نیم نگاهی به تابلوها انداخته مسیر سالن ورزش شماره یک را از طریق پله ها به سمت زیر زمین در پیش گرفتم از فضای نا آشنایی که باید برایم آشنا باشد و تمام نقاطش را بشناسم قلبم تیر میکشید
من انقدر دور بودم، بد بودم یا او بیش از حد سکوت کرد؟ یا به خاطر احساسش برای شخصیتم زیادی خوب بود که به جز زمانهایی که روح خستهام نیاز داشت تا بفهمم یکی را دارم خوب بودنش را نفهمیدم؟
انتهای پلهها با فضای کوچک دیگری همراه با تابلوهای سرویس و رختکن مواجه شدم، گیج به سمت در شیشهای بزرگی رفتم که از تیرگی و تاریکی پشت آن، نمیشد تشخیص داد درست آمده ام یا نه، در را که آرام هل دادم زنگ کوتاهی به صدا در آمده صدایش در سالن بزرگ و مجهز پخش شد
صدای سحر را از فاصلهای نه چندان دور شنیدم
– صد سالم بگذره، هر چقدرم دور باشم، هر چقدرم اون پرهام بی معرفت رو دوست داشته باشم و عصبانی حرصمو سرت خالی کنم و برم میدونم ولم نمیکنی، هیچ کس مثل تو که انقدر خوب بابا شدی منو نمیشناسه
صدا را دنبال کرده جلو رفتم مشخص بود چه برداشتی دارد. فکر میکرد سامان که لحظهی خروج از اتاق صدا زد و او توجه نکرد وارد شده
از بین دستگاه هایی که با وجود گذشتن چندین سال از زندگی مشترکمان و ورزشکار بودن همسرم، که همیشه وسط رابطهیمان انعطاف و توان بالای بدنش را تحسین میکردم اما نام هیچ کدام را از بی توجهی به علایق او نمی دانستم گذشتم
میان فضای بازی که کف آن با تشک های رنگی پازل مانند پوشیده شده دو دیوار انتهاییاش را تماما سر تا سری آینه پوشانده بود دراز کشیده دستهایش را به دو طرف باز کرده بود
آرام جلو رفته کنارش به پهلو دراز کشیدم چرخی زده دستهایش را باز کرد قبل از آنکه بفهمد منم و چشم باز کند تا پسم بزند محکم بغلش کردم، با تمام توان تن نیمه جانم که امشب از خودم بیشتر از همهی عمرم خورده بود قفلش کردم
بی آن که کلمهای حرف بزنم، ساکت و صامت…..
اصلا چه باید میگفتم؟ از کاری که کردهام؟ از فرزندی که دیگر ندارم؟ یا از دلی که شکستم؟ از نبودنهایم؟ از نفهمیدنهایی که آخرینش حس پدر شدن را از من گرفت؟
از عکس العمل بدنش متوجه شدم که فهمید، با تمام زورش سعی کرد پسم بزند جیغ زد
– ولـــــم کـــن!!
همهی زورم را زده کوچکترین تکانی نخوردم میخواستم حالا که نایی ندارد خسته شود و حتی شده همین جا بخوابد، آرام گیرد تا شاید بتوانم به آشفتگی افکارم که رهایم نمیکند نظم داده اگر بتوانم وضعیت را سامان دهم
خوب میدانستم رهایش نکنم و عصبانی شود چه می کند، می خواستم شده با زدنم خودش را خالی کرده از غمی که به جانش افتاده رها شود، غمی که چند ساعت است جانی برایم نگذاشته
اویی که تنها کسی بود که گاهی بی آنکه بگویم زخم هایم را به بهترین شکل مرهم میشد، بی آنکه بفهمم رها کرده بودم
یکسره جیغ زده هر چقدر که زور دست و پاها و فشار تنم به او اجازه میداد ضربه میزد، بارها و بارها یک جمله را تکرار کرد و هر بار صدایش بلندتر شد آنقدر که به سرفه افتاد و صدایش گرفت
– ازت بدم میاد… ازت بدم میاد… بدم میاااد…
زمزمه وار و خسته از خودم جوابش را دادم
– میدونم… میدونم سحری
تلاشم را کردم تا میان حرف زدن صدای ناله ام از جای دستهایش بلند نشود و مراعاتم را نکند او همیشه حواسش به ضربان قلبم بود و حالا، هم از خستگی زیاد نای محکم زدن نداشت هم مثل همیشه میفهمیدم که حواسش به من هست
به گفتهی سامان ارزش انقدر خوب بودنش را داشتم وقتی میان این حالش هم حواسش به من است؟!
منی که انگار از شدت خوب بودنش، از سکوتش، از همیشه بودن و رد کردنش، از بعدا گفتنهایم نفهمیدم دیر کردهام و زمانی که هربار میگفتم بعداً به زندگیمان رسیدگی خواهم کرد را از دست دادم
دست پشت کمرش گذاشته نوازشش کردم در یک حرکت سعی کرد برود اما خسته بود و این بار سرعت عمل من اجازه نداد
نفسزنان ناله کرد
– بذار برم… ولم کن روانی
درمانده و دلشکسته از شرایط سه کلمه گفتم، سه کلمهای که یادم نمیآمد از درگیریها و مشغلههایم آخرین بار کی به زبان آورده بودم و در این لحظه با تمام احساسم از اعماق وجودم ناخودآگاه سر زبانم آمد
– دوست دارم سحری
با دم بغض دار بلندی به گریه افتاد به سینه ام کوبیده گفت
– نداری.. نداری دروغگو… برو گمشو
سکوت کردم وقتی رفتارم به او خلاف حرفم را ثابت کرده بود، میان هق هق گریهاش که برای رفتن و زدنم سست و بی جان تلاش میکرد به خواب رفت
خیره به صورتش که رد اشک روی آن خشک شده قسمت بازو و سینهی لباسم را خیس کرده بود مانده بودم….
انگشتانم با احتیاط بالا آمده ردی را که دلیلش ظلم خودم بود و عجیب برایم دهن کجی میکرد لمس کردم
چطور به اینجا رسیدیم؟ من بیشتر مقصرم یا او؟ اصلاً مهم است؟ مهم است وقتی او تنها کسیست که واقعاً در زندگی دارم و اگر دوستش دارم بی آنکه مهم باشد گناه کداممان بیشتر است باید تمام تلاشم را برای بهبود این اوضاع و برگشتن به روزهای خوبمان بکنم؟
از دست دادن پروانه دلیل اینجا بودنمان نیست، دوری و اشتباهاتمان بیش از آن است که به آن طفل معصوم مربوط باشد که سحر هم برایش جان می داد…
آنقدر غرق صورت او و افکارم بودم که ذرهای گذر زمان را متوجه نشدم، روشن شدن چراغ ها و آهنگ ملایمی که در فضا پیچید و احتمالاً هوشمند توسط سیستمی کنترل می شد نگاهم را به سمت ساعت بزرگ انتهای سالن دقیقا بالای آینه های سرتاسری کشاند
ساعت کار باشگاه انقدر زود بود؟ چقدر بد که هیچ چیز نمیدانم!
چند دقیقهای گذشت که سحر در آغوشم تکان خورد به سرعت مثل دیشب محصورش کردم
نالید
– دیوونه ولم کن.. برو کنار الان شاگردهام میان
او باید این محیط را برای شروع یک روز دیگر آماده کند پس کسی نمیتواند داخل شود
تکان نخوردم کلافه گفت
– پرهام؟ بیداری که! برو دیگه آبرومو میبری
زمزمه کردم
– قصدم همینه وقتی راه دیگهای ندارم که زنمو ببرم
فشاری به تنم آورد
– روانـــی… برو عقب
با صدای زنگ کوتاهی که دیشب با باز کردن در شنیدم خشکش زد
– واااای.!
واقعا کسی وارد شد؟! شرور گفتم
– یه راه بیشتر نداری اونم اینه که بگی کلاس های امروزت کنسله چون با من کلاس خصوصی داری