نگاهش با تعجب همراه با دستش که سر خورد به طره ای از موهایم کشیده شد
لبخند زنان اما گیج گفت
– چیو؟!
خجالت میکشیدم اما موهایم را از دستش کشیدم تا توجه کند، رفتارش با اینهمه دقت برایم عجیب بود
کفری با شرمی واضح گفتم
– مگه تا حالا موی فر ندیدین؟
دستم را پس زد
– بچه پرور…! نخیر ندیدم خسیس
– مگه میشه؟
جوابم را در حالی داد که زیر و رویشان میکرد
– میشه وقتی هیچ موی فری تا حالا ماه تو نبوده که با این دقت ببینی
بیحواس و گیح از احساسش زمزمه کردم
– مال شماست؟
دستهایش ناگهانی حمله کرده مثل دیوانه ها موهایم را بهم ریخت با صدای بلند میخندید
– معلومه که هست… وای چقدر باحاله! خود خود عروسکی ملیح
شرمگین از دیوانگیاش سعی کردم مانع شوم
– عهههه.. ولم کنید چرا جواب نمیدین؟
مچ هر دو دستم را گرفت
– بذار بهم ریخته باشه اینطوری هم بهت میاد
با صدایی بلند گفتم
– چرا نمیگین؟
انگار اصلا نشنیده بود چه میگویم
– چی بگم؟
– مونا رو میگم دیگه!
لبخند زد
– خانم گرمساری رو یکی باید جمعش کنه
– مگه چیکار کرده؟
– حواسش به خودش نیست جاهایی میره که نباید و اگه غفلت کنه اونی میشه که نباید
– خیلی نگرانش هستین؟
خیرهام شد نفهمیدم از سوالم چه برداشتی کرد که پرسید
– چقدر از نامزدی منو و اون دیوونه میدونی؟
شانه بالا انداختم
– تقریبا هیچی…
برای جبران رفتار شرورش اضافه کردم
– فقط میدونم خیلی اذیتتون کرده که انگاری هم بدتون نمیاد تلافی کنید هم نگرانش هستید!
خندید صادق گفت
– آره خیلی اذیتم میکرد، یادم میاد روانیو دلم میخواد خفهاش کنم ولی خب کمک هم کرد ، یه کارهایی که واقعا ازش بعید بود و به خاطرش میخوام شده فقط با تهدید کردن کمکش کنم
– کمک کنید! اینطوری؟
دمی گرفت آرام گرفته در جایش جدی گفت
– آره حضور اون دیوونه کنارم خیلی اذیتم میکرد…
مکث کرد خیره به چشمهایم غمگین گفت
– اونم وقتی تو تازه رفته بودی و حالم خیلی بد بود…
شرمنده نگاه گرفتم دستهایم را بالا برد به بینیاش چسبانده عمیق بود کشید
– تو رفته بودی ولی اون بو مونده بود… همه جا بود… بویی که نمیفهمیدم بوی چیه… بویی که انگار بهم چسبیده بود… انگار تا توی مغزم رسوخ کرده بود…
خندید تند جلو کشیدم گونهام را شبیه به گاز گرفتن و مکیدن سریع بوسیده گفت
– درست مثل بویــ…..
مکث کرد و جملهاش عوض شد!
– بویی که از شدت انتشار زیادش به هیجانت میندازه که دور خودت بچرخی، دنبال منبع بو میگردی تا بهش برسی و ازش بچشی…
دوباره وا رفته آه کشید
– ولی منبع بوی من رفته بود… مدتها بود رفته بود… رفته بود و عطش من برای چشیدن معدوم موند….
زمزمه کرد
– وقتی فهمیدم بوی چیه و پرسیدم بهم گفت اونی نیست که به نظر میرسه! گفت اوضاع پیچیده تر از اونه که بنظر میرسه! گفت وضعیت رو دست کم گرفتم و انقدر ساده نیست
گیج نگاهش کردم از جملات آخرش چیزی نفهمیدم، انگار گیج تر از من بود از بو شروع کرد و به جملاتی رسید که هیچ از آن سر در نیاوردم!
“”از کی چی پرسیدی؟ بوی چیه که من نمیفهمم؟””
– دارین میپیچونین یا نمیخواین بگین چی شده؟
با صدای بلند خندید
– جدی اصلا تو باغ نیستی ها..!
دستهایش بالا آمد صورتم را قاب کرده باز محکم گونهام را بوسید
– ببین به خاطر این خنگیت آخرش کجا گیرت میندازم و تلافی میکنم
شرمگین از وضعیت چند دقیقه قبلم در آغوشش که حس میکنم خودم هم به آن تمایلی داشتم گفتم
– ننداختین؟ تلافی نکردین؟ تازه جوابم نمیدین که!
پیروز خندید با همان احساس زنده و جاری گفت
– بی معرفت کارم از صبر کردن گذشته خیلی زور میزنم فقط بمونی و اذیتت نکنم، دارم همهی زورمو میزنم یه لقمهات نکنم
بی توجه به نگاه جا خوردهام از احساسش که اگر واقعا دست به کار شود هیچ کاری از من بر نمیآید دوباره مثل دقایقی پیش ناگهان دمغ شد
خیره به چشم هایم گفت
– جنبهاشو داری بی سانسور بهت بگم؟
متعجب با تردید پرسیدم
– مگه چیکار کردین؟ چی میخواین بگین؟
لبخند زد، غمگین، سرد، صدایش آرامتر شده پایین تر آمد، حتی دستهایم را رها کرد. انگار نزدیکی یا حتی حضورم هنگام حرف زدن آزارش میداد!
– اون اتفاق رو که حتما یادته؟ من به جز اون روز که با اون وضعیت دیدمت یه جایی دیگه هم دیده بودمت…. اونم با یه حسی که وقتی فهمیدم تو بودی هیچ وقت تصویر حضورت از یادم نرفت… یه طوری که برای نجات خودم حریصِ بودنت شدم، تشنهی داشتنت تا آرومم کنه…
شوکه با چشمهایی از حدقه بیرون زده عقب رفتم، ترس آن روز و برداشت اشتباهش وقتی نزدیکتر شدهام را هنوز دارم، حالا میگوید جای دیگری هم دیده؟ آن هم با حسی که حریص داشتنم شده؟ چرا من نفهمیدم؟
– کجا؟ من که… من یادم نیست!
با مکث گفت
– تو خواب… تو همین اتاق… روی همین تخت… صورتتو خوب یادم نمیومد، میشناختمت و نمیدونستم از کجا…! طول کشید تا یادم
بیاد، تا بفهمم اونکه بودنش تو خواب انقدر خوب بود تو بودی… خواهر اونکه با صداقت رفتارو کردارش شد معتمد خانوادهی پایدار،
وقتی فهمیدم دیگه تصویرت یادم نرفت…. میخواستم باشی، نزدیک شدم تا ببینیم، گفتم تا بمونی، میخواستم اگه بشه و راضی بشی
محرم بشیم تا بار سنگین اون گناه از چیزی که ناخواسته ازت دیدم و نتونستم به خاطر اون خواب فراموشش کنم از روی شونههام
برداشته بشه… نه که بخوام بگم انقدر آدم درستی هستم نه! درسته تلاشمو برای خوب بودن میکنم ولی اینجا بخاطر این بود که تو مثل
خیلیها نبودی که میخواستن ببینمشون، میدونستم اگه بفهمی چه حالی میشی… برای همین عذاب وجدان ولم نکرد… ولی رفتی و چند
ماه اون بارو با وزنی سنگین تر روی تنم جا گذاشتی… انقدر که خودمو به درو دیوار زدم تا از یادم بری… انقدر که تلاش کنم تا به مونا که
فقط ازم استفاده کرده بود به خیال اینکه واقعا میخواد فکر کنم، حتی راضیش کنم به محرمیت تا شاید دیدن یکی دیگه تو رو از یادم
ببره… تو که مال یکی دیگه بودی و درست نبود حتی بهت فکر کنم اونم وقتی اگه کنار کسی هم نبودی منو نمیخواستی و…..
آهی کشید
– ولی نشد.. مونا فهمید میدونست حالمو، احساسمو به تو… اوضاع آشفتمو… میزد جاده خاکی و هی تو رو یادم میآورد… فهمیده بود جدا شدی و دیگه کمکمو هم نمیخواست… کسی رو دوست داشت و مثل من توی اون صوری که سعی کردم جدی بشه نمیخواست فراموشش کنه، آزارم داد و کمکم کرد ولی خیلی حواسش به خودش نیست… حتی دربارهی منم باید احتیاط میکرد ولی دیوونـ…
نگاهش به صورت مات ماندهام نشسته وا رفت
– ملیـح!
احساسم را نمیفهمیدم، صورتم از اشک خیس شده مهبوت نگاهش میکردم.
ناراحتم که برای فراموش کردنم قصد نزدیکی به مونا را داشته تا او را ببینید وقتی خودم با رفتن ناگهانیام مقصرم؟
یا از نحوهی برخوردش و کاری که میخواسته انجام دهد تا بار گناه ناخواستهاش را نسبت به منی که شوهر داشتم کم کند شوکهام؟
او اینقدر مرد است؟ نمیگفت کسی میفهمید؟ وجدانش برای خودش هم به خواب نرفته تا پنهانی از به یاد آوردنم لذت ببرد!
میتوانسته؟ وقتی نگاهش عذاب وجدانش را در هر دو حال فریاد میزند؟
انگار چه در رفتنم و چه در نگه داشتن مونا سوخته… او را من سوزاندم یا آن اتفاق و خوابی که نمیدانم چطور بوده که انقدر مشتاقش کرده و ماه ها احساس دلش زنده مانده؟؟
گریهی بی صدایم به “هیع” های کوتاه عجیبی رسید…
چقدر داغش سوزناک است… من برای همه فقط بدبختی دارم… اگر آن حرفها دربارهام به گوش این مرد با این غیرت و مردانگی برسد چقدر میسوزاندش؟… چقدر بی رحمانه و ندانسته سوزاندمش، به خاطر آبرویمان…. ناموسش که نبودم انقدر نگران نگاهش بوده حالا اگر بداند ناموسش چهها که از سر نگذرانده و نامش کنار چه کسانی که نبوده و به چه چیزی معروف است چه میکند؟ میتواند تحمل کند؟ هضمش میکند….؟!
با احتیاط دستهایش جلو آمد آرنج هایم را گرفت
چانه ام میلرزید نمیتوانستم خودم را نگه دارم تا فکر نکند به خاطر صداقتش بد می بینمش، انگشتانم روی دهانم نشست تا صدایم را خفه کنم
– ببخشید..
درمانده زمزمه کرد
– از ناچاری بود… عمدی نبود… دلم نمیخواست کسی رو آزار بدم، همه فهمیده بودن حالم بده، کار دیگهای ازم بر نمیومد… خوابم و اون اتفاق دیوونهام کرده بود.. فقط میخواستم فراموشت کنم و تموم بشه… من چوب احساسمو خوردم… احساسی که نتونستم با ناخواسته دیدنت، بغل کردن و لمس کردنت توی خواب قبل از محرم بودنت کنترلش کنم… گناه نکردهای که تو به چوبش فقط بخاطر یه سوتفاهم منو زدی و رفتی… گناهی که حریفش نمیشدم…
لبخند غمگینی زد
– میدونی حالا که محرمی! حالا که از بودنت آرومم، از داشتنت، از حضورت، دیگه اون تصویر واضح نیست؟… خوب یادم نمیاد! انگار فقط وقتی گناه بود میفتاد به جونم… حالا فقط خودتو میبینم… حالا شیرینی بودنت همهی اون دردها رو کمرنگ کرده… حالا فقط میخوام هر لحظه احساست کنم…
کمی تنم را جلو کشید
– بغلت کنم؟
کسی تا به حال این دو کلمه را اینطور با احساس به من نگفته بود! اما حس میکنم قبلا شنیدهام؟ آن هم از او..! از خودش..! از سامان پایدار..! مگر من تا به حال اصلا کنار او بودهام که بگوید و بشنوم؟!
تردید و اجازه گرفتنش بعد از این حرف ها، وقتی قبل از آن حتی مجبورم کرد از تنش بالا بروم نشان دهندهی نگرانیاش دربارهی احساس من به خودش بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ