رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۹

5.2
(10)

 

درباره‌اش حرف نزد، تنها با ترس مضحکی که بابتش به خواهرش حق می‌داد گفت

 

“”نمی‌فهمی چی میگم سامان! می‌دونم از فرار و جا خالی دادنش وقتی راحت می‌تونسته با یه شکایت تمومش کنه عصبانی شدی، از حرف نزدن و رفتنش، ولی نمی‌تونی بفهمی چه حالی داشته! ملیح قبلا چند بار اون حالو تجربه کرده! اونم کنار خانواده و عزیزانش! تو که دیگه یه غریبه بودی و مدیر اونجا… قبول کن اگه آبروریزی می‌شد از چشم همه دقیقا مثل قبلیها فقط ملیح مقصر بود، فقط خواهر من که بازم تنها بود حتی اگه تو می‌گفتی اشتباه کردن، حتی اگه من کنارش بودم، تو که شبیه به اونها وضع مالی خوبی داری و سنت هم کم نیست بهترین گزینه بودی برای بی آبرو کردن دوباره‌اش!””

 

درباره آن چند باری که گفت هیچ توضیح واضحی نداد، خواست صبر کنم تا ملیح به خواست خودش با من حرف بزند اما می‌توانستم حدس بزنم! جملات آن زن را که انگار کینه‌ای سنگین داشت هنوز یادم بود

 

“” سمت اون ملیح خانومی که میگین نرید! توی این محل کسی نیست که نشناستش، یادمه چند باری قصد آویزون کردن خودشو به چند نفر داشت، اشتهاش هم کم نبود! مردهایی که زندگی‌ مرفهی داشتن، از یکیشون قصد اخازی داشته، از مردهای فامیلشون هم نگذشت ، یه مورد هم که حتی مرد زن دار بوده، انگار برادرش هم از کاراش خبر داشته و پشتش بوده احتمالا به اونم یه چیزی می‌رسیده که خواهرشو هل میداده وسط مردهایی که….””

 

با این که چیز واضحی نمی‌دانم اما حالا بیشتر می‌فهممش، حالا بهتر می‌دانم شبیه به چه کسانی هستم و چرا درباره‌ام اینقدر نگران است!

 

روزی که حرفهای آن زن را شنیدم و بعد از آن مرصاد در اتاقم در رستوران گفت “یکی مثل تو” حتی یک در صد فکر نکردم ملیح منی را که سعی می‌کردم دوست باشم مثل آنها می‌بیند، آنهایی که نمیدانم چطور به او نزدیک شده آزارش داده‌اند که باعث شده تنها با چند پیام ترسیده برود!

 

می‌خواهم کمک کنم، نه تنها به او به خودم که بفهمم، صبر کنم و بدانم با آن حوادث مثل سارا خواهرم حق دارد حتی اگر از من بترسد و راحت اعتماد نکند!

 

باید صبر کنم تا مرصاد برگردد گفت حالا که خواهرش تنها نیست و خیالش از او راحت است همه چیز را به هم ریخته و چیزهایی از دشمنی ها و شخصی که همه‌ی این مشکلات خواهرش از کینه‌ی او سرچشمه می‌گیرد فهمیده

 

گفت که می‌خواهد قبل از شکایت کردن خودش تسویه کند، تسویه‌ای که با آن موافقم وقتی ملیح را از من گرفت و آن روزهای سخت را به من تحمیل کرد، به کمک نیاز دارم، آدمش را دارم! همان دیوانه‌ای که “محسن مشرف” را به رستوران فرستاد و به فکر اخراج چند نفر که پا از گلیمشان درازتر کرده اند انداختم

 

فقط نمی‌دانم این خبرها را چطور باید به ملیح منتقل کرد که نرود، شوکه نشود! آن هم وقتی از خانواده‌اش هم باید چیزهایی بفهمد، اینکه مادرش در این سن در حال جداییست، مادری که حس می‌کنم دینی از او به گردن من است و باید خیالش را درباره‌ی زندگی دخترش نه تنها برای حال خودم که به خاطر حال او راحت کنم.

 

مادری که از دیدن سال‌ها نگرانی مادرم برای سارایی که نبود درکش می‌کنم

 

دست هایم روی کمر و موهایش تکان خورد، باید از جایی برای فهمیدنش شروع می‌کردم

 

پچ زدم

– بیداری؟

 

سری تکان داد

– بله

– امروز با مربیت حرف زدم!

 

سرش تند

بالا آمده لبخند زد، شرور گفتم

 

لبخندش که کشیده‌تر شد ادامه دادم

– گفت اگه پیله هم کردی گوشیتو ندم و تهدیدت کنم اگه تماس بگیری اونو اخراج می‌کنم تا هم یکم بیشتر از شرت راحت باشه هم به کارهایی که می‌کنه برسه و بدونه یهو وسطش نمیزنی زیر کاسه کوزمون

 

شرارتم را فهمیده تنش از خنده‌ای بیصدا تکان خورد، همین که غمگین نشد یا نترسید خوب بود، همین که خبر را به او رساندم کافی بود پس شرارتم را بیشتر کردم

 

– گفت بهت بگم کلی زور زده گولت زده تا بمونی کنارم تو هم یکم زور بزن موندگار بشی خب سرم بی کلاه نمونه دختر گناه دارم، ازم شوهر خوبی در میاد امتحان کن

 

لب گزید صورت خجولش را پایین کشید محکم بغلش کردم

– گفت همین روزها برمی‌گردم باز میشم معاون دیگه شوهر خواهرمم هست تا راه داره اذیتش می‌کنم تو بجاش سعی کن تو نبودم باهاش کنار بیای از من بهتره بیشتر به درد رفاقت می‌خوره تو خوابم بزنیش تلافی نمی‌کنه

 

وقتی شدت تکان تنش از شرم و لذت بیشتر شد خبیث گفتم

 

– آهان یادم اومد! اینم گفت که وقتی خودت میدونی خوبه و غلط اضافه نمی‌کنه چرا بوس بغلشو به زبون خوش نمیدی؟ بابا نامزدین اینها دیگه حقشه ملیجه، ملت تو نامزدی بچه دار میشن تو بوسم نمیدی؟

 

فکر نمی‌کردم جواب بدهد اما برای عوض کردن حرف که مسلما از آن خجالت می‌کشید خندان زمزمه کرد

 

– ملیجه هم مرصاد گفت؟

 

به دست هایم فشار آوردم تن کوچکی را که با لذت می‌خندید بیشتر لمس کردم در سرم “مال من” محکمی گفتم اما مثلاً جدی جواب دادم

 

– نخــیر! جرأتشو نداره جلبِ داغون میزنم نصفش می‌کنم، فقط من اجازه دارم بگم ملیجه تو نسبت به من گنجشکی واسه اون همون یوزپلنگی باش که هستی آدم باشه

 

مظلوم با مکث گفت

– اگه یوزپلنگم چرا گیر میفتم؟ چرا زورم نمی‌رسه؟

 

“”آخ دلم… کاش انقدر ساده نبودی دختر، کاش حداقل یه ذره مثل هفت رنگهای دور و برم می‌فهمیدی و کارت عمدی بود! کاش می‌فهمیدی دیدن ناز اومدن و مظلوم شدنت واسه من مرد یعنی چی؟ اونم وقتی درست نیست بهت دست بزنم و یه لقمه‌ات کنم””

 

با تک خندی بیچاره، تمسخر آمیز گفتم

– بیچاره یوزپلنگ! همین که مربیت مرصاده مشخص میکنه کی هستی! فکر کردی واسه سرگرمی یادت داده چطوری طولانی نفستو نگه داری؟ نخیــر ملیجه! اون جونور از همون روزها فکر روانی کردن شوهر خواهرش بوده می‌خواسته ازت یه چیزی بسازه که طرف هر چقدرم گولاخ باشه حریفت نشه نتونه سرتو بکنه زیر آب، باز خوبه هیکلم دوتای توئه اگه نه که واسه منم عقاب می‌شدی نه ملیجه

 

لرزیدنش از خندیدن را دوست داشتم آن هم وقتی از شرم بی‌اراده بیشتر به تنم می‌چسبید، این یعنی آرام است

 

دستم میان موهایش به حرکت درآمد

– فرفری باحالِ پررو نخند بهم! گیجم هنوز باورم نمیشه کنارمی، هر نصف شب با هزار تا ترس و لرز از چک خوردن تست می‌کنم بفهمم خواب نمی‌بینم؟ خودتی که تو بغلمی؟ یوز تو بغلمه؟ عقابه؟ ملیجه‌است؟ مرصاد نباشه؟

 

دستهایش به صورتش چسبید صدایش بم شد

– وااای… ببخشید ببخشید یادم نیارید، بخدا نفهمیدم

 

دستهایم محکم‌تر شده خندیدم وای از روزی که بفهمد گولش زده‌ام و چکی در کار نبوده

 

– خوبه خجالت بکش یه ذره حرصم خالی بشه

 

**

 

 

– گفت نیستی خیلی با نبودنت حال میکنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x