(سامان)
از تکان خوردن ملیح میان دست هایم که سعی در دور شدن و رفتن داشت چشم باز کردم
– انقدر وول نخور دختر چته سر صبحی؟
محکم تر نگهش داشته احساسم را گفتم
– هر چقدر بیشتر واسه رفتن تلاش کنی… بیشتر دلم مخواد نگهت دارم، نوازش کردنت خیلی خوبه… فر موهات خیلی با حاله هر چقدر میکشی برمیگره سر جاش
– چرا؟ برای شما مگه فرقی میکنه؟
جا خورده دستهایم شل شد! انگار متوجه شد چه گفته که به سرعت با در آغوش کشیدن بالشت از تخت پایین پرید
حالا در نور روز ظاهرش را با آن تونیک سفید، بالشت به بغل که از خجالت حرفی که زد جلو صورتش گرفته بود بهتر میدیدم، تصویر آشنایی که دیشب برای دیدنش به پوشیدن تونیک سفید ترغیبش کردم
آرام نشستم، بالشت را به صورتش فشرده عذر خواهی کرد
– ببخشید ببخشید.. از دهنم پرید نمیخواستم اذیتتون کنم، دیشب گفتین دست نزنم تو سرم بود یهو پرید بیرون
متوجه شده بودم که گاهی با همهی خجالتی بودنش شرارت مرصاد را دارد و کلماتی را بی اراده به زبان می آورد
جملهی دیشبم را که برای آرامشش گفتم تا به عنوان دختری خجالتی کنار من راحت تر بخوابد و بتوانم راحت تر لمسش کنم و عجیب آرام تر شده به خاطرش کوتاه آمد به یاد آورده با صدای بلند خندیدم
“”به من دست نزن ملیح””
– مگه باور کردی؟
بالشت را پایین کشیده شوکه نگاهم کرد! نفسم از شدت خندهای ناگهانی به خاطر دیدن صورت با نمکش بالا نمی آمد
– خُلـی؟ من با این هیکلم.. هوا و هوس نداشته باشم؟ اونم.. به یکی که.. میخوامش.. به تو فرفری لجباز؟
دهانش با دمی باز مانده دستش روی لبهایش چسبید
– دروغ گفتین؟
از پشت روی تخت افتاده به حال زارش خندیدم، خدایااا… نه تنها باور کرده بود که نگاهش میگفت دلش هم برایم سوخته که آنطور کوتاه آمد!
ضربهای به در خورده مادر صدا زد
– سامان؟
ملیح سریع به سمت در رفته بازش کرد، به زحمت روی تخت نشسته به حرف زدنشان با چشم های نمدار و تنی لرزان نگاه میکردم
مادر به جواب ملیح که با شرم گفت من سر کارش گذاشتهام خندیده با نگاهی براق از دیدن حالمان گفت
– کار همیشهاش همینه… الان فکر کن از سه قلوها کمتر میفهمه و کوچیکتره
در را به سمت خود کشیده گفت
– کاری ازت برمیاد بکن خودتو خالی کن. زودم بیاین صبحونه، دیشب دیر وقت پرهام و سحر اومدن
بسته شدن در دوباره صدای خندیدم را بلند کرد صبح که بعد از نماز هم به راحتی بغلش کرده خوابیدم به همین دلیل بود؟
با برخورد بالشت به صورتم هوشیار شدم
نسیم خنک و لذت بخشی بوی آشنایش را در اتاق پخش کرده متحیر از عکس العملش به سمتش حمله کردم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشمهای کفریاش گرد شد بالا پریده پا به فرار گذاشت در حالی که خوب میدانم بارها رابطهی من و برادرش را دیده میداند طرفش که من باشم محال است موفق شود
فقط نمیدانم با این جثه که همیشه سعی میکند از من پنهانش کند جسارت اینکه حمله کند را از کجا آورد؟ نباید مثل همیشه خجالت کشیده میگریخت وقتی دیده حملههایم حتی دربارهی برادرش هربار به بُرد ختم میشود؟
جسارتش از حضور مادر بود که گفت خودش را خالی کند؟
قبل از دور شدنش مچ هر دو دستش را از پشت محکم گرفته کشیدم وقتی روی پاهایم که لبهی تخت نشسته بودم افتاد دست دور شکمش حلقه کردم تا کاملا اسیر شود
لذت حضورش، شیطنتت کنارش، حس ناشناخته و تازهای به دلم نشاند که چندیست احساسش میکنم، حسی که میدانم در زندگیام کم دارم، حسی که از حضور او نبودنش بیشتر احساس میشد
از حرکاتم ثانیهای شوکه شده قفل کرد! کنار گوشش با کشیدن صورتم به موهای نرمش پچ زدم
– کجا؟ بزنی و بری؟ اونم منو؟ میـشه ملیح خانوم؟
صدای جیغ دوبارهاش بلندتر بود!
انگار باز مثل زور اولِ حضورش واقعا ترسیده که جیغ میزند!
نمیفهمیدم چرا برای فرار تلاش میکند؟
نفرتش تمام نمیشود؟
غیر از این است که در مدتی که کنار هم بودیم همیشه آرام بودم؟ نفهمیده آزارش نمیدهم؟ متوجه اخلاقم نشده؟ متوجهی سوتفاهمی که سعیام را برای رفعش کردم؟ شیطنتهایم را نمی بیند؟
حرف نمیزد فقط جیغ زده با دست و پا زدن قصد فرار داشت!
حرصی از رفتارش که باز مادر را به اتاق بکشد و تمام تلاشم را برای آرام کردنش به باد بدهد به ضرب چرخیده روی تخت کوبیدمش، دست روی سینهی پر تپشش گذاشته زانو دو طرف تنش چسباندم تا فرار نکند
خیره به چشمهای براقی که برخلاف حرکاتش نترسیده بود غریدم
– چی شده؟ چته؟
از دیدن صورت عصبیام ناگهان با صدای بلند قهقهه زد، او که حتی برای حرف زدن با من به ندرت صدایش را بالا برده بود!
دلم از اولین شرارت و همراهیاش زیر و رو شده “دیوانهای” نثارش کردم، دخترک لجباز سر به سرم گذاشت تا کفریام کند؟
صبوریام پر کشید حس لطیف نوازشهای دیشبم را یادم بود که از دروغم در آرامش خوابید
با ولع و ناغافل سر در گردنش فرو بردم، اولین بارم بود.. اولین لمس.. اولین حسی که در این لحظه فریاد میزد اگر نبوسمش حسرتش را تا ابد با خودم دارم…
خم شده نفس نفس میزدم..
دیدم که نفس داغم او را لرزاند..
رطوبت لبهایم قفلش کرد.. آن هم اینطور بی خبر و ناگهانی، خشک شدنش را حس کردم
نفسی از بوی عجیب و آشنایش گرفتم، سر انگشتانم از فرصت بهت زدگیاش استفاده کرده نافرمان اما مشتاق زیر لباسش خزید نرمی و لطافتش نبض به تنم انداخت…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من بودم که نمیتوانستم اشتیاق این لمس را مهار کنم؟ منم که در برابرش انقدر ناتوانم یا میترسم باز تعلل کنم و از دستش بدهم؟
میشود با رفتارم بفهمد حدم را در این صیغه می دانم؟
دست ظریف و لرزانش روی سینه ام نشست با بغض گفت
– سامان.. خواهش میکنم… نکن
صدای ملتمس و لرزانش که برای اولین بار نامم را به زبان آورد سرم را عقب کشید، دیدن چشمهای نمگرفتهای که حالا برخلاف چند لحظه قبل انگار از راحتیاش با من که فکر میکرد حسی ندارم پشیمان شده بود میگفت
“”ازت ترسیدم.. نگرانم از اینکه با تو که با این هیکلت قدرت هرکاری رو داری تنها شدم””
متوقف شده خندیدم، بارها احساس کرده بودم دلیل فرارش از تنهایی با من نه فقط آن سوتفاهم که متفاوت بودم ظاهرم نسبت به مردهای اطرافش هم بود که داد میزد قدرتم چند برابر است وقتی هیکلم را چنان ساخته ام که کسی حریفم نشود
ابروهای پر موج گرفته از نگرانیاش، گونههای سرخ و وسوسهانگیزش اشتهایم را به اوج رساند
نمیشد… نمیتوانستم… فقط همین یک بار… فقط برای اینکه بتوانم تا زمان پذیرشش باز صبر کنم، دوباره آزارش ندهم و او بداند همان آدمم و با تمام شیطنتهایم در زمان نیاز هم پا فراتر از آنچه باید نمیگذارم
با شیطنت برای آرام تر شدن بهتش گفتم
– لازم نیست منو بذاری سر کار خودم بهت نشون میدم چه کارهایی ازم برمیاد و تا کجا جلو میام
با دمی عمیق ولی بیچاره از حالی که داشتم پوست گردنش را به دندان گرفتم تا حالا که کار به اینجا رسید عطشم را کم کنم اما با دم صدادارِ بلند و ترسیدهاش، با دستهایی که با انقباضی ناگهانی روی پهلوهای برهنهام مشت شد، انگار برق به تنم وصل شده با دادی بلند ناگهان عقب پریدم
شبیه به افتادن از تخت فاصله گرفتم…
نفس زنان، خیره دختری را نگاه میکردم که به یاد آوردم قبلا هم در این حال دیدمش، خوابیده روی تختم… با آن تونیک سفید و موهای نرم و باز… با نگاهی نگران… دختری با تنی ظریف و زیبا که به هیجان انداختم…
تصاویری که در خواب دیدم رخ داد؟!
خجالت زده روی تخت نشست، گیج و نگران نگاهم میکرد کاملا مشخص بود که جدای شرمش از رفتارم، به خاطر صدای بلند و ناگهانی عقب رفتنم متعجب است
نگاه شرمندهاش را روی تنم چرخانده زمزمه کرد
– ببخشید… گفتین دروغه… نمیخواستم بهتون دست بزنم که… اذیت بشین… من فقط…
تنم گر گرفته داغ کرده بودم، حسرت بوسیدنش را هنوز یادم بود… نیم قدم جلو رفتم
ساکت شده سر به زیر شد، تمام اطرافش را موهای پر و سیاهش پوشانده بود. نفس نفس میزدم… حالا باید میبوسیدمش
جلوتر رفته کنارش لبهی تخت نشستم، چشم بسته معذب تکان نمیخورد، آرام دست بالا برده یک طرف صورتش گذاشتم، منقبض شدنش را حس کردم
سریع سر جلو برده لبهایم را محکم و جاندار به گونهاش چسبانده بوسیدمش.. این آن بوسیدنی بود که میخواستم
دستش روی ساعدم نشست ذره ذره لبهایم را جا با جا کرده با بوسههایی تند و کوتاه که مخالفت نکند به لبهایش رسیدم
اتصالی که حس کردم تنش را تکان داد