رمان بوی نارنگی پارت ۳۹

4.6
(9)

 

 

سر به زیر شده نگاه گرفت معذب گفت

– میشه بریم؟

 

دیوانگی پرهام را به صورت کشیدم تا دوباره نگاهم کند و رنگ زیبای آن نگاه را حالا که کینه ندارد، می‌درخشد و میداند دشمنش نیستم ببینم، شاید بفهمم چرا آشناست؟

چرا انقدر دور است اما نزدیک؟

آنقدر ناشناس است اما میدانم میشناسمش و حتی میخواهم بیشتر کنار خودم نگهش دارم! حتی حس میکنم به جان من نزدیک است!

 

انگشتم را بالا گرفتم

– خانم اجازه؟

 

سرش ناگهانی بالا آمد خیره به چشم‌های حیرانش از رفتارم گفتم

– خانوم ما باید دوش بگیریم میشه یکم صبر کنید ناراحت نشین باز دعوامون نشه؟

 

لب به دندان کشیده صورتش سرخ شد لبخند به لب سر تکان داد

– بله ببخشید، حواسم نبود.. بیرون منتظر می مونم

 

سریع ایستاده در حالی که به سمت اتاقم می رفتم جدی گفتم

– آماده شدی برگرد همینجا بیرون نمون مرصاد نمیخواست تنها باشی

 

– بله چشم

 

جا خوردم از این تایید محکمش وقتی همیشه فرار میکرد! راضی بود کنار من باشد؟

 

– ملیح خانوم؟

 

متوقف شد من با این دغدغه‌ها آشنا بودم میدانستم حتماً محاصره‌اش می کنند تا بفهمند چه خبر است!

 

به بیرون اشاره کرده گفتم

– کاری به بقیه نداشته باش لازم نیست چیزیو به کسی توضیح بدی یا توجیهشون کنی چرا همچین اتفاقی افتاده، اتفاقی که افتاد فقط به من مربوطه و برادرت همین! مسئول اینجا منم

 

با مکث و نگاهی غمگین جواب داده سریع بیرون رفت

– بله ممنون

 

**

(ملیح)

 

کلافه قدمی عقب رفته با صدایی که سعی میکردم پایین باشد تا همکاران در محیط آشپزخانه صدایم را نشنوند گفتم

 

– وای وای مرصاد… چقدر می پیچونیش! من که میدونم اگه تو بهش بگی نه نمیگه تو فقط نمیخوای بذاری برم

 

صدای مرصاد هم پایین بود قدمی جلو آمده دستهایم را گرفت

– میگه خواهر من.. میگه! میدونم میگه.. سامان به اونهایی که ازشون سفته گرفته به این راحتی مرخصی نمیده

 

سفته ها یادم آمده جا خورده پرسیدم

– چرا؟ فرار نمی کنیم که!

 

شانه بالا انداخته با نگاهی که در آشپزخانه چرخانده احساس کردم دنبال کسی میگردد گفت

– نمیدونم.. فقط بدون تو این مورد منو تو براش فرقی نداریم مرخصی نمیده

 

دستم را تکان دادم اما رهایم نکرد در این چند هفته از روزی که از آن اتفاق گذشته بود روز به‌ روز لحظه به لحظه بی آنکه بفهمم رابطه‌ام با او بهتر و بهتر شد، هر بار دیدمش با ترس زیاد نگرانش بودم، با اینکه کاری از من بر نمی آمد و حتی عجیب اینکه دیگر هیچ پیامی دریافت نکردم ولی سعی کردم هر دقیقه بدانم کجاست و زمانی که در رستوران است کنارش باشم

 

حتی چند شب همراهی‌اش کرده به آپارتمان جمع و جور دو خوابه‌ی اجاره‌ای‌اش رفته خانه‌ی بهم ریخته‌اش را که انگار به لطف مدیر در منطقه‌ی خوبی بود جمع و جور کرده از هراس اینکه حضورم باز بلایی سرش بیاورد پیشنهاد رفتن به خانه‌اش را به بهانه‌ی دور بودن مسیر از خانه‌ی ملاحت چون او هر شب نیست که برساندم و باید با باباطاهر و نصیبه بروم رد کردم

 

 

 

حالا دو روز است تلاش میکنم به خانه‌ی قادر برگردم تا بفهمم آنجا خبری هست یا نه! اتفاقی افتاده یا نه! کسی حرفی از من زده یا نه! چرا باز هم یک دیوانه ناگهانی میان زندگی‌ام سبز شده ناپدید شد!

 

نه تنها اجازه نمیدهد خودم از مدیر که این روزها نظرم نسبت به او به خاطر آن اتفاق و رفتارهای دوستانه‌اش تغییر کرده مرخصی بگیرم که حتی حاضر نیست خودش کاری کرده حرفی بزند تا شاید اثر کند

 

نمیداند چقدر میترسم که اینجا هم آبرویم برود حتی جرأت نمیکنم به او بگویم!

به او که روزی میان اوضاع آشفته‌ام تا نیازردم باور نکرد

 

چشم تنگ کرده برای اینکه بگویم حق ندارد جایی که من کنارش هستم و همه می‌دانند خواهر او هستم آن هم با اتفاقی که به تازگی رخ داده و برای همه حمایت محکم مدیر سوال شده شیطنت کند گفتم

 

– اولا که حواستو بده به من نه همکارهای خانوم ممکنه یکی رو داشته باشن مدیر یقه‌ات کنه، دوماً.. من تورو میشناسم میدونم میدونی چرا مرخصی نمیده و داری منو می‌پیچونی!

 

با مکث گفتم

– راستشو بگو؟ چیکار کردی که ازت سفته گرفته و هر چقدر پرسیدم جواب درستی بهم نداد؟

 

جلوتر آمد که باعث شد به در انبار بچسبم

فهمید نگاهش را به اطراف دیده‌ام که خبیث و با شرارت گفت

 

– مگه با رفیقم حرفم میزنی؟ خیال میکردم فقط در میری کنفش کنی پاچه‌ی منو بجوئه؟

 

کفری شده از یادآوری‌اش وقتی میدانست آب میشوم مشتی به سینه‌اش زدم

 

– از وقتی خودشو بدون ذره‌ای مکث به خاطر تو انداخت وسط یه درگیری که با وجود اون هیکلش هر بلایی ممکن بود سرش بیاد دارم تلاش میکنم که باور کنم اشتباه کردم و آدم درستیه.. که اینجا کمتر اذیت بشم و یادم بره، خرابش نکن!

 

لبخند زده با اطمینان گفت

– آفرین تلاشتو بیشترم کن، داداشمون خیلی آدم حسابی تر از خیلی‌هاست که تو زندگیمون دیدیم و ازشون خوردی! برخلاف اونها مرده، نه اذیت میکنه نه سؤاستفاده، نه به خاطر تنش خطا میکنه که تو بخوای به زور قبولش کنی، سؤتفاهم بود ملی.. حالش خوب نبوده فقط همین! روزهای اولی که اومدی حال اون دست کمی از تو نداشت.. درسته که هیچکس تو رو نمیفهمه ولی عذاب وجدانشو من دیدم

 

با گرفتن احساسش نسبت به من و مدیر که سعی میکرد صلح بینمان برقرار باشد و اگر نبود نمی‌دانم آن روز چه بلایی سرش می آمد! واقعاً میتوانست راه برود یا نه وقتی تا چند ساعت نتوانست حرف بزند مثلا حسادت کرده گفتم

 

– خب حالا! چه خبرته؟ انگار اون داداشته جای اینکه من آبجیت باشم صاحب کار قحط بود این بی اعصابو چسبیدی؟

 

چشم هایش براق شد

– آره که داداشمه.. ندیدی؟ به قول پرهام کی مثل اون دیوونه است؟ کی اصلاً انقدر مسئولیت سرش میشه؟ صاحب کار بهتر از اونم از نظر من نیست، ولی خب زور نمیزنم که بهت ثابت کنم خودت کم کم میفهمی، فقط مشکلش همون اعصابیه که میگی و حساسیتهاش حتی واسه تو که به خاطر اون سؤتفاهم و خواهر رفیقش بودن شدی خواهرش

 

بی اختیار نگاه گرفتم این را خوب فهمیده بودم، آن هم در این چند وقتی که با تمام سختی‌اش وقتی چندین سال به بد بودنش فکر کردم، سعی کردم با نگاه مثبتی به او وقتی حسم هنوز بد است و میبینم تمام شرایطش را مثل آن مردها دارد وارد اتاقش شوم کارم را درست انجام دهم، به او دوستانه احترام بگذارم و فرار نکنم

 

 

 

این مرد که تا این سن مجرد مانده بود که خواهرش و نصیبه به تلاش افتاده‌اند با این که اصلاً به سر و ریختش نمی آمد اما حساسیتهایی داشت که زمان بروزشان به شدت جدی و سختگیر میشد و درباره‌ی من مثل خواهرش که چند روز پیش با ظاهری متفاوت به اینجا آمد و او یقه‌اش را چسبید به آن پایبند بود

 

حرف را عوض کردم.. برای اینکه فراموش کنم و نگران رفتار و برداشت مدیری نباشم که اگر بفهمد درگیری به خاطر من بوده چه برداشتی میکند و حتی ممکن است فکر کند آن سؤتفاهم هم عمدی بوده و باز نگاهش یا رفتارش تغییر کند و آرامش این چند وقتم در این مکان با اضطرابی که در خانه‌ی قادر داشتم عوض شود و ترسم برای مرصاد بیشتر!

 

– ولی خوب ازت کار میکشه ها

 

خندید

– آره.. ولی خوبم بهم حقوق میده! پس انداز و ماشینم به همت همین سگ اخلاقی و گیر دادنشه اگه نه محلش نمیذاشتم، به خودمم بود هیچی نداشتم ولی پاچه که میگیره هااا روز و شبتو یکی میکنه اینه که هر چی میگه نه نمیگم ولم کنه نفس بکشم

 

صورتم از برداشتم مات ماند

– واقعاً..!!

 

باز خندید

– دارم مختو شستشو میدما.. آره واقعا، همیشه مثل یه برادر بزرگتر حواسش به همه چیزم بود مخصوصا در آمدم اونم وقتی فهمید پس اندازی ندارم و هر چی در میارم خرج میشه هر بار حقوقمو اضافه کرد تا یه مدت یقه‌امو میگرفت بفهمه چیکارش کردم یهو یللی تللی و خوش گذرونی بی خود نکنم به یاد بره! مثل مال خودش حواسش به مال منم هست حتی به مال پرسنلی که براش کار میکنن

 

با اینکه تعجب کرده بودم از حرفهایی که زده از حمایت عجیب مدیر گفت اما از آن برای رسیدن به مقصودم سؤاستفاده کردم

 

– پس چرا حواسش به حالمون نیست؟ من فقط میخوام برم مامانمو ببینم و برگردم واسه چی مرخصی نمیده؟

 

متوجه‌ی قصدم شده با گرفتن هر دو بازویم تأکیدی گفت

 

– زور الکی نزن که مثلا ضایعش کنی تو این مورد شوخی نداره عصبی میشه نمیشه جمعش کرد، مرخصی نمیده نمیده نمیده! فهمیدی؟

 

رهایم کرده قدمی عقب رفته به در اشاره کرد

– الانم بدو برو لباس عوض کن بریم اتاقش کارها مونده کمک لازم داریم منو فرستاده دنبالت اعصابم نداره با این جیم شدنت دیر بریم پاچه میگیره

 

حرصی از اینکه به خیال رفتار خوب این روزهای او که امروز با مرصاد تماماً در رستوران بود بدون اجازه و خبر دادن از صبح اول وقت به آشپزخانه آمدم و با سکوتش خیالم راحت بود کاری به کارم ندارد و میتوانم مرصاد را مجبور به کوتاه آمدن کنم تا همراهی‌ام کند اما باز دنبالم فرستاده بود تا نتوانم دنبال پشتیبانی نصیبه هم باشم هلش داده با لجبازی گفتم

 

– نمیخوام بیام، بگو امروز اینجا کار زیاد داریم شلوغه

 

بازویم را چنگ زده بی ملاحظه حرصی نگهم داشت

– وایسا ببینم! مگه دست خودته؟ حالا که اون کنار اومده تو همه چی رو خراب نکن ملی.. همین که از صبح بی اجازه اومدی چپیدی اینجا و حالا روی حساب خودت یا من هیچی بهت نگفته و به روی خودش نیاورده که مثل بقیه باهات برخورد کنه خدا رو شکر کن دیگه پرو نشو جواب سر بالا بده!

 

با حضور بیتا که ظرفی بزرگ اما خالی در دستش بود و با یک من اخم قصد ورود به انبار را داشت ساکت شد

 

– اجازه میدید آقا مرصاد؟

 

مرصاد با اخم و جدی گفت

– کامکار هستم لطف میکنید اگه فامیلیم رو بگین خانم ساری!

 

 

 

 

بیتا جاخورده با گفتن “حتما” آرامی وارد انبار شد شوکه به مرصاد نگاه کردم بیتا که همیشه او را همینطور صدا زده بود!

 

– از من عصبانی هستی رفیقت بهت گیر داده چرا میپری به اون؟

 

– از تو عصبانی هستم سامان باز بد اخلاقه، ولی به اون به خاطر رفتار خودش پریدم

 

از بد اخلاقی که گفت نگران شدم اما به روی خود نیاوردم

– چرا چیکار کرده؟

 

متعجب ابرو بالا داد

– یعنی نمیدونی؟

– نه چیشده؟

 

پوفی کشیده گفت

– از اینور اونور شنیدم خیلی پشت جفتمون صفحه میذاره

 

مکث کرد مردد بود از چیزی که میخواست بگوید

– هم به خاطر نزدیک شدنمون به سامان هم به خاطر افکار مریض خودش

 

سریع حرف را عوض کرده اجازه ی فکر کردن نداد

– حالا اینو ولش کن که احتمالاً پشت در گوش وایساده داره جلز ولز میکنه بیا برو زود لباس عوض کن بیا اتاقش اگه زودتر تموم بشه شاید یه ساعت مرخصی داد یه وری رفتیم

 

حسم میگفت میخواهد گولم بزند با فکری درگیر درباره‌ی بیتایی که گفت حرف در آورده اتفاقی که زیاد برایم افتاده بود با پرویی به سمت نصیبه رفتم

 

– نمیخوام.. هر وقت بهم مرخصی داد میام یعنی چی به درد یه مرخصی گرفتن نمیخوری؟

 

**

(سامان)

 

در حال جمع زدن و بالا و پایین کردن تمام فاکتورهایی که مرصاد گفت کمبودش به خاطر اشتباه من در بررسی حسابهای رستوران است هرچند دقیقه عصبانی و کلافه بی اراده نگاهم به صفحه‌ی LCD روبرویم کشیده شده او و ملیح را که پشت در انبار مواد خشک ایستاده حرف میزند نگاه میکردم

 

میخواستم به نصیبه بگویم ملیح را بفرستد اما مرصاد اصرار داشت خودش به دنبالش برود تا علاوه بر خبر کردن او درباره‌ی مسئله‌ای حرف بزند ولی با گذشتن بیشتر از نیم ساعت نه تنها نیامدند که از رفتارشان مشخص است کارشان دوباره به جر و بحث کشیده!

 

از بعد از اتفاقی که نه من نه مرصاد دلیلش را نفهمیدیم و به گفته‌ی مرصاد ضاربین انگار فقط قصد ناکار کردنش را داشتند رفتار ملیح در برخورد با هردویمان زیر و رو شده سعی در آرام کردن جو بینمان دارد آنقدر که دیگر ندیدم از من فرار کند و در کلماتش طعنه یا کنایه باشد، حتی گاهی وقتی زورم به خودم و افکارم نمیرسید و بدون هیچ دلیلی فقط برای دیدنش و حس حضورش کنار خودم به اتاق کشیدمش و شرایط را برای حرف زدن آراممان مهیا کرده گفتم میخواهم کمی از فضای آشپزخانه دور باشد برخلاف رفتارهای قبلش لبخند زده تشکر میکرد!

 

رفتارهایش برخلاف آرامشی که به مرصاد داده که در بازدهی کارش کاملا مشخص است برای من دیوانگی‌ای آورده که حریفش نمیشوم!

 

آشفتگی آرامش بخشی که تا به حال نداشته ام و میخواهم باشد اما انگار با آن میجنگم آن هم وقتی از نداشتن این حس در زندگی‌ام حالا که دارمش دلیلش را خوب میدانم

 

تمام لحظاتم پر شده از تصویر چشمهایی که جای خشمش را قدردانی فاحشی گرفته در حضورش نمیتوانم حواسم را به هیچ چیز جز او بدهم و این کلافه‌ام کرده، نمیتوانم تمرکز کنم و به قول مرصاد این اواخر فقط در حال خسارت زدن هستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x