افکار و درماندگی خودم در این اوضاع دور از خانوادهای که نمی دانم چه میکنند کم بود؟ حالا عصبانیت چشمهای او که انگار به عمد نگاهم نکرده بی توجهی میکرد نگرانم کرده!
میترسم از اینکه به خاطر رفتار صبحم باشد
یا اتفاقی افتاده باشد که از آن بی خبر باشم
ترس عکس العملش با تهمت هایی که با خودم میکشم از دلم بیرون نمیرود مخصوصا با حرفهای روز اولش که فکر میکرد با نقشه و عمدی به او نزدیک شدهام تا با بردن آبرویش مثل دفعهی قبل ناگهان رهایش کنم
اینها به گوش قادر برسد چه باید بکنم؟ چرا مرصاد خبر نمیدهد؟
در افکارم غرق بودن که صدای عصبیاش در سکوت شب ترسیده از جا کندم
– باز که اونوری شدی؟ بچرخ!
امیدوارم چیزی که اعصابش را بهم ریخته به من و آن لیوان آبمیوه مربوط نباشد
چرخیدم و باز مثل هر شب با دیدن بالا تنهی برهنه و عضلات حجیمش قلبم فرو ریخت مهلت نداده به سینه چسباندم
– یه امشبو بی درد سر بخواب ملیح، اعصابم سر جاش نیست کار دستت میدم
با تایید سر تکان دادم اما از استرس عجیبی که امشب بیشتر از هر بار کنار او داشتم بی حواس ناخن به سینهی لختش کشیدم
تنش منقبض شد با فشردن عضلاتش غرید
– نکن!
– چــــی؟
– نمیدونی من قلقلیام؟
سریع دست مشت کردم، سرم را بیشتر به سینهاش چسباندم، نفسم بی اراده تند شده نگران پشت هم پلک میزدم
باز صدای کفریاش بلند شد
– مگه با نیستم؟ نمیگم نکن؟
هول شده گفتم
– دیگه نکردم که؟!
– چرا انقدر پلک میزنی؟ بخواب خب! مژه هات میخوره به سینهام مور مورم میشه نمیفهمی یا عمدیه؟
دستم خجالت زده از منظورش محکم روی دهانم چسبید
– هـین!.. ببخشید نفهمیدم
حرص زد
– بخواب انقدر با تن من ور نرو امشب صبر نمیکنما؟!
تند دست روی چشمهایم گذاشته نفسم را حبس کردن نمیدانم چه شده بود شاید فقط تلافی رفتار صبحم بود که انقدر کلافهاش کرده که روی لحن حرف زدن و کلماتش هم اثر گذاشته، هر چه بود نمیخواستم بهانه دستش بدهم
باز حرصی گفت
– امشب یه چیزیت هستا ملیح! مگه نمیگم نکن؟ چی میخوای امشب ول نمیکنی؟ حالت خوبه؟
نفسم به شماره افتاده بود بی حواس کلماتش را تکرار کردن
– بخدا… دیگه نکردم!
– ای بابا… انگار کردنو هم خودم باید بهت نشون بدن اونو نمیگم که!
برای خلاصی پرسیدن
– چیو میگین؟ من اصلا کاری نکردم تکونم نخوردم، نفس هم نمیکشم که!
– همون نفست ملیح! نفست! چند شبه کنارم میخوابی؟ نفهمیدی سرتو میکشم پایین نفست بخوره به سینهام؟ چرا جلوشو میگیری؟ نگفتم میخوام هر لحظه بودنتو حس کنم؟ چرا لج میکنی؟
جا خوردم از دلیل کارش که نمیدانستم، هول شده از کلماتی که با همهی شرارتش میگفت برخلاف شبهای دیگر حالا فقط عصبانیام و دلم دعوا میخواهد گفتم
– ببخشید نمیدونستمـ…
با فشردن عضلاتی که میدانستم اگر واقعاً به کارش بگیرد له میشوم قفلم کرد تنم را به تن داغش چسبانده حرفم را برید
– بهت گفته بودم بخوای از قلقلک کردنم سؤاستفاده کنی ولت نمیکنم تا تلافی نکنم بخواب انقدر با اعصاب و ضعف من ور نرو اگه میخوای امشب جیغ نزنی به جای حبس نفست بشه آه و ناله!
بی اراده با صدایی لرزان از حالش که به تهدید کردن رسید، برای دوری بیچاره با ناخن هایم روی سینهاش رژه رفتم
– باشه باشه شما بخوابین من میرم اونطرف تخت که….
با یک چرخش سایهی هیکلش را روی تنم کشیده صدای شوکهام را در آورد
– واااای…!!
سرش را با غیض آشکاری جلو کشید
– لعنتی تا کی میخوای خودتو بزنی به نفهمی و آزارم بدی؟ میگم میخوام حست کنم اذیتم میکنی ولت کنم؟ آخرم میگی برم؟ اصلا بذار امشب تو اذیت بشی یه شب من بی دردسر و آروم بخوابم! رفتارم هر چی باشه بدتر از دست بزن تو که نیست؟ هر چی باشه مثل تو از روی نفرت و کینه که نیست؟
کف دستهایم روی سینهاش بود سرش را پایین کشید صورتش در گردنم فرو رفت، اتصال لبهای گرمش که برخلاف دفعهی قبل با وجود عصبانی بودنش از دندانهایش استفاده نکرد شوکه عضلات گردن و فکم را قفل کرده خشکم زد….
دهانم بی صدا باز و بسته شد… لبهایم را بهم فشردم، نمیدانم چه حسی بود که در عین نگرانی ادامه یافتنش خوب بود؟!
با دلهرهای دلنشین از قفل بودن دستهایم بین بدنهایمان، فکر میکنم اگر آزاد بودند هم برای پس زدنش تلاشی نمیکردم!
تکانهای کوتاه سرش، چپ و راست بردنش، نوک بینیاش روی پوستم که اتصالش لحظه ای قطع نشد، رطوبت و گرمی نفسی که تند شد، نرمی بوسیدنش با خشونتی کم جان، همه هیجانش را نشان می داد
داغی و سنگینی تنی که برای مهارم بیش از قبل از آن استفاده میکرد به استیصال انداختم قلبم هر آن سینهام را شکافته صدای جیغم بلند میشد
به دست هایم فشاری آوردم به زحمت و لرزان زبان باز کردم، برای نجات دل دیوانهای که نمی دانستم چه مرگش شده بود که اینطور میان ماندن و رفتن دست و پا می زد!
دلی که چند روز است گیجم کرده حتی نمی دانم چه میخواهد که هم از نزدیکی هم از دوری و رفتار سرد او به دلهره افتاده جان به سرم می کند!
میترسم بفهمد اما می خواهم بدانم می داند یا نه؟ به ماندن فکر میکنم اما از شبیه به فتانه شدن هراس دارم
– سامان.. لطفاً… گفتین تلافی نمیکنید! گفتین تا آخرش… تا بخوام برم… تا تهش سر حرفتون هستین