم
– واقعاً؟!
– چــــی واقعا؟
– مرخصی ندادین؟
از ذوقش که دلیلش را نمیدانم خندیدم
– نه ندادم
قدمی جلو آمده خواهشی و مشتاق گفت
– میشه بهش بگین مرخصی نمیدین؟
متعجب پرسیدم
– فکر می کنی نگفتم؟ زبون میفهمه؟
خجول و مردد گفت
– نه یعنی میگم… یه طوری بگیم که نره
چشم ریز کردم میخواست آن روی دیوانهام را به برادرش نشان دهم که نگران باشد و نرود؟
معذب نگاه گرفته زمزمه کرد
– بره اذیت میشه… احتمالا با قادر دعواش میشه… بهم میریزه، کلافه میشه و کاری ازش بر نمیاد
– با پدرت؟
اخم کرد
– شوهر مادرم!
باید بداند چه چیزهایی فهمیدهام؟ اگر نباید چرا باز با او راحت شدهام؟ چرا نگرانم؟
لبخند کجی زدم
– باشه تو بگو شوهر مادرم منم نمیگم فهمیدم کیه هوم؟
جا خورده چشمهایش گرد شد بی اعتنا به شوک و عقب کشیدنش گوشی از جیب بیرون کشیده شمارهی مرصاد را گرفتم صدا روی اسپیکر بود
– کجایی؟
بیخیال گفت
– تو راهم میرم خونه استراحت کنم
متعجب گفتم
– کجا؟!
کلافه و ملتمس گفت
– گفتم میرم مرخصی که!
بی توجه به ملیح که صدای گرفتهاش را میشنید و با نگرانی و گیج گوش میداد گفتم
– زهرمار و گفتــم! مگه من قبول کردم؟
– سامـــاااان…!
– درد و سامان! نمیبینی چقدر شلوغیم؟ خجالت نمیکشی یک هفته نشده برگشتی ازت خسارت نگرفتم پررو تر شدی باز میخوای بری؟
– ضروریه
– ضروری زندگی منه که رو هواســت جلب
صدای “نچ” گفتنش را شنیدم بی توجه به ملیح که لب گزیده خیره به گوشی بود گفتم
– نهایتش دو ساعت استراحته بعدش سر کاری خریت کنی بری مرصاد خودم ملیحو میفرستم خونتون شده شخصا میبرم تحویلش میدم گرفتی؟
حرص زد
– عوضـــی
– خوشبختم.. بنده هم سامانم
داد زد
– نامرد من اگه نرمـــ….
با تاکید صدا بالا بردم
– دو ساااعـــت! خسته نباشی عوضی
تماس را قطع کرده مات صورتی که از صبح بازخیرهاش می شدم، طلبکار و تند سر تکان داده گفتم
– هــووووم؟!
معذب گفت
– نمیشد… نمیشد آروم تر بگین؟
پوزخند زدم
– آروم ترو از من جدی نمیگیره
لب گزیده سوال کرد
– الان تمومه؟ نمیره؟
پیروز لبخند زدم
– جراتشو نداره
لبخند زد با “ممنونم” آرامی به سمت در رفت
– ملیـــح؟
از عمد با صدایی بلند، با مکث و لطیف صدا زدم، میان دوراهی مانده ام، نگرانم، گیجم… با همهی این احوالات میبینم فقط بودن او آرامم میکند.. میبینم نگرانم باز حتی دیدنش را از دست بدهم
ایستاد. حرف دلم را زدم
– یه طوری گفتم که نره، یه طوری معرفت داشته باش که پشیمون نشم از معرفت داشتنم با همه بی معرفتیت… نفهمم نقشه بوده تا خودت راحت تر بتونی بری و باز من بمونم و…..
سکوت کردم مات شده نگاه گرفت با “ببخشید” شرمندهای سر به زیر به سمت در رفت اما ایستاد، جملاتش نگرانیام را آرام کرد، آرام شدنی که انگار چراغی پر نور میانش روشن بود و به فکر انداختم
– همه بی معرفتیهامو جبران میکنم… اگه یکم وقت بدید مرصاد هم مرتب و منظم میشه، سر ساعت میاد و میره
***
بیش از ساعتی بود درازکش روی تخت افتاده خیره به سقف در افکارم غرق بودم… افکاری که گاهی یک خواب را دوره میکرد و ناامید از فراموشی امیدوارم میکرد روزی اتفاق بیفتد..
گاهی تصویر سیاهیِ مواج و متحرکی میدید و به معنای کلمه راپونزلی که روزی شنیده بودم ربطش میداد…
گاهی حول حرفهای مونا و آن صوری که گفت می چرخید و وسوسهی استفاده از آن رهایم نمیکرد…
با صدای پیامک گوشیام دمی گرفته گوشی را روبروی صورتم گرفتم از دیدن پیامک مرصاد که فقط یک “سلام” خشک و خالی بود لبخند زده نوشتم
“”سلام. فردا صبح راس ساعت سرکاری، امر دیگه؟””
جوابش متعجبم کرد!
“” مرخصی نمیخوام بعدش نمیتونم حوض اخلاق زیباتو پر کنم که با ناموسم تهدیدم میکنی””
اخم کرده نوشتم
“” اگه آدم باشی تهدیدت نمیکنم! ناموس تو مگه ناموس من نیست عوضی؟ باز چه مرگته نصف شبی؟””
“” اگه ناموسته کمکم کن نگهش دارم. قاطی کردم از سرم نمیره، دارم به پیشنهاد مونا فکر میکنم. راه حل خوبیه اگه……””
جواب نصفه و نیمه و دو پهلویش که جملهاش را نصفه رها کرده بود شوکهام کرده به سرعت روی تخت نشستم!
با اینکه حس خوبی به دلم نشاند با تپش قلبی تند نوشتم
“” چی میگــی؟! حالت خوبه؟””
بیشتر از نیم ساعت گذشت اما جواب نداد! نیم ساعتی که از کلافگی از دستم در رفت چند نخ سیگار خرجش کردم
گوشی به دست شدم، انگار خودم باید حلش میکردم بوق دوم کامل نشده بود که جواب داد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
– الو..
توپیدم
– سرت به کجا خورده؟ یکم ماساژ بده ورمش بخوابه عقلت هم میاد سر جاش!
صدایش گرفته و خسته بود، با مکث و آرام حرف میزد
– حالمو نمیفهمم… گفتم که قاطی کردم.. گیجم.. نمیذاری برم میترسم ملیح بره… حرف زدیم گفت نمیره ولی اونم گیره حالش بده…
آهی کشید
– نمیدونم چمه حالم خوش نیست.. ایندفعه اگه بره شاید دیگه نتونم برش گردونم… باید با یکی حرف میزدم قرعه به نام تو افتاد… نگرانم یه زری زدم حالا توش موندم… نه پشیمونم بهت گفتم نه دلم میخواد ادامه بدم و دربارهاش حرف بزنم
با مکث پرسیدم
– اگه بره چی میشه؟
دمی گرفته صدایش پایین تر آمد
– دقیقشو بخوای نمیدونم… ولی با دشمن هایی ک داره چیز خوبی در انتظارش نیست… نمیدونم چقدر دربارهی مردمی که سطح فرهنگشون تو عهد بوق مونده میدونی ولی معمولا یه زن مطلقه یا بیوه اگه میون اون آدمها بمونه نمیتونه منتظر اتفاق خوب و خوشایندی باشه… اونم یکی مثل ملیح
با اینکه سر بسته گفت اما منظورش را خوب فهمیدم، حتی میان آدمهایی که مدعی فرهنگ بودند امثال مردمی که او میگفت کم نبود که زنان تنهای این جامعه صدها برابر بیشتر از دختران جوان و زیبایی که آمادهی هرکاری هستند باید از خود مراقبت میکردند تا طعمه نشوند
امیدوار برای اینکه بیشتر توضیح دهد پرسیدم
– منظورت از یکی مثل ملیح چیه؟ مگه خواهرت چه فرقی داره؟
صدایش هر لحظه پایین تر آمده ضعیف تر می شد
– یادته یه روز بهم گفتی خواهرم؟ گفتی نپرس گذشته؟… تو هم نپرس گذشته… ملیح خوشش نمیاد کسی بدونه و دربارهاش حرف بزنه
پوزخند زدم
– بعد تو اومدی به یکی که خواهرت ازش خوشش نمیاد و میدونی براش شمره میگی کمکم کن راه حل خوبیه؟!
صدای آه کشیدنش را شنیدم درمانده گفت
– یادت رفت مونا چی گفت؟ کس دیگهای ندارم که آدم حسابی باشه و قابل اعتماد… سر و تهش هم تو باید زوری برام نگهش داری، اینم گفتم که توش موندم… نمیخوام حرف بزنم ولی پشیمونم نیستم که بهت گفتم… بذار به حساب تنهایی که….
اجازه ندادم حرف عوض شده یا بگوید از بیچارگی و نیاز به حرف زدن، دربارهی خواهرش با من حرف زده وقتی صدای تنهاییاش خیلی بلند است و صدای تپش قلبم که میگوید امتحان کن بلندتر…
سریع گفتم
– بذار فکر کنم… فردا کلا بیرون از رستوران باش… نیا بذار ببینم تنهایی بدون سوتفاهم از پس خواهرت بر میام یا نه… بعدش بهت میگم اگه طرف این صوری من باشم میتونم کمک کنم یا بی فایده است، بدتر میشه و بهتره دنبال یه راه حل دیگه باشی
سکوت مطلق… هیچ صدایی حتی صدای نفسش را در جواب نشنیدم
– الو مرصاد؟
فقط دو کلمه گفته به سرعت تماس را قطع کرد
– شب بخیر
چرخیده مبهوت به خودم در آینه زل زدم صدای ملیح بود!
“”ببخشید ولی.. جای دخترتون حساب میشه””
**