رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۰

4.2
(19)

 

باید حالم خوب شود تا با مرصاد تماس بگیرم و بگویم تمام شد… تا بگویم میدانم آدم خوبی بود ولی نه برای من با این همه بدبختی که انگار واقعا نمی‌شد حتی عنوانش کنم… نه با آن کینه‌ای که از دفعه‌ی قبل دارد و می‌ترسد آبروریزی کنم آنقدر که حتی از درخواست متعارفم بر آشفت آنقدر که تهدید کرد نزدیکشان نباشم

 

باید حالم خوب شود تا آبرویش را نبرم و مرصاد فکر نکند آزارم داده، تا برای مرصاد هم مشکل ایجاد نکنم… هر چقدر برخوردش بد بود حق داشت، او تنها کسی بود که حق داشت، مرد است و هر چقدر هم دلش و احساسش من را بخواهد نمی‌توانم بخاطر بی‌آبرویی تحملم کند

 

ناتوان لرزیدم

– حق داشت ملیح… حق داره اگه چیزی شنیده… حق داره ملیجه

 

هق هق صدادارم را از کلمه‌ی آخری که هر بار می‌گفت حال شیرینی به دلم می‌انداخت زیر دستم خفه کردم تا اگر کسی رد شد توجه‌اش جلب نشود

 

****

(سامان)

 

حیران میان اتاق ایستاده از خشم سینه‌ام بالا و پایین میشد.

دیشب هم همین کلمات را به زبان آورد شاید حالا فقط کمی محتاط‌تر بود

 

میان نگرانی چند روزه‌ام برای حال پرهامی که به خانه برگشته بود و گفت با آن حالش باز هم سحر راضی به رفتن به خانه خودشان نشده برخورد او بعد از مدتی آرامش و کنار هم بودن شوکه‌ام کرد!

 

مخصوصا به خاطر چند روز استراحت لذت بخش اجباری کنار او به لطف دعوای عجیبی که وقتی برای خرید سیگار توقف کردم، درست زیر گوشم چسبیده به ماشین رخ داد و باعث شد نزدیک تر شده بیشتر از حضورش لذت ببرم

 

حس اینکه برخوردش به خاطر نزدیکی‌ام بود تا احتیاطم بیشتر شود نشان دهد می‌تواند باز آزارم دهد و حتی شاید قصد ترساندم را از رفتنش داشت عصبی‌ام کرد، طوری جوابش را دادم تا بداند اگر به آنجا برسد و نماند با آن کنار آمده باز چوب رفتارش را می خورم، اما تا زمانی که تکلیفش مشخص نشود اجازه‌اش را نمی‌دهم

 

دقایقی پیش با عنوان کردن دوباره‌ی خواسته‌اش حس کردم دیشب در حال مقدمه چینی و آماده کردن من بوده! قصدش ترساندن و شکستن غرورم نبود، واقعا می‌خواست برود

 

انگار تمام این مدت خواب بودم، رویا می‌دیدم و ناگهانی بیدار شده‌ام

 

اما او حتی هنوز هیچ نمی‌دیدم! آنقدر که حتی بخواهد فکر کند! مثل دفعه‌ی قبل به راحتی حرفش را زده رفت! پس چرا گریه می کرد؟ چرا نگاهش نگران بود؟

 

نگاهی به در انداختم، تمام شد؟ رفت؟ به همین راحتی؟ بخاطر خودش رفت یا با فریادم ترساندمش و دلش را شکستم؟

خودش نمی‌خواست برود؟ من او را شکستم یا او من را؟!

 

گیرم بخواهد برود؟ من چرا اجازه دادم؟ گیرم اصلا قصدش ترساندن یا رفتن و نشان دادن زورش بود؟ چرا اجازه دادم؟ چرا صبر نکردم حرفش را بزند و من باز مثل دیشب از اجازه ندادنم بگویم تا بداند ذره‌ای کوتاه نمی‌آیم؟

 

از جملاتش و یادآوری رفتن بی اطلاع دفعه‌ی قبلش چنان بهم ریختم که فقط می‌خواستم از جلوی چشمم دور شود تا باز با رفتارش تحقیرم نکند و خودم دقیقا همین کار را با او کردم!

 

به مرصاد نگفتم تا تهش؟! حالا او به راحتی با عصبانی کردنم، با حمله به نقطه ضعفم، غرورم را له کرده همه چیز را به هم ریخته رفت… رفت تا تنها فرصتی که دارم را به باد بدهد و مقصرش منی باشم که کلافه از دست و پا زدن بیخود گفتم وای به حالش اگر نزدیکمان شود!

 

خشمگین تر از قبل به سمت در رفتم

 

زمزمه کردم

– درستت می‌کنم… تصمیمتو گرفتی؟ خودم گفته بودم باشه؟ خودم هم گفتم تا تهش نمیذارم بری دیگه! گفتم از جات تکون بخوری من میدونم با تو ملیح! کاردو میرسونی به استخوان و میری آبروی منو ببری؟ اونم وقتی با همه‌ی بی رحمیت قلبم از رفتنت تو دهنمه؟ ببین باز افتادم دنبالت! همین دیروز مرصاد گفت چوب کرده تو لونه زنبور از کنارت جنب نخورم ممکنه بیان سراغت.

 

از در رستوران بیرون زده در حالی که نگران دنبالش می‌گشتم وقتی حتی تلفن نداشت تا بتواند اگر اتفاقی افتاد تماس بگیرد حرص زدم

 

– ببین چطوری برت گردونم ملیجه! ببین من چطوری تو رو نگه دارم بی انصاف بی معرفت! ببین چطوری پشیمونت کنم وابسته‌ات کنم بدتر از من بچسبی بهم بی رحم! سامان نیستم اگه دیوونه‌ات نکنم

 

لحظه آخر قبل از ورودش به کوچه‌ای نزدیک به ورودی رستوران دیدمش سریع قدم تند کرده به سمتش رفتم. نحوه‌ی راه رفتن و دست به دیوار گرفتنش می‌گفت باز حالش خوب نیست و باز دیوانه‌وار به راه افتاده!

 

چرا حالش نباید خوب باشد؟ مگر نه اینکه می‌خواست برود و گفتم برو؟ اگر مهم نیستم چرا حالش بد است؟

 

“”سرتق لجباز چیکار میکنی با هر دوتامون؟””

 

پریشانی و درماندگی من بیشتر است یا او؟ کاش آن مرصاد دیوانه خبر می‌داد تا بفهمم چه شده؟ فقط گفت نگران تهدیدهای قبلیست و نگفت چه باید بکنم؟ حرف بزنم و این دیوانه را که نمی‌دانم چه مرگش شده که اینطور می سوزاندم به راه بیاورم و بگویم خبر دارم تا باز ترس نبودنش آتشم نزند؟

 

وارد کوچه‌ی پهنی شد آرام با فاصله پشت سرش قدم برمی‌داشتم عصبانی‌ام و حالش خوب نیست بهتر است کمی بگذرد و بعد نگهش دارم تا باز برای دفعه‌ی سوم در کمتر از ۱۲ ساعت دعوا نکنیم

 

بدون کوچکترین توجهی به اطرافش وارد کوچه دیگری شد! دیوانه تا گم و گور نشود نمی‌فهمند چه می‌کند

 

شنیدن صدای موتور از پشت سرم قدم‌هایم را بلندتر و تندتر کرد، به یاد داشتم که روزی بیش از حد از عبور موتوری ترسید و برای فرار محکم به من برخورد کرد

 

باید نگهش داشته متوجه‌ام می‌شد قبل از آنکه با آن سر زیر افتاده به نیسانی که کمی جلوتر روبروی در خانه‌ای بزرگ و ویلایی پارک شده بود برخورد می‌کرد

 

نگاه خیره‌ی پیرمردی که شلنگ به دست با کلاه حصیری روی سرش لاستیکهای گلی نیسان را که پر از جعبه‌های گل بود می‌شست متعجبم کرده اخم کردم! اما بی توجه به خاطر نزدیک شدن صدای موتور خیز برداشته بازوی ملیح را گرفتم

 

– کجا سرتو انداختی پایین میری؟!

 

به دیوار چسباندمش تا متوقف شود و روبرویش باشم تا زمانی که موتور عبور می‌کند نترسد

 

با اینکه در لحظه‌ی اول فهمید منم اما با جیغی ترسیده لباسم را مشت کرده جلو کشید! نگاه هراسانش به پشت سرم بود

 

صدای فریاد “آقا” گفتن پیرمردی که شلنگ به دست به سمتمان می‌دوید همزمان با سوزشی آتشین که روی نیمی از کمرم نشست شوکه نفسم را بند آورد! تن قفل کرده‌ام را از حرارتی سوزان روی پوستم به ملیح چسباندم!

 

بی اراده از حدس زدن اتفاقی که در حال وقوع بود تنم را روی ملیح خم کرده پنهانش کردم تا آسیب نبیند

 

ترسیده بودم! باورم نمی‌شد تهدیدی که مرصاد گفت اینقدر بد باشد! فکم از سوزشی سخت باز شد برای راحتی خیالم از امنیتش دستهایم دور تنش قفل شد بی اختیار فریاد زدم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

وااای جای حساس 😵
پارت بعدی تورو خدا

دلارام آرشام
پاسخ به  دلارام آرشام
1 سال قبل

چی شد پارت جدید ؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x