رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۳

3.8
(22)

 

 

شرمگین از جا کنده شدم اما سامان با اخمی تند چسبیدم، سیمین خانوم با تذکر صدا زد

 

– سحـــــــر…!!!

 

سحر بیخیال به نگاه سرخ سامان خندید

 

– یکی باید حالیش کنه نقطه ضعفش زیاد شده زورم به خودش نرسه یه کارهای دیگه‌ای ازم بر میاد که دریغ نمی‌کنم

 

با چشم تنگ کردنِ سامان عقب عقب رفت پیروز اضافه کرد

 

– فکر نکردی زن بگیری من میشم تــــووو؟ فکر نکردی زورم زیاد میشه مثل تو که شوهرمو اذیت می‌کردی اذیتش می‌کنم؟

 

قهقهه زده سارا و مادرش را هم با جملات بعدش خنداند

– این سه قلو ها را میبینی داداشی؟ میدونم چقدر بچه دوست داری واسه همین تو فکرم هر شب که اینجا بودن ازشون یه استفاده‌هایی بکنم خوشت بیاد، مثلا امشب حتما در اتاقتو قفل کن که سفارش میکنم هر چی دیدن به همه بگن

 

سامان که حرصی خیز برداشت سحر جیغ زده گریخت، اما با صدای بلند گفت

 

– ‏پارساااا… دیدی دایی می‌خواست منو بزنه؟ شب به بابات بگو کامل براش تعریف کنم

 

سیمین خانم بازوی سامان را گرفته خندان نگهش داشت

 

– چقدر گفتم کمتر اذیتشون کن به حالشون برسی ولت نمی‌کنن؟…. لباستو در بیار ساسان گفت بازوت هم ببندم

 

– لازم نیست اونو خودم می بندمــ…

 

جمله‌اش تمام نشده بود که گوشی‌اش روی میز زنگ خورد نام ساسان را سیمین خانم دیده قبل از او دست دراز کرد

 

– دست نزن تو بچمو اذیت می کنی

 

تماس را وصل کرده روی اسپیکر گذاشت، صدای ساسان طلبکار به گوشمان رسید

 

– الو سامان؟

– جونم مادر؟

 

– سلام مامان ملیح اونجاست؟

 

جوابش را از سامان با شرارت گرفت

– اونم میخوای دعوا کنی دکتر جان؟

 

برادرش عصبی گفت

– گوشی رو بده بهش!

 

– زنمه داداش به منم بگی می‌تونم بهش بگم شرعیش هم درست تره‌ها

 

صدای برادرش بالا رفت

– میدی گوشی رو یا به مامان بگم روانی؟

 

سیمین خانم جواب داد

– صداتو میشنویم ساسان جان، چی شده؟

 

– هیچی… ملیح خانوم؟

 

نگران و زمزمه‌وار “سلام” کردم و او کلافه جوابم را داد

 

– سلام ببخشید یه زحمتی برات دارم، مواظب اون روانی کنار دستت باش! پشت سرش هم یه زخمه اونم ببندین یادم اومد تو راه سرشو شست فهمیدم نمیخواد بگه

 

تازه حواسم جمع موهای نم‌دار سامان شد که با اخم گوشی را نگاه می‌کرد ساسان کفری ادامه داد

 

– یه لطفی بکن حداقل تا ۴۸ ساعت از کنارش جنب نخور، دستشویی هم رفت طول کشید برو پشت در صداش کن….

 

– عــــه…!

بی توجه به اعتراض سامان که حرفش را برید اضافه کرد

 

– ممکنه تا ده روز علائمی که میگم و ببینی اگه بود با تلفن خونه باهام تماس بگیر خبر بده که جواب بدم. اگه سرگیجه داشت یا دیدش تار یا مختل شد یا خدای نکرده کلاً ندید، حالت تهوع یا ضعف ناگهانی یا نتونست حرف بزنه، نباید شدید تکون بخوره، ورزش کردن تعطیله، حتی راه رفتن تند! حواست به جای زخمشم باشه غیر عادی نشه ورم کبودی خونریزی، کامل و طولانی باید استراحت کنه، سیگارم کلا تعطیله، آرامبخش یا دارو هم نخوره… هیچی هیچی فقط استامینوفن اونم بعد از ۴۸ ساعت اگه طوری نشد، تا خبرت هم نکردم نذار بره سر کار….

 

– ساساااان…!!!

 

اینبار اعتراضش با صدای بلند را سیمین خانم برید

– هیـــــس… عــه!

 

ساسان بی توجه ادامه داد

– هندزفری نذاره با گوشی بازی نکنه طولانی مدت بهش زل نزنه….

 

مخاطب ادامه‌ی حرفهایش مادرش بود

– ببخش مامان باهام نیومد بیمارستان جداشون می‌کردم سرش ضربه خورد انشاالله که چیزی نیست ولی یه لحظه قفل کرد صداش کردم جواب نداد نگرانم… بی زحمت تا شب حداکثر هر دو ساعت چکش کنید نذار قهوه هم بخوره کافئین دار نده بهش… ملیح خانوم حواست به حرکت چشم‌هاش، پلک زدنش، حس کردن اندام ها و تعادل و راه رفتنش هم باشه این دیوونه ممکنه اونهایی که گفتمو بهت نگه خودت حواست باشه که از اینها بفهمی….

 

نگاه سامان به صورت من و مادرش بود وقتی به ساسان توپید

– چته دیووونه؟ چرا می‌ترسونیشون؟

 

– آدم بودی می‌رفتیم بیمارستان، یه متخصص مغز و اعصاب می‌دیدت شاید با یه ct scan با MRI واسه تشخیصِ شدت آسیب خیالم راحت میشد به اینجا نمی‌رسید، ولی آدم که نیستی همینه شاید مغزت تکون خورده باشه روانی… خونه‌ای نپری به اون سه تا بچه سرتو شدید تکون نده…. کاری نداری مامان عجله دارم؟

 

– نه مادر به رها سلام برسون

 

سامان با قطع تماس سریع گوشی‌اش را برداشته رو به مادرش گفت

 

– نگران نباش شلوغش کرد

 

– خان دایی چرا دعوا می‌کرد مامانی؟

 

سوال پرسام نگاه پر اخم سیمین خانم را از او برداشت سارا جوابش را داد

 

– چون مخ دایی سامان تکون خورده مامانی

 

محیا پرسید

– مخش الان کجاست؟

 

پارسا ضربه‌ای به سر خواهرش زده جواب داد

– اینجا بوده تکون خورده افتاده پایین

 

جواب ساده‌اش لبهای همه را کشید سامان که خندان به سمت اتاق رفت سیمین خانم دستم را گرفت

 

آرام پچ زد

– ملیح جان برو حواست بهش باشه…

 

وسایل پانسمان را به سمتم گرفت

– بازوشو هم بعد از سرش ببند اون مهم‌تره

 

سامان با صدای بلند گفت

– خوبم ماماااان… نگران نباش حرصی بود می‌خواست قرنطینه‌ام کنه بگه زورش میرسه

 

سیمین خانم بی توجه به سمت اتاقش که انگار سامان نمی‌خواست به آنجا بروم هلم داد

 

– برو نذار الان با این حال دوش بگیره که تو حموم تنها باشه

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بوی این میاد که سیمین بانو میخواد با پسرش تنها باشه😁😍 مخصوصا که از گولاخ شنیده یه شب ملیحو تقریبا همین شکلی دیده♥️

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x