رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۷

4.7
(15)

 

 

سحر آرام سر تکان داده “چشمی” زمزمه کرد پدر به سمتم چرخیده جدی درست مثل لحنش با سحر توپید

 

– وای به حالت بخشو بهم بریزی یا از جات پاشی و بفرستن دنبالم! نگاه نمی‌کنم پزشک اینجایی جوری کنترل کنم یادت بره چند سالته و مرد شدی

 

از لحنش لب گزیدم تا با وجود درد نخندم سر تکان دادم در حال بستن در دوباره گفت

 

– حواست باشه سحر جان

 

رفتنش هم سحر را راحت نکرد، نگاهش را از زمین جدا نکرده از جایش تکان نخورد. حالا او هم عذاب وجدان داشت شاید طوری دیگر….

 

از عصبانیتی لحظه‌ای که رفتارش می‌گفت از مدتها بی توجه‌ای من که به این عذاب وجدان رسیدم به این حال افتاده

 

سنگینی نگاهم را حس کرده سر بالا کشید به آنی مردمک چشم هایش لرزیده صورتش خیس شد صدایش بغض‌دار ارتعاش داشت

 

– نمی‌خواستم اینطوری بشه.. نفهمیدم.. عمدی نبود پرهام… فکر نکن می‌خواستم اذیتت کنم یا بزنمت… نفهمیدم… یهو عصبانی شدم… حالم خوب نبود… تو هم نفهمیدی… من فقط…

 

چشم بسته حرفش را با “آخی” بریدم

– آآآخ… به کسی که چیزی نگفتی؟

 

سکوت کرد سرش را به طرفین تکان داد

– نتونستم بگم… چیکار کردم

 

– خوبه… نگو نمیخوام بفهمن

 

شانه هایش تکان خورده دست روی دهانش گذاشت، قبل از آنکه خودش را مقصر همه چیز بداند گفتم

 

– نمی‌خوام بفهمن چقدر بد بودم که انقدر عصبانی شدی و کار به اینجا رسید… انقدر که نفهمیدی شوهرتم نه دشمنت… انقدر که نفهمیدی عمدی آزارت نمیدم و فقط میخواستی حالمو جا بیاری… انقدر که…

 

نیم قدم جلو آمده حرفم را برید

– به خدا… به خدا عمدی نبود… نبود… نفهمیدم ببخشید… حالم بد بود

 

به صورت درمانده از عذاب وجدانش لبخند زدم غمگین گفتم

 

– خوش به حالت.. فرصت حرف زدن و معذرت خواهی داشتی ولی من نتونستم حتی بگم ببخشید.. نفهمیدی حالم بد بود.. عمدی نبود.. نمی‌خواستم اینجوری بشه.. نمی‌خواستم اذیتت کنم یا بگم برام مهم نیستی…

 

چرخید با مکث و گیج به سمت در رفت باز می‌خواست برود با صدای بلندی نگهش داشتم

 

– آآآآی خدااا…

 

سریع برگشت

– پرهــااام؟!… چی شد؟ بگم بابا بیاد؟

 

فکم را قفل کرده به زور “نه” آرامی گفتم دست دراز کردم با تمارض بی نفس گفتم

 

– بیا… خودت می‌تونی کمک کنی

 

جلو آمده دستم را گرفت نگران به تخت چسبید

– چیکار کنم؟

 

برای اینکه روی تنم خم شود گفتم

– نمی‌تونم اون دستمو تکون بدم… پشت کتفم تکون نخوردم هم میسوزه هم درد میکنه یکم بمالش

 

هول کیفش را روی زمین انداخت روی تنم خم شد دستش را پشت کتفم گذاشته نرم انگشتانش را تکان می‌داد

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داداش جلب امیررضاست، مشخصه چیکار میخواد بکنه😏

نگاه نگران و عجله‌اش در کمک خوشایند بود همان سحر بود، به من هنوز هم همان احساسات پاک را داشت اما نمی‌خواست بدانم نمی‌خواست دیگر مهری از خودش نصیب دلم کند

 

همزمان هر دو دستم که یکی را به سختی تکان می‌دادم بالا آورده با قفل کردن روی کمرش محکم روی سینه نگهش داشتم

 

هول شد دستهایش را دو طرف تنم به تخت فشرد تا سنگینی‌اش روی سینه‌ام نیفتد

 

– پرهـــااام…! چیکار میکنی؟

 

صورت ترسیده‌اش برای حالم روبروی صورتم بود، آهی کشیدم

– هیچی.. زنمو بغل می‌کنم

 

– دیوونه الان میفتم رو سینه‌ات!

 

نفسش به صورتم خورده لبخند زدم

– نرو عقب که نخوام انقدر محکم بگیرمت و بیفتی رو سینه‌ام… کتفم درد می‌کنه خیلی سختمه سحری!

 

– خب ولم کن

 

باز آهی کشیدم

– نمی‌تونم دلم برات تنگ شده… دردم زیاده خودت بمون اذیتم نکن که زور بزنم… نگفتی عمدی نبود؟

 

پلک بسته لب گزید

– عمدی نبود.. نفهمیدم

 

قطره اشکی روی صورتش غلتید دست‌هایم را بهم نزدیک کردم سرش را روی شانه سالمم کشیده تنش تکان خورد

 

– میدونم سحری میدونم… متاسفم که اینطوری شد… متاسفم که به اینجا رسوندمش که نفهمی… متاسفم که تنها بودی… که حتی نفهمیدم بچمون اومد و رفت

 

صدای هق هقش بلند شد محکم تر نگهش داشتم با عقب کشیدن شالش سرش را بوسیده موهایش را نوازش کردم

 

داغی روی دلمان بود که بیشتر من مقصرش بودم

– متاسفم سحر.. متاسفم که حالم انقدر بد بود و عادت کرده بودم بفهمــی، انقدر که نفهمیدمت، دوستش داشتم نمی‌خواستم از دستش بدم… نمی‌خواستم اذیتت کنم… نمی‌خواستم از خوبیت سواستفاده کنم… نمی‌خواستم انقدر نفهمم.

 

سکوت کرد خیسی صورتش از سنگینی دلش به لباس و تنم هم رسید اما حرکت دستش که آرام سمت چپ سینه‌ام کشیده نرم ماساژش می‌داد نشان میداد نگرانی‌اش برای تپش تند قلبم هنوز مثل روز اول است

 

دم عمیق و سنگینی گرفتم سعی کرد عقب برود اما نگهش داشتم سوالی گفت

 

– درد نداری؟

 

– بمونی نه

– اذیتی ولم کن!

 

دستم را پشت شانه‌اش محکم کردم

– آره هی میخوای بری عقب هی زور میزنم کتف و سینه‌ام تیر می‌کشه دنده‌هان خیلی درد میکنه سحری… ولی اگه تکون نخوری بمونی طوری نیست

 

خشکش زده تکان نخورد مشتاق آن نگاه نگران که از عذاب وجدان یا هراس به خاطر حالم کمی کوتاه آمده بود ملتمس گفتم

 

– صورتتو میاری بالا نگام کنی؟

 

آرام صورت بالا کشید تند قبل از عقب کشیدنش پیشانی‌اش را بوسیدم برقی کوتاه از نگاهش گذشت با سیاست گفتم

 

– اون یکی دستمو تکون میدم درد می‌گیره نمی‌تونم خیلی چونتو نگه دارم که در نری میشه خودت صورتتو بیاری بالاتر برسم بهش! قلبم تو دهنمه سحری گریه کردی لبهات خیلی تو چشمه

گیج و مات نگاهم کرد برای تسلیم کردنش تا جایی که راه داشت و وضعیت استخوان دنده‌هایم اجازه می‌داد گردنم را خم کردم اما به لبهایش نرسیدم

 

زمزمه کردم

– بیا دیگه بیشتر نمی‌تونم!

 

انقدر تنش را تند بالا کشید که سرم از فشار لبهایش دوباره به بالشت چسبید قلبم از حرکتش به خاطر حالم فرو ریخت…

 

چرا من حال او را ندیده بودم؟ حق با سامان نبود؟ لیاقتش را داشتم؟

 

دستم را پشت سرش چفت ‌کردم تا نرود به یاد آوردن دوری‌اش با زخمی که به هر دویمان زدم و به اینجا رسیدم میان همراهی کردنش که مثل همیشه با جان و دلش بود نم چشمهایم را دلشکسته و ناتوان به موهای شقیقه‌ام نشاند

 

سینه‌ام تکان خورد چشم باز کرده لبهایش بی حرکت شد

– پرهام!

 

منی که انقدر حواسم به همه بود که حضورم عادی شده زوری بودنم را فراموش کردند، که کسی مثل من میان تنهایی و فکر ویران کردن خانواده‌ای از حضورش بیچاره نشود چنان حواسم از او که همیشه حواسش به من بود پرت شد که به بدترین حال و روز انداختمش اویی که جسارتش زبان زد بود، به بودن و قدرتش ایمان داشتم که کارم را به اینجا رساند

 

کارم شاید شبیه به رفتار پدرم با مادرم بود، اما به خاطر عشقی یک طرفه‌ که مادرم با حیله به سرانجام رساندش، پدر با آن موافق نبود و مادر تا زمانی که در ظاهرش دیده نشد حضورم را پنهان کرد تا شاید زندگی‌اش جان بگیرد

 

ناتوان تمام تنم تکان خورد

– متاسفم سحر… متاسفم که انقدر دور بودم.. متاسفم که کار به اینجا رسید که بگم آخرین بار کی چشیدمت؟ چقدر دور بودیم که انقدر شیرینه؟

 

دوباره سرم را جلو کشیدم او را که باز بغضش شکست با خودم همراه کردم، با منی که بدتر از پدرم بودم همراه شد

 

زندگی با مادرم برای پدرم اجبار بود اما من سحر را به زندگی‌ام کشیده رهایش کردم اطمینانم از حضورش به جای رنگ عشق و حضور دو طرفه رنگ سهل‌انگاری گرفت، رنگ حماقتی که گفت زمانی دیگر، برای رسیدگی به آن وقت دارم… حماقتی که فکر کردم او جبران همه نداشتنه‌هایم بود

 

نفهمیدم ممکن است از دستش بدهم، فراموش کردم نگه داشتن مهم‌تر از به دست آوردن است، شکستمش و در بدترین وضعیت است

 

 

****

(ملیــح)

 

صورتش کبود شده چشم‌های سرخش تنگ شد با اخم غلیظی از جا برخاست، جلو آمده عصبی گفت

 

– یه بار دیگه بگو؟

 

می‌دانستم دوباره گفتنم حالش را از دیشب هم بدتر می‌کند قدمی عقب رفتم سر به زیر دستهایم را به هم فشردم

 

نمیداند در دلم چه آشوبیست و از رفتار تند او و برداشتش بخاطر رفتن دفعه‌ی قبلم، چقدر سخت برای بار دوم به زبان آوردم تا اینبار درست بیانش کنم و بد برداشت نکند

 

دیشب هم تمام زورم را زده بودم تا بتوانم با حال و روزی که این روزها از او می‌بینم راحت تر حرف بزنم و ناراحت نشود اما دقیقا مثل حالا نشد!

 

رفتار او که روبرویم ایستاده همه چیز را جدی گرفته برای نگه داشتنم تلاش می‌کند و حتی گاهی انگار بی چون و چرا من را متعلق به خودش می داند نشانم داد باید برای بهتر شدن شرایطم کاری انجام دهم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x