“باشه” کشیده و معناداری گفت کنار تخت خم شد کمرم که به تخت رسید سریع رهایش کردم تا عقب بروم اما تند هر دو دستم را میخ تشک کرد
خم شده روی تنم خیره به لبهایم زبانی روی لبش کشیده گفت
– میدونی اگه شروع کنم عمرا تهدید جیغ زدن به کارت نمیاد؟
بیچاره از ترس اینکه صبح بخاطر لبهایم روی دیدن مادر و خواهرش را نداشته باشم گفتم
– چی میشه انقدر بد نباشین؟
لبهایش کشیده شد نگاهش مهربان شده تند گونه ام را بوسید
– باشه بذار اون نصف نیمه رو که التماس و ترست از بد بودنم پروندش کامل کنم بعد بخوابیم
یکی از دستهایم را بالا آورده عمیق بو کشید سرش که در گردنم فرو رفت تنم منقبض شد لبهایش روی گردنم تکان خورد
– چرا فقط مال دستهاته؟ چرا اینجا نیست؟
نفهمیدم چه میگفت تنم لرزید حس کردم فهمید که خندید
– نهایت شرارتم با نامزدم همینه که امشب دیدی، حدمو میدونم ملیح بهم فکر کن، نمیذارم بری پس به بودنم فکر کن
نمیدانست این روزها انقدر به او فکر میکنم که حتی ترسم از فهمیدنش کمتر شده
سر تکان دادم تا تن عقب بکشد اما سرش بیشتر فرو رفت
– تا من به کارم میرسم تو رازتو بگو
توقع داشت با این حرکاتش بیخیال حرف بزنم؟
– سامان… نکن
جواب التماسم را جدی داد
– نمیتونم… اینطوری بیشتر حس میکنم مال منی… اینطوری کمتر نگران میشم که یهو بری و نباشی… ترس رفتنت هنوز هست… ترس ممنوعه شدنت… اینطوری باور میکنم میمونی… باور میکنم حسمو میفهمی
برای راضی کردنش در حالی که سعی کردم سرم را به شانه نزدیک کنم تا کوتاه بیاید و بیچاره تر نشوم گفتم
– بخوابیم رازمو بگم؟
با تعلل سر عقب کشید کنارم با به آغوش کشیدنم خوابید
– بگو؟
با مکث خجول به خاطر نقطه ضعفش که فکر نکند مسخره میکنم گفتم
– اصلا قلقلکی نیستم مرصاد بهم میگه سیب زمینی، البته خودشم قلقلکی نیست ولی نسبت به من یه وقتهایی یه حسهایی داره… بچه که بودیم همیشه مسابقه میدادیم ببینیم کی بیشتر میتونه نفسشو حبس کنه، نفسشو نگه داره، انقدر این کارو کردیم هر بار تو خونه دور هم بودیم یه دور امتحان میکردیم من تمرینم بیشتر بود اکثرا من میبردم میتونم طولانی مدت نفسمو نگه دارم… رکورد دارم واسه خودم
فکر میکردم مثل خودم در جملات آخر او هم بخندد یا مسخره کند اما “هومی” گفت اضافه کرد
– چه خوب! تا جایی که زورم برسه میتونم پیش برم خفه نمیشی ولی خب یه بدی هم داره نمیشه سرتو کرد زیر آب خودم به فنا میرم
یهو سر عقب کشید با تندی گفت
– ربطی هم به سن و سال و سیگار کشیدنم نداره گرفتی؟
شرارت و جدیت توأمش لبخند به لبم آورد برای تمام شدنش سرم را پایین کشیده زمزمه کردم
– شب بخیر
فهمید شرارت تمام است و باید بخوابد “نچی” گفته دستهایش محکم قفل شد مثل هر بار آن صفت را به من داد
– ملیجهی خسیس
(سامان)
از “شب بخیری” که گفت خیلی نمیگذشت اما تکان نخورده سعی میکرد بخوابد دستم مثل هر شب با فرفریهایی که هر چه بیشتر میگذشت بیشتر توجهم را جلب کرده از بازی با آنها لذت میبردم مشغول بود…
فرفری هایی که لمسشان لذت بخش بود و آرامم میکرد… فرفریهایی که انگار قبلا زیاد دیدهام و نمیدانم کجا؟!… فرفریهایی که از دیدن جزئیاتش، خیره شدن به حلقهها و لمسشان، ثبت کردن حرکت و حالاتش در سرم، نزدیکی او را، بودنش و امید به ماندنش را بیشتر حس میکردم
چیزی که امشب از خشم زیاد به خاطر شنیدن حرفهای مرصاد بی اعتنا به حال او تلاش کردم به خودم نشان دهم، اینکه مال من است تا آرام شوم، صبر کنم تا زمانی که خودش به حرف بیاید
حرف زدنی که مرصاد گفت اگر اتفاق بیفتد او دربارهی احساس خواهرش اشتباه کرده و انقدرها هم از نظرش بد نیستم….
حرف زدنی که از رفتار آرام اما کنجکاو او که میگوید در حال بررسی شرایطمان است به رخ دادنش امیدوارم…
امیدوارم که قصد فرار ندارد، چیزی که از آن میترسیدم و برای نشان دادن حس حضورش به خودم، نشان دادن مالکیتم به خودم، امشب دست به کار شدم
حال آن روز مرصاد را که کورهی آتش بود و ملیح و مونا خواستند کنترلش کنم را حالا درک میکنم، دلیل رفتن خواهرش را فهمیده بود و نمیتوانست خودش را نگه دارد دقیقا مثل ساعتی پیش من که عکس العمل و حرفی که در جواب رفتار تندم گرفتم گرمی شیرین و لذت بخشی به دلم نشاند…
جملاتش میگفت به حضورم فکر میکند که نمیخواهد برود تمام چیزی که میخواستم
“”خب تقصیر شما بود عصبانی بودین تهدید کردین””
ترسیده بود که با رفتار ناگهانیام کاملا طبیعی بود اما به فکر رفتن نبود، کنارم بودن برایش عادی تر شده با رفتارها و شیطنتهایم کنار آمده، به فکر باز رها کردنم نبود کاری که دفعهی قبل کرد و دلیلش را امروز سر بسته از مرصاد شنیدم
امروز که از نگرانی او نگران شده با مرصاد تماس گرفتم تا قبل از او بفهمم چه خبر است و زمان رسیدن خبرها به گوشش بتوانم کنترلش کرده کمک کنم
از به یاد آوردن جملات مرصاد که عصبانیام کرد و از کوره در رفتم و مرصاد خواست به خاطر قولی که دادم صبر کنم، درماندهام، فعلا نمیتوانم کاری بکنم، دستم از حرص روی کمرش مشت شده بیشتر به خودم چسباندمش
نگرانیام برای او حالا بیشتر از نگرانیایست که زمانی برای سارا داشتم، با اینکه حس میکنم وضعیت سارا حتی قابل مقایسه با او که فرار کرده نیست اما سارا تمام خانواده را داشت، هر لحظه که لازم بود کنارش بودیم ولی ملیح…! انگار مدتهاست تنهاست… حتی در این لحظه میدانم که فکر نمیکند من را دارد، فکر نمیکند که حرف نمیزند، نگران است و پنهان میکند…
دختر کوچک میان آغوشم را آبروی رفته تنها کرده، در آن دست و پا زده، از خانه گریخته، حتی از خانوادهاش تنها کسانی که داشته دور شده اما اینجا هم کسی از تنهاییاش سواستفاده کرده، او را با تهدید به آبروریزی بیشتر ترسانده از من دور کرده، کسی که از نصفه نیمه حرف زدن مرصاد دقیق نمیدانم کیست!