حدسم را با طعنه به زبان آوردم
– بپرس تا بهت بگم کجا میتونی زنتو پیدا کنی!
بی اعتنا به طعنهام درمانده گفت
– میدونی کجا رفته؟ اومده خونه؟
حرص زدم
– عوضـــی
التماس کرد
– سامان… لطفا
با اینکه دلم میخواست میان بلا تکلیفی مثل چند ساعتی که حسابی حالش را جا آورده رهایش کنم تا کارش به دیوانگی برسد اما حق با مادر بود
زمزمه کردم
– برو باشگاه
صدای ضعیفش را شنیدم
– لعنتی… رفتم نبود تنها کسی که فکر میکردم بدونه کجاست تو بودی… کجا رفته؟
چقدر بد که انقدر سحر را نمیشناسد، یا بهتر بگویم انقدر بی توجهی کرده که نشناخته
– بازم برو، انقدر در بزن تا باز کنه
مردد پرسید
– مطمئنی اونجاست؟ تنهــا؟!
پوزخند زدم
– آره، خدا رو شکر مثل تو نیستیم انقدر نباشیم که از حال و روز هم بی خبر باشیم
بی اراده آهی کشیدم من هم این روزها را داشتم، با مکث گفتم
– سحر تنهاییهاشو وقتی نمیخواد کسی حالشو بفهمه، وقتی نمیخواد گریه کنه، وقتی نمیخواد تو غصهاش بمونه ورزش میکنه… مهم نیست چه ساعتی ولی انقدر شدید که درد تنش درد دلشو از یادش ببره، احتمالا الان حتی نمیتونه راه بره که اگه بخواد بتونه از باشگاه بیرون بیاد و بیاد خونه، فقط امیدوارم تنش خالی نکنه بیهوش بشه!
“واااای” آرامی گفت قبل از قطع تماس تند صدا زدم
– پرهام؟
– بله؟
سکوت کردم مردد شدم گفتنش درست بود؟! وقتی سحر پنهان کرده و او از بی توجهاش نفهمیده؟
نگران شد
– چیزی شده؟!
مکث کردم
– میدونی سحر چند وقته مالک اون باشگاست؟
حالا او سکوت کرده بود
– واسه تموم کارهاش خودم همراهش بودم میخواست خبرشو یهویی بهت بده و غافلگیرت کنه… واسه شب افتتاحیه و شروع رسمی کارش هم خیلی برنامه ریزی کرده بود ولی دقیقا شب قبلش زدی زیر کاسه کوزهاش.. بهت گفته بود یه گردش دو نفره و قرار بود اونجا بری دنبالش غافلگیرت کنه ولی با یه تماس خبرش کردی کنسله و نمی تونی بیای دو نفرتون رو بذاره واسه یه وقت دیگه که خبرشو میدی….
بی اختیار آه کشیدم
– یک هفته منتظرت موند… همه برنامههاش بهم خورد، همه چی رو کنسل کرد ولی حتی یادت نیومد چی بهش گفتی! یک ماه در اون باشگاهو بست… فکر میکرد نفهمیدم چقدر بی معرفتی و از رفتارت شوکه است… بهم گفت خوبه پرهام نیومد و خبرم نکرد چندتا از دستگاهها رو اشتباهی آوردن باید پس بفرستم.. زورشو زد نفهمم بعد هم بی سر و صدا باشگاهو راه انداخت.. گفت یکی از دوستام خیلی مشتاق همکاریه میخوام بهش کمک کنم شاید باهاش شریک بشم فعلا به پرهام نمیگم… نفهمید فهمیدم دلشو شکستی و نمیخواد دیگه هیچ وقت بهت بگه که از نبودن زیادت قید بودنتون زده با معرفت! شاید باور نکنی.. شاید نفهمی وقتی تا حالا نفهمیدی ولی احساسی که از سحر به تو دیدم دور و برم از هیچ زنی ندیدم بی لیاقت… ارزش اینقدر خوب بودنش رو نداشتی…
پوزخند زدم بی اراده بود دلم میخواست لهش کنم
– شاید خودتم حقیر بودنتو نسبت به خواهرم فهمیدی که انقدر ازش دوری! میترسی همه بفهمن نه؟
تماس بعد از چند ثانیه بی هیچ حرفی از سمت پرهام قطع شد پوفی کشیده برخواستم نمیتوانستم اینجا بمانم باید خیالم از بودن پرهام کنار سحر راحت میشد
– چیزی شده؟
صورت نگران و مبهوت ملیح در چهارچوب در نمایان بود از کلافگیام فهمید حالم از دقایقی قبل بدتر است جلو رفته دستش را گرفتم
– مامان چی شد؟
– خوابیدن ولی بعیده خواب برن
– یه زحمتی برام میکشی؟
گیج نگاهم کرد
– چیکار کنم؟
صدایم را پایین تر آوردم
– باید برم تا یه جایی نمی دونم چقدر طول می کشه و کی برمیگردم اگه تونستی یه کاری کن مامان نفهمه
فهمید، اخم ریزی کرد
– گفتن دخالت نکنید!
– نمیکنم.. فقط میخوام مراقبشون باشم مطمئن بشم کنار هم هستن برمیگردم
سری تکان داده گفت
– به منم خبر بدید
قبل از گریختنش سریع گونه اش را بوسیده بیرون زدم
– قربونت ملیجه
(پرهام)
چشم های سوزناکم خیره به دری مانده بود که سامان گفت سحر آنجاست… گفت تنهاییهایش را آنجا تنها سر میکند
برای غصه نخوردن.. درمانده نشدن.. شاید هم برای پنهان کردن خودش از من! منی که حتی نمی دانستم چقدر دورم…
از جلوی چشمی دوربین کنار رفته زنگ را زدم خیره به ساختمان سه طبقهی بزرگی که مجتمع ورزشی همسرم بود و تا دقایقی پیش نمیدانستم منتظر ماندم، پشت دری که مسلما ورودی اصلی نبود
سامان مطمئن بود پس از باز نشد در دوباره زنگ را زدم، آن هم با مکثهای کوتاهی که فاصلهاش را کم میکردم تا کلافه شده اگه واقعا میشنود باز کند
آنقدر مرتب کارم را تکرار کردم تا در بی هیچ صدایی آرام باز شد خیر به فضای دایرهای شکل پشت در که فقط چند ردیف صندلی و یک میز داشت که با آن پارتیشن کوتاه و طرح شاخهای اطرافش بیشتر شبیه به فضای اطلاعات بود قدم داخل گذاشتم
کف پوش سنگی و دیوارهایش انقدر از تمیزی برق میزد که خودم را در آن نور کم واضح میدیدم
نگاهم به سه در بزرگ، دو مسیر پله و در آسانسور ماند از کدام طرف باید میرفتم؟
چرا تا به حال به اینجا نیامده ام؟
چرا همه حتی در و دیوار امشب به من میگویند نبوده ام.. میگویند احمق.. میگویند بی وجدان
سامان گفت از خستگی نای راه رفتن ندارد پس باید در سالن ورزش باشد، او مدیر و مربی اینجاست پس شاید اتاقش نزدیک به سال ورزش است و از آنجا در را باز کرده