رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۴

4.6
(11)

 

 

نگران از برداشتم نگاهم کرد کلافه گفتم

– میدونی چقدر اذیت شده؟ چرا بجای این کارها بهش نگفتی کمکت کنه؟ به من نگفتی قبول کرده صوری نامزدت بشه به شرطی که کسی نفهمه و به من بگی جدیه؟ بعد فهمیدم تهدیدش کردی و اونم به هوای فرار بهت پیشنهاد داده!

 

او با آنهمه جسارت سر به زیر شد غمگین گفت

– مگه همه‌اش تقصیر منه ملیح‌جون؟ خود تو! چقدر بهت گفتم نرو بهش بگو بذار مرصاد بفهمه؟ بذار کمکت کنه آدم حسابیه؟ خب اگه گوش داده بودی که به اونجا نرسیده بود که من بخوام با گول زدنش برات نگهش دارم تا خانوم باز برگردی!

 

– مونــاااا…! میگم چرا بهش دروغ گفتی؟ چرا تهدیدش کردی؟ اونم بخاطر من! تو که می‌دونستی جدا شدم چرا همون موقع بهش نگفتی؟ اصلا چرا وقتی کارت تموم شد پیشنهادشو قبول کردی که الان….

 

– مونا و… ای بابا… تو هم مثل داداش دیوونه ات همه‌ی کاسه کوزه ها رو سر من بکشن چون فقط خبر داشتم کی به کیه و خواستم کمک کنم… بابا جان اون روزها حالت خوب نبود اون بدتر از تو، بهش می‌گفتم طلاق گرفتی همین تو که میگی چرا نگفتی سرمو می‌بریدی اونم عصبی بود بدتر بهم می‌پریدین… تازه…

 

معذب گفت

– ببخشید ولی خواستگارم بد پیله بود نرفته بود صبر کردم تا اونم بره… سامانم… ببخشید ولی اخلاق نداره اگه می‌گفتم کمکم کنه عمرا قبول نمی‌کرد میشناسمش من تو نبودم فداکاری کنه که! میزد تو صورتم به جهنم برو به بابات بگو اگه نشد هم شوهر کن از شرت خلاص بشیم

 

با اینکه حق با او هم بود اما هنوز از حضور اجباری‌اش کنار سامان عصبانی بودم، کنار سامان که درماندگیِ زمان حرف زدنش را به یاد دارم که حتی وقتی من مسئله را رها کردم همه را جز به جز گفت

 

قدم جلو گذاشته برای پرت کردن حواس هر دویمان پرسیدم

 

– از مرصاد خبر داری؟ میدونی داره چه غلطی میکنه؟

 

شانه بالا انداخت

– نه حرف که نمی زنه تا جواب درست درمون بده، فقط می‌دونم یبار با بیتا تماس گرفته همچین ترسونده بودش مرخصی گرفت فلنگو بست

 

چشمهایم گرد شد

– تو از کجا میدونی؟

 

پوزخند زد

– دختره‌ی کثیف پرید بهم که “چی گفتی به داداش اون ملیح؟” که چه می‌دونم “اسمی از من بیارید ازتون شکایت می‌کنم و مدرک ندارید و فلان و بمان”

 

پقی خندید

– دمش گرم خوب ترسونده بودش فقط نمی دونم چطور جرات کرده باز بیاد سر کار! از سر بیچارگیشه یا پرروییش؟

 

نگران جلو رفتم

– درست توضیح بده؟

 

طعنه زد

– باید بدونم که توضیح بدم؟ اونکه میدونستم توضیح دادم طلبکاری مادرترزا؟ نمی‌دونم مرصاد خانتون جوابمو نمیده، احتمالا خودش و اون شوهرت دارن زیر زیرکی یه کارهایی میکنن

 

شوکه شدم

– یعنی میگی سامان میدونه؟

 

باز شانه بالا انداخت

– نمی دونم دیدی که یه خبر براش آوردم جریمه کرد کسری زد حقوقمو

 

بی اختیار به جان ناخن‌ها و پوست لبم افتادم

نگران گفت

– تو رو خدا این دفعه دخالت نکن، نترس ،فرار نکن، گیرم سامان بدونه چی میشه؟ هیچی.. شوهرته دیگه اگه مطمئن نبود که مرصاد بهش نمی‌گفت ها؟

 

گیج نگاهش می‌کردم او می‌دانست؟ ممکن است مرصاد گفته باشد؟ برای همین اجازه‌ی تماس نمی‌دهد؟

 

به من که شک ندارد؟ اگر داشت که انقدر مصر نبود به خودش بچسباندم و به هم ربط داشته باشیم!

 

برای همین از خودش و احساسش حرف نزد؟ حتی از اینکه چرا سراغ مونا رفته بود!

 

نیم ساعت پیش نه تنها از کاری که با مونا داشتم که از هیجان زیاد هم بود که می‌ترسیدم در اتاق بمانم ولی حالا حتی می‌ترسم با او روبرو شوم

 

چطور انقدر برایم مهم است که سراغ سر در آوردن از تنها رابطه‌ای که داشته آمده‌ام ولی از دیدنش نگرانم؟

 

این حس طرد شدن دوباره چیست که انقدر آزارم می‌دهد؟ من اینجا چه میکنم وقتی انقدر گیج و دو دلم و در گذشته مانده ام؟

 

****

 

نگاهی به سیمین‌خانم انداخت کلافه و نگران از اینکه مادرش گفت سحر و همسرش باز به اینجا آمده ساعتی پیش برای خوابیدن به اتاقشان رفته‌اند به بهانه‌ی خستگی در حالی که از بعد از ظهر احساس می‌کردم حالش خوب نیست و عصبانیست شب بخیر گفت و بی آنکه مثل هر شب به من پیله کند یا با خودش همراهم کند به اتاقش رفت

 

– چیزی شده ملیح جان؟

 

جواب سوال سیمین‌خانم را صادقانه دادم

– نمی دونم از بعد از ظهر انگار حالشون خوب نیست!

 

لبی بالا داد

– شاید مرصاد نیست از شلوغی کلافه است کار زوریه دیگه

 

متعجب از حرفش پرسیدم

– کار زوری؟!

 

غمگین اما لبخند زد

– خودش اینطوری می‌خواد، اولش نمیخواست ولی بعدش نه، فکر می‌کنه کار درستیه و باید برای همه باشه تا راحت تر باشن

 

آهی کشیده اضافه کرد

– باید یه تکونی بخوره و بخواد تا بتونم کمکش کنم، تا وقتی اینطوری خودشو غرق می‌کنه که یادش بره چی می‌خواسته کاری از کسی برنمیاد، پدرش نمی‌خواست خودشو وقف بقیه کنه ولی توی اون دوره از زندگیمون کسی جز سامان نبود که همه رو بسپاره بهش

 

گیج نگاهش می‌کردم چیزی از حرف هایش نمی‌فهمیدم لبخند زد

 

– برو بخواب شاید با تو حرف زد حالش بهتر شد

 

“شب بخیر” آرامی گفته دور شدم، مردد پشت در اتاق ایستاده بودم، باید در میزدم؟

 

ضربه‌ی آرامی زده به خیال خواب بودنش با مکث وارد شدم. زیر نور چراغ خواب ساعد روی پیشانی گذاشته مثل هر شب با بالاتنه‌ی برهنه فقط با یک شلوار راحتی روی تخت خوابیده بود

 

لباسم را برداشته با خاموش کردن چراغ خواب پشت پاراوان لباس عوض کردم

 

بی سر و صدا طرف دیگر تخت در دورترین فاصله پشت به او دراز کشیدم تا با ندیدنش به افکار مغشوش خودم برسم

 

از صبح که گفت چرا گوشی را گرفته نمی‌دهد دلهره‌ی عجیبی به جانم افتاده بود با کاری که با او کردم تا هم با مونا حرف بزنم هم تمام حرصم را خالی کنم بیشتر ترسیده حتی ناهار را سراغش نرفتم تا حداقل در محل کار با تلافی سهمگینش روبرو نشوم و حالم را نگیرد

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چرا گولاخ عصبانیه؟🤨

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

واااای تورو خدا ی پارت دیگه بخدا نمیتونم صب کنم
خیلی بی انصافی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x