رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۹

4.7
(11)

 

 

بازویم از فشار دستش به درد آمده هر چه می‌خواستم بگویم و با ملایمت راضی‌اش کنم هم از تندی‌اش پرید “آخ” آرامی گفتم

 

عصبی رهایم کرده کمی هلم داد. رو برگردانده کلافه هر دو دستش چنگ موهای حالت دارش شد

 

همه را گفته بود، با اینکه من حرف از رفتن نزده بودم اما چنان شوکه شد و به غرورش برخورد که خودش را خالی کرده احساسش را نسبت به رفتار من بیرون ریخت و باعث شد تلاش کنم امروز درخواستم را بهتر بیان کنم اما باز هم…!

 

ناگهان چرخیده نفس زنان توپید

– چــته؟!

 

از جا کنده شدم نیم قدم عقب رفتم اما در سرم تکرار کردم

“مرد خوبیست”

 

با همه‌ی نفرت و نگرانی‌های روزهای اولم درباره‌ی او، با همه‌ی دوگانگی‌های اخلاقی‌اش که گاهی عجیب می‌ترساند، با وجود دلواپسی‌هایی که دارم، چند وقتیست می‌دانم با همه‌ی غرور و خشم و زورگویی‌هایش آزارم نمی‌دهد، می دانم شاید حتی تحقیر کند و در لحظه فقط خودش باشد و احساساتش را بیرون بریزد و حتی مثل مردهای دیگر له کند اما صدمه نمی‌زند

 

خیره به صورت درمانده‌ای که کار خودم بود اما رفتارش می‌گفت کار درستیست و اگر بدون فکر حرف بزنم بدتر می‌شود زمزمه کردم

 

– هیچی ببخشید.. درسته از اول گفتم صوری و قبول کردید و گفتین فقط اجازه نمی‌دید برم تا آبروتون رو باز جلوی مرصاد نبرم…

 

نگاه گرفتم شرمگین از اینکه قبل از اینکه حتی بپرسد می‌خواستم بگویم تصمیمم را گرفته‌ام و میمانم تا فقط اجازه بدهد حرف بزنم گفتم

 

– دیشب هم گفتید باشه برم، ولی… نمی‌خوام برگردم شهرمون که… یا آبروتون رو ببرم… دیگه لازم نیست تا تهش صبر کنم… لازم نیست به خاطر مرصاد صبر کنید… خودم می‌تونم تمومش کنم… نصیبه خانوم گفتم ملاحت چند روزه برگشته فقط چند ساعتــ…

 

با یک جمله حرفم را برید سرد و ناامید!

– به خاطر خودمم صبر نکنم؟

 

شرمگین از حس و حال دلم نگاهش کردم مات ماندم! اصلا فهمید چه گفتم؟ گوش میداد یا فقط در افکار خودش بود؟

 

انگار به هیچ چیز نگاه نمی‌کرد صورتش هیچ حسی نداشت! نگاه سردش حالا تلخ تر از نگاه تند روز اول پشت آن در بود!

 

به سمت در رفته بازش کرد با اشاره‌ی سر به بیرون با خشم واضح نگاهش گفت

 

– برووو… دیگه اینجا نبینمت! هر جا میخوای برو حالا که فقط گفته‌هام که به نفعته رو یادت مونده و تصمیم گرفتی.. برو که تمومه! برو پشت سرتو هم نگاه نکن

 

دلم فروریخته تنم لرزید، بروم؟ به همین سادگی؟ چرا نمی‌خواهد حرف بزنم؟ چرا انقدر زود و تند فکر کرده تصمیم گرفت؟

 

حالا که نمی‌خواهم بروم چرا بیرونم می‌کند؟

 

اصلا اگر بخواهد بروم نباید مابقی مدت زمان صیغه را ببخشد؟

 

نگاهم شوکه بین او و در جابجا می شد دهانم باز شد که فریاد زد

– بیــــروووون…!!!

 

شانه‌هایم بالا پریده با دلی لرزان که نمی‌دانم چه مرگش بود وقتی انقدر واضح فقط از برداشت خودش بد برخورد کرد و باید به غرورم بر خورده سریع ناپدید می‌شدم با نگاهی که نفهمیدم چرا پر شد آرام یک قدم به سمت در رفتم

 

نگاهم قفل چشمهای سرخش شد، خیره نگاهم می‌کرد. اینقدر منتظر بود بروم؟

 

با دمی گیج آرام از کنارش رد شدم، ناگهان در را چنان به هم کوبید که دوباره باز شد بازویم را چسبیده با نفرتی در نگاهش گفت

 

– یه بار دیگه دور و بر این رستوران و خودم ببینمت من می‌دونم با تو! میری که میری… مرصاد برادرته ولی وای به حالت اگه واسه کارش اینجا مشکل ایجاد کنی و هر روز بخواد بیفته دنبالت! فهمـیدی؟

 

خیره و مبهوت نگاهش می‌کردم به رگه‌های سرخ نگاهش، به نبض شقیقه و رگ‌های برجسته‌ی پیشانی‌اش، می‌خواستم بگویم می‌خواهم کنار او بمانم و فقط کمی به من فضا بدهد؟ او که آنقدر عصبانیست که می‌خواهد گورم را گم کنم؟

 

مشکلات زندگی‌ام بیشتر از او که نگران غیرتش بود خودم را نشکست؟ آنقدر که نمی‌توانم حتی حرف بزنم؟

مشکل از من است یا او که اینطور عصبانی شد و اجازه نداد؟

 

چرا فکر می‌کنم مقصر این رفتارها و بی کسی ام قادر است که هرگز نبود؟ چرا رفتارش انقدر درد دارد؟ مگر روزی همین را نمی‌خواستم که دست از من بکشد و به من توجه نکند؟ چرا حالا که تغییری در درونم حس می‌کنم و از حضور او زندگی‌ام گرم شده دلم را شکست؟

 

کوتاه سر تکان دادم اشکم بدون آنکه بتوانم کنترلش کنم چکید

 

– بله.. فهمیدم

 

نگاهش روی صورتم چرخید دستم را عقب کشیدم حتی دیگر نمی‌خواستم توضیح بدهم که بفهمد اشتباه می‌کند سریع با زمزمه‌ای بیرون زدم

 

– ببخشید

 

سمت چپ سینه‌ام تیر می‌کشید، می‌سوخت.. بغض شکسته‌ام از جایش تکان نمی‌خورد.. تار می‌دیدم.. اشکهایم بند نمی‌آمد

 

من همانم که بی گناه از خانه‌ی پدر و همسر سابقم بیرونم کردند، چرا او نباید با کارهایی که قبلا کرده‌ام انقدر بی ملاحظه شود و بیرونم کند؟

 

با احساسی که نسبت به او سخت به دلم نشست اما نفهمید و نادیده گرفت پسم زد، شاید هم دنبال فرصت بود تا پس زدنم و بلاهایی که نمی‌دانم میداند یا نه و به سرش آورده‌ام را تلافی کند؟

 

دست روی سینه‌ی لرزانم گذاشته با تکیه به دیوار از راهرو بیرون زدم با احتیاط از رستوران خارج شدم.

 

خدا را شکر از شلوغی زیاد کسی فریادش را نشنیده اینبار بی آبرویی‌ام را کسی نمی‌بیند نفسم بالا نمی‌آمد به سختی به دیوار تکیه زده طول پیاده رو را طی می‌کردم

 

دلشکسته برای دلداری دادن به خودم شبیه به مجانین وقتی در سرم میگفتم “کاش چند دقیقه صبر کرده بود” زمزمه کردم

 

– خدایا شکرت… حتما اگه می‌موندم و می‌فهمید باور نمی‌کرد که الان اینطوری شد، اصلا خوب شد گفت برو… مگه تا کی می تونستم بمونم و صبر کنم تا حالش خوب بشه حرف بزنم… باز هر بار عصبانی بشه بپره بهم چون بلد نیستم مثل اون خوب حرف بزنم…

 

صدای هق هقم بی اراده بلند شد

– اگه خوب شد… اگه خوب شد چرا حالم بده؟… چرا یکم صبر نکرد؟… گیرم من بد گفتم اون چرا نخواست بفهمه چی میگم… مگه نمی‌گفت می‌خواد بمونم… پس چرا گفت برم که دیگه نبینتم؟…. شاید چیزی از مرصاد شنیده؟ شاید دنبال فرصت بود که بگه برو

 

نمی‌دانستم چه کنم گیج و سرگردان اطراف را نگاه کردم. غم سنگین دلم از تنهایی زیاد و کسی که ندارم تا به او بگویم دنیا و آدمهایش چقدر با منِ ضعیف‌تر از آنها بد کرده‌اند از چشمانم فرو می‌ریخت

 

نمی‌خواستم از شلوغی خیابان و اطراف ورودی رستوران کسی با این حال ببیندم وارد اولین کوچه شده بی هدف می‌رفتم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x