قلبم انگار توی دهانم بود که نفسم را حبس کرده لبهایم را چفت کردم تا بیرون نپرد
بیخیال نسبت به حالم قدم زنان در اتاقش چرخی زد روبروی دیوار ایستاد، انگار وزنم برای او کوچکترین سنگینیای نداشت
کمرم که به دیوار چسبید از شدت هیجان رفتارم وقتی صورتم به گردنش چسبیده بود برای فرار زمزمه کردم
– برم؟ لطفا… من فقط…
بی توجه روی زانویی که مثل صندلی به دیوار چسباند نشاندم
– نگام کن الان دیگه هم قدیم، گُندگیم خیلی هم معلوم نیست
زیر سنگینی نگاهش، میان حصار دستهایی که به محض نشستنم و آزاد شدن دستهایم روی دیوار و پشت کمرم نشست سکوت کردم
احساس میکردم میدانم چه میخواهد و چرا کار را به اینجا رساند که نتوانم دور شوم…
با مکث دستِ روی دیوارش پشت گردنم نشست، سرش که نزدیک شد از ندانستن حال خودم برای فرار اگر که باز انجامش میداد، مثل تمام زندگیام سکوت میکردم و این برای او یعنی موافقم سر به زیر شدم
نالید
– بی انصاف چشمهات که همیشه رو به من بسته است حداقل سرتو بیار بالا… به زور بغلت کردم حداقل بذار ببوسمت.. نفسم بالا نمیاد… برام سختترش نکن… زورم به تحمل این یکی نمیرسه… ملیح؟
صدای ملتمسش تکانی در سینهام ایجاد کرد چشم بسته سرم را به دیوار چسباندم تا به آنچه میخواهد برسد
داغی دستهایش دو طرف صورتم نشست داغی لبهایش از دستهایش بیشتر بود وقتی نفسم را برید تا عطش حریصانهاش را کم کند
سکوت کردم، همراهی نکردم اما در آرامش با گرفتن دستهایش اجازهاش را دادم و او فاتحانه طولش داد…
پس چرا غمگینم؟ چرا این افکار رهایم نمیکند؟ ضعیفم؟ مثل فتانه حریصم؟ به خاطر رفاه زندگیاش یا ظاهرش چشمم را گرفته؟ یا احساسات او زیادی صاف و صادق است که به این سرعت پیشروی کرد و من ردش نکردم؟
پس چرا روزی که مادر دربارهاش حرف زد به مرصاد اعتراض کردم که چرا نگران حرفهایی که اگر با او نزدیک شوم دربارهام میزنند نیست؟
چرا من نمیتوانم مثل او که روزی گفت شخصیتش بیشتر از افکار دیگران برایش ارزش دارد فکر کنم؟
چرا نگران این نیست که حرفی بشنود یا بگویند با کسی هم سن دخترش ازدواج کرده؟ اصلا آن حرف ها مهم است یا به قول مرصاد من زیادی به آنها بها دادهام؟
سر که عقب کشید منتظر زانو صاف کردنش بودم تا هر چه زودتر، شده با پنهان شدن در سرویس گریخته از شرمی که به جانم انداخت نجات پیدا کنم
اما شبیه به اینکه ماتش برده فقط سنگینی نگاهش را حس کردم به ناچار سعی کردم با کج کردن تنم وزنم را از روی پایش برداشته بروم اما دستهایش دو طرف روی پهلوهایم نشسته مانع شد
– صبرکن…! زوری بود؟
زمزمهی با تردیدش سرم را بالا کشید نگاهش خیره و نگران در صورتم میچرخید
بود؟ اگر بود چرا پسش نزدم؟ چرا جیغ و داد نکردم؟ راضیام یا نه؟ نگرانم بفهمد؟ دو دلم یا حسم هنوز به او بد است؟
سری به طرفین تکران داده “نه” آرامی گفتم صورتش از هم باز شده لبخند کشیدهای زد دستهایش سریع زیر زانوهایم نشسته با گفتن “پس دوباره بیا” از دیوار فاصله گرفت
برای نیفتادن هول با نفسی نگران گردنش را چسبیدم، خندید دستش روی کمر و موهایم برای نوازش به حرکت در آمد
– اینطوری حالم خوبه، یکم بمون
حالم را نمیفهمیدم، از رفتارش لب گزیده خجالت میکشیدم اما آن حس خالی شدن و ریزش پر تکرار دلم را دوست داشتم، حسی که نگرانی عجیبی اجازه نمیداد جان بگیرد
دستم را پشت شانهاش کشیده سرم را به کتفش چسباندم تا تماس پوستهایمان کمتر شود، به عمد چانهاش را به گردنم نزدیک میکرد تا صورتم را با زبری پوستش لمس کرده شیطنت کند
خندید از زرنگیام گفت
– لجبازیت سر جاشه سرتـق! یکم باید روت کار کنم… جون ندارم نمیتونم برگردم عقب و برگردی سر جای اولت به جاش تا دلت بخواد میام جلو
از اینطور آویزان بودنم به هیکل برهنهاش که بی خیال در اتاق قدم میزد خجالت میکشیدم ملتمس با صدایی پایین در حدی که شک داشتم حتی بشنود گفتم
– بخوابیم
شنید با بدجنسی گفت
– قول بده هر شبمون اینطوری باشه تا بخوابیم
لب گزیده سکوت کردم، خدایا به داد برس
– خب بابا خسیس یه شب در میون خوبه؟
متعجب از دیوانگیاش باز سکوت کردم با “نچی” سر سختانه گفت
– خب هفتهای دو شـب؟
تلاش کردم که خندیدنم به رفتار کودکانه و شرورش را نفهمد اما فهمیده سواستفاده کرد
– خندیدی پس تصویب شد
برای تمام شدنش دوباره گفتم
– بخوابیم
– خب تو ام! بعد دو روز یه روز اومدی سر کار چقدر ناله کردی بخوابیم؟ خوبه از صبحم با اون دیوونه فقط یللی تللی کردی
فکر نمیکردم انقدر حواسش به من باشد خجالت کشیدم از اینکه فهمید روز اول از نسبتم با او استفاده کردهام اما موقعیت خوبی بود برای رسیدن به جواب سوالم دربارهی مونا.
به سمت تخت رفته نشست تا خواستم فاصله بگیرم خوابیده با خود کشیدم، نیم چرخی زد به پهلو به سینه چسباندم
دمی گرفت با موهایم مشغول شد انگار تازه میدیدم!
سوالم را زمزمهوار و با تردید پرسیدم تا حواسم از حالی که دارم و جایی که هستم پرت شود و شاید دست بردارد
– واقعا میخواین دربارهی مونا به آقای گرمساری بگین؟
طرهای از موهایم را رها کرده به فر باز شدهاش که جمع میشد لبخند زد
– چه بامزهاست… انگار عروسکیه!…. آره میخوام چطور؟
دلم از احساس و نگاه خیرهاش به موهایم فرو ریخت اما ادامه دادم به حال او توجه میکردم اینبار خود خواسته جلو پریده گردنش را میچسبیدم آن هم وقتی صدایم هم به زور شنیده میشد
– چرا؟.. یعنی میگم… خیلی ازش دلخورین که میخواین اینطوری تلافی کنید؟ چیکار کرده؟
خندید
– مگه من بچهام؟
منتظر ماندم اما به جای جواب دادن ناگهان بازویم را گرفته کشید تا بنشینم
– بشین یکم نگاهشون کنم، یهجوریه! خیلی باحالن… انگار قبلا یه جا دیدم
دستهایش از دو طرف صورتم با موهایم ور رفته لبخند میزد
لب گزیدم دلم میخواست محکم پشت دستش کوبیده بگویم
“”ول کن مرد حسابی الان قلبم وایمیسته چرا اینطوری نگاه میکنی؟ مگه چی میبینی؟””
بر خلاف احساسم برای فرار زمزمه کردم
– نمیگین؟
ـ
پارت بعدی لطفاً 😁
اینم شانسی رسید 😅
چی چیرو شانسی اومد 😡 😡 نخند
مگ الکیه بایید هرروز پارت بدی والا دستم به شماو نویسندش برسه زیرتون میگیرم با تریلی
هرر روز پارت بده که پامون به کلانتری پاسگاهو شکایت وا نشه
پارت بده پارت پارت
پاااااررررررت 😡😡😡😡😡😡😡😡 😡