رمان بوی نارنگی پارت ۱۴۷

3.7
(15)

 

 

بازویش را گرفتم کاش ساسان و رها را حالا که پرهام نبود با اصرار راهی نکرده بود

 

– خوبی مامان؟

 

لبخند زد

– آرهه فقط نگرانم، دقیقا مثل شما

 

روبرویش ایستادم

– میخوای برم دنبالش بیارمش خونه؟

 

– نه پرهام که رفت، مگه نگفتی تماس گرفتی سحر گفته باهمن؟

 

سر تکان دادم جدی گفت

– خب حضور تو الان درست نیست، مثل تمام این مدت دخالت نکن بذار خودشون به روش خودشون درستش کنن

 

می‌دانستم که می‌داند من هم مثل او این اواخر چیزهایی دیده‌ام و به خاطر سکوت سحر به روی خودم نیاوردم اما حالا وضعیت طور دیگری بود. نمی دانست رنگ صورتش چقدر کبود است و من چه چیزهایی از سهل انگاری پرهام و سکوت سحر دیده‌ام و ممکن است خواهرم درباره‌ی باهم بودنشان دروغ گفته باشد

 

– درست نیست ولی نگرانید، نگرانی شما با ما فرق داره دورت بگردم، میرم دوتاشونو با هم میارم خونه برن اون بالا دعوا کنن

 

دوباره لبخند زد

– یه شب نگرانی ما به یه عمر آرامش اونها بدون دخالت کردنمون می‌ارزه، هر چقدر هم نگران باشیم امشب حال هیچ کدومشون برای بودنمون مساعد نیست… اگه سحر پنهانش کرده حتما دلیلی داشته که مسلما فقط به پرهام مربوطه. اگه پرهام تا حالا نفهمیده و نمی‌دونسته مسلما به وضعیت رابطه‌شون و عکس العمل‌های قبلیش مربوطه و باید امشب جوابشو بده، یا باید بفهمونه سحر اشتباه کرده یا میفهمه اشتباه از خودش بوده و درستش میکنه… حضورمون امشب فقط هر دو طرفو برای خودشون بودن، صادق بود و تلاش برای درست کردنش محدود میکنه، حضورمون هیچ کمکی نمی کنه وقتی تا الان هیچ دخالتی نکردیم، این زندگی رو رفتار خودشون به اینجا رسونده خودشون باید حلش کنن مطمئنم اگه نتونن و کمک بخوان میان سراغمون

 

“نچی” کلافه گفتم اما قبل از آن که دهان باز کنم گفت

– برید بخوابید یا میرن خونه‌ی خودشون یا میان اینجا

 

به جای من ملیح دهان باز کرد

– حالتون خوب نیست نمی‌تونیم راحت بریم بخوابیم که!

 

مادر دستش را گرفته گفت

– در اتاقمو باز میذارم نوبتی با سامان بیاین سرک بکشید ببینید حالم خوبه و خوابیدم، فقط حتما نوبتتو بیا که تا صبح چند باری هم تو رو ببینم

 

از طعنه‌اش به سر زدن‌های شبانه‌ام لبخند زدم ملیح نگران گفت

– جدی گفتم

 

مادر به سمت اتاقش رفته جواب داد

– منم جدی گفتم امشب شاید هیچ کدوم خواب نریم ولی تلاشتونو بکنید، نگران بودید بهم سر بزنید تا فکر و خیال نکنید

 

با رفتن مادر دست ملیح را گرفته به سمت اتاق کشیدم از دیشب و حرف زدنمان کم حرف‌تر و آرام تر شده‌ بود با اینکه به خاطر رفتارم که ابتدا با شرارت برای دل خودم و نزدیکی بیشتر آزردمش و بعد حرفهایی زدم که فقط خودم و دلم از آن خبر داشتیم

 

با حرفهایم فکر می‌کردم از من بیشتر متنفر شود اما عکس العملش برایم غافلگیر کننده بود! وقتی جوابش به زوری بودن کارم منفی بود، حتی وقتی گیجِ موها و ظاهرش بودم، کلافه “دیوانه” خطابم کرده دنبال دلیل کارم و جواب سوالش و دلیل رفتارم با مونا بود…

 

جوابی که حس کردم برایش مهم است و این یعنی درجه‌ی اهمیتم در زندگی‌اش تغییر کرده وقتی جوابش را گرفت گریه کرد، اما رفتارش بعد از آن آرام و مرموز شد، نمی‌داند فهمیده‌ام تمام امروز وقتی کنارم بود بارها زیر چشمی و گاهی خیره و سوالی و حتی مات شده نگاهم می‌کرد…

 

نمی‌داند فهمیده ام چرا تمام امروز را در اتاقم به بهانه‌ی عقب ماندن چک کردن‌هایش ماند و حتی لحظه‌ای مونا را ندید…

دلیل رفتارش را می‌دانم و برایم خوش آیند است

 

دستم را کشیده گفت

– واقعا بریم بخوابیم؟

 

به صورت گیج و با نمکش لبخند زده گفتم

– گاهی شبها بهش سر میزنم اگه امیررضا و پرهام نباشن به خواهرا هم سر میزنم به من طعنه زد که میدونه شبها میرم سراغش

 

– چرا ؟!

 

شانه بالا انداخته وارد اتاق شدم

– عادت… نگرانی.. بی‌خوابی.. کار بابا بود از وقتی رفت سعی کردم تکرارش کنم هم یادش تو خونه بمونه هم اونها راحت تر بخوابن دیگه عادت شد

 

چادر تا زده‌اش را که روی دستش بود به دستم داده سریع بیرون رفت

– بپرسم چیزی لازم ندارن زود میام

 

خیره به ظرافتی که نگران برای مادر دور میشد نگاه کردم، احساس زلالش به مادر امشب به خاطر اتفاقی که در مهمانی دید و کاملا واضح شوکه شد اما به روی خود نیاورد نگرانی فاحشی گرفته بود که نمی‌توانست پنهانش کند

 

کلافه و عصبی برای حال سحر و پرهامی که بیشتر از همه از آشفتگی میانشان خبر داشتم و تمام مدت سکوت کردم تا پرهام تکانی بخورد چادرش را بالا گرفته بو کشیدم، آن بود که وقتی از آن حرف زدم فهمیدم چیزی نفهمید فقط میان دستهایش بود…

 

بویی که به خاطرش تمام تنش را در این چند روز با شرارت تمام نقطه به نقطه بو کشیدم فقط میان دست های ظریفی بود که امروز در تنهاییمان در اتاق کمتر از قبل از من می‌گریخت و هر بار بین دستهایم حبسش کردم فقط لبخند زد….

 

اما انگار دنبال چیزی می‌گشت که هر چقدر نزدیک شده شرارت کردم نرفت و فقط سر به زیر شده سرخ می‌شد

 

لبخندهای او در این حال و اوضاعمان وقتی سکوت می‌کند و من از احساسم می‌گویم نشان دهنده پذیرش است هر چند شاید محکم نباشد، سست باشد و شاید هنوز خوب به آن فکر نکرده باشد

 

با صدای تلفنم روی تخت نشسته از دیدن نام پرهام بی اختیار اخم کردم بارها غیر مستقیم به این دیوانه فهماندم باید غلطی بکند و هر بار پشت گوش انداخته زمانش را از دست داد، انقدر که امشب من هم از پنهان کاری خواهرم و بلایی که از تنهایی و نبودن او به سرش آمده شوکه‌ام و دلم می‌خواهد یک مشت و مال حسابی مانند شبی که برای اولین بار دیدمش و به جای امیررضا حسابش را رسیدم مهمانش کنم

 

کفری جواب دادم

– بله؟؟؟

 

سکوت کرد عصبانیتم را از صدایم فهمیده بود و احتمالا با وضعیتی که هر دو بی‌توجه به همه آنجا را ترک کردند انتظار برخورد خوبی هم ندارد

 

– چه مرگته؟ گند زدی به همه چی نصف شب زنگ زدی حرف نمی زنی؟ تو طلبکاری؟!

 

صدای گرفته و ضعیفش با مکث رسید

– میشه یه چیزی بپرسم بین خودمون بمونه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x