رمان بوی نارنگی پارت ۴۰

4.8
(10)

 

 

دلیلش را میدانم خوب هم میدانم اما برایم قابل باور نیست آن هم با خواهر مرصاد!!!

 

کسی که تا چند وقت پیش از من نفرت داشته فراری بود… کسی که نسبت به من بافاصله‌ی سنی کمی بیشتر از ۱۲ سال دختر بچه است.. دختر بچه‌ای سرتق و لجباز که گاهی عجیب دلم میخواهد حالش را بگیرم! سر به سرش گذاشته با او کل کل کرده به حرفش بیاورم! کنارم باشد و هر زمان که میخواهم ببینمش!

 

نمیتوانم رفتار و عکس العمل هایم وقتی او را میبینم کنترل کنم!

 

کودک زبان نفهم شخصیتم وقتی او را میبینم افسار گسیخته تنها برای نزدیکی بیشتر تلاش میکند و هر بار میگوید تنها یک بار دیگر…!!!

 

در حالی که میدانم آن یکبار بارها و بارها تکرار شده قادر نیستم کودکم را نگه داشته یا کاری کنم که سامان رفتار او را حداقل به خاطر عذاب وجدان تغییر دهد!

عذاب وجدان از اعتمادی که مرصاد به من دارد و بارها خواهرش را با من تنها گذاشته، منی که نمیدانم چرا نباید بتوانم از یک دختر بچه چشم گرفته از او فاصله بگیرم؟!

 

روی گفتنش را دارم که کودک شیفته‌ام را رها کرده تا اینجا پیش آمدم که نتوانم چشم بردارم؟

 

نگاهم قفل روی فاکتور خیره به رقم جمع انتهای آن بود اما بی آنکه بفهمم غرق در افکارم با خودکار قسمتی از فاکتور را خط خطی کرده به فنا داده بودم

 

حرصی از خودم، از دیر کردن مرصاد، از ملیحی که امروز بی اطلاع و بی خبر از صبح به آشپزخانه رفته انگار از خوبی رابطه‌ی این روزهایمان سؤاستفاده میکند برخواسته روبروی LCD ایستادم

 

خیره به تصویر مرصادی که بازوی ملیح را چسبیده راهش را سد کرده بود دستم بی اجازه‌ام بالا آمده تصویر نه چندان واضح و کوچک صورت ملیح روی صفحه را لمس کرد! لمسی مجازی اما گرم، انگار منِ بی تجربه در این مورد تجربه‌اش را داشته‌ام….

تجربه‌ی لمس ملیـح؟!؟!

 

از چرخیدن ناگهانی مرصاد به سمت دوربین که با اخم دقیقا به من چشم دوخته بود با تکانی شدید و ناگهانی از جا کنده شده عقب پریـــدم..

 

به نفس نفس افتاده ضربان قلبم بالا رفت… گیج نگاهی به سر انگشتانی که چند ثانیه قبل روی صورت ملیح که نه، روی صفحه بود انداختم..

 

چرا احساس لمسش انقدر ملموس است؟ انگار قبلا لمسش کرده بودم؟ مثل آن روز که دکمه را برایم دوخت…!

 

باید از شرم کارم و نگاه مرصاد که انگار دلیلش یادآوری حضور من به ملیح سرخود شده بود اما دقیقا در لحظه‌ای اتفاق افتاد که به فهمیدن مرصاد فکر میکردم آب شوم

 

به سرعت عقب رفته خاموشش کردم سرم از خشم دریافت نگاهی به موقع که باعث شد به خودم بگویم “بی غیـــــرت” داغ شده تنم به عرق نشست

 

چرا کارم به اینجا رسیده؟

 

به خاطر رفاقتم با مرصاد یا به خاطر آن سؤتفاهم یا چشمهای آشنایی که میشناسمش؟ چرا برخلاف بقیه انقدر با او راه آمدم که به اینجا رسیدم؟ آنقدر که چند روز گذشته وقتی مرصاد گفت حرفهایی درباره‌ی خودش و ملیح در رستوران سر زبان‌ها افتاده که دلش نمیخواهد خواهر حساسش را آزار دهد به جای عصبانی شدن از پرسنلی که بارها بی ملاحظه به آنها تذکر داده بودم سرشان به کار خودشان باشد با اینکه منظورش را فهمیدم خودم را به نفهمی زده خندیده گفتم

 

” همیشه شعبون یه بارم رمضون زرنگ خان! نمیشه که فقط تو واسه ناموس مردم و من حرف در بیاری باید روزگار یه جوری برات جبران کنه!”

 

 

 

حرصی به سمت در رفتم تا به آشپزخانه بروم شاید با رفتار امروزم میتوانستم هم به حرفهایی که مرصاد گفت خاتمه بدهم هم آشفتگی خودم را آرام کرده دست و پای کودکم را چند صباحی یا حتی برای همیشه به بند بکشم وقتی هنوز نمیدانم با این احساس چه باید بکنم!

 

به محض ورودم نصیبه با لبخند دست از کار کشید، دست بالا گرفتم تا بفهمد با او کاری ندارم به سمت ملیح و مرصادی رفتم که مثل بقیه متوجه‌ی حضورم شده بودند

 

با یک قدم فاصله کنار مرصاد با نیش باز شده ایستادم پررو مثل همیشه گفت

 

– چه عجب آقای مدیر قدم رنجه فرمودین شرمنده کردین، آقا راضی به زحمت نبودیم پست مدیریت ناراحت نشه یه وقت؟ احوال فاکتور گم شده چطوره؟

 

از زمانی که وارد رستوران شده بود حتی روزهای اولی که در این آشپزخانه، جای حس خوب من! کار میکرد با اینکه بارها به او تذکر داده حتی در جمع به او توپیده بودم اما هرگز توجهی نکرده به محض دیدنم به هر چه که میتوانست طعنه میزد و حتی پرسنل را با خود همراه میکرد

 

ملیح لب گزیده لبخندش را مهار کرد مثل همیشه برخلاف همه بدون کمترین توجهی به من سر به زیر شد

صدایم را کمی بالا بردم تا به وجود سر و صداهای آشپزخانه راحت به گوش پرسنل برسد

 

– اون مدیریت که میگی چند بار تا حالا بهت تذکر داده زمان کار وقتی واسه دل و قلوه دادنِ خواهر و برادری و یللی تللی نیست؟

 

با پرویی خندیده برخلاف ملیحی که جا خورده دستهایش معذب به هم چفت شده پلک بست گفت

 

– حسابش از دستم در رفته مدیریت عزیز میشه یه بار دیگه بگی؟ قول میدم این دفعه حفظ کنم

 

ملیح با خجالت به مرصاد نگاه کرد جدیت صدایم را بیشتر کرده گفتم

 

– دیدی تا حالا کسی به هوای رفاقت و آشنا بودن اینجا حق کم کاری و زیر آبی رفتن داشته باشه که به بهانه‌ی آوردن خواهرت یه ساعته توی دست و پای بقیه‌ای و چشمهات جای دیگه‌است؟

 

قبل از آنکه بخواهد با آن نگاه خندان از اینکه مچش را گرفته‌ام جواب بدهد رو به ملیح گفتم

 

– یا شما؟! بهت نگفتم کارتو اینجا من مشخص میکنم که خودسر اومدی آشپزخونه میفرستم دنبالتم وایستادی سرش چونه میزنی؟ چی باعثشه؟ نسبتتون با این بی فکر؟

 

رو به هر دو با مکثی کوتاه با توجه به حساس بودن ملیح در این مورد ادامه دادم

 

– چقدر باید خسارت کم کاری شما دوتا و دردسرهاتون رو بدم تا تموم بشه؟ اصلا تمومی داره یا مشغله‌ی شخصی مهمتر از کارتون رو حالا حالاها باید ببینم و تحمل کنم!

 

چشمهای ملیح با صورتی درهم میخ زمین بود فشار زیاد دستهایش میگفت برعکس مرصاد دلش میخواهد از رفتارم در جمع نابودم کرده ناپدید شود

 

مرصاد با لبخندی منظوردار و اشاره‌ی چشم به ملیح گفت

– حالا حالاها باید تحمل کنی هرچی رشته بودم پنبه کردی مدیریت!

 

منظورش را نفهمیده گیج نگاهش کردم قبل از آنکه حرفی بزنم نصیبه کنارم ایستاده خواهشی و با احترام مثل زمانی که در جمع بودیم گفت

 

– آقای پایدار میشه ادامه‌ی صحبتهاتون اینجا نباشه!

 

 

نگاهش به صورت گرفته و درهم ملیح بود و شاید معنی حرفش، حرف مرصادی که منظورش را نگرفته بودم، باز شمر شدم؟!

 

قبل از من مرصاد به حرف آمده با گرفتن مچ ملیح در انبار را باز کرده به داخل هدایتش کرد

– برو تو…

 

صدایش را بالا برده گفت

– مدیریت بیا بهت بگم از دستت چه صحبت های مهمی داشتیم که یللی تللی کردیم و سرش چونه زدیم آخرم رسیدیم به خسارت زدن

 

متعجب از اینکه باز خبری شده باشد پشت سرش راه افتادم به محض ورود کاملِ مرصاد بیتا با شتاب از انبار بیرون آمده جا خورده از دیدنم با “هین” بلندی به سینه‌ام چسبید

 

خشمگین از بی احتیاطی‌اش بازویش را گرفته هلش دادم

– چیکار میکنی؟ حواست کجاست!

 

با تعلل عقب رفته سنگینی تنش را که انگار تعادل نداشت و به بازوی من آویزان بود جدا کرد احساس کردم چشمهایش وقتی به حرف آمد برق زد

 

– وااای.. ندیدمتون.. فقط اونها پشت در بودن ببخشید

 

ببخشیدش برخلاف ببخشیدهای ملیح رنگ صداقت نداشت، نگاهم به صورت ملیح نشست چرا احساس کردم پوزخند و رنگ نگاهش میگفت از دیدن این وضعیت طعنه میزند؟

 

مرصاد در را کاملا باز کرده برخلاف من که دندانهایم از حرص کار بیتا و نگاه پر منظور خواهرش چفت شده بود گفت

 

– اگه سیاه بازی تموم شد بفرمایید یک قدم به هدف نزدیک شدی دو قدم دور!

 

بیتا که مات مانده به حرفش که از آن راضی نبودم و نمیخواستم این دختر بفهمد فهمیده ام و با وجود جدیتم بی پرواتر شود قدم عقب گذاشت

 

مرصاد در را بی اعتنا به حالش توی صورتش بسته کلافه گفت

– اَه یادم نبود اومد تو! جا قحط بود گفتم بیایم اینجا؟

 

دربرابر عصبانیت من و او ملیح با صورتی باز و ابروهایی بالا رفته دستهایش را روی سینه گره کرده ریلکس ایستاده بود انگار که از تصویر مفرح روبرویش لذت می‌برد

 

کفری گفتم

– حالا که گفتی حرفتو بزن؟

 

با “آهانی” به سمت ملیح چرخید

– راست میگی به من چه آغوش بازش مال من که نبود!

 

با او حرف میزدم اما نگاهم به ملیح بود که لب گزید تا نخندد تشر زدم

– مرصااااد! آدم باش

 

سریع قدمی عقب رفت

– باشه بابا باشه

 

به ملیح اشاره کرده گفت

– این شما و این عضو نسبتا جدید رستورانتون حالیش کن رفاقت و آشنا بودنم باعث کم کاری و زیر آبی رفتنم که نشد هیچ خبرت مرخصی هم بهم نمیدی

 

باز منظورش را نفهمیدم اما چشمهای گرد شده‌ی ملیح میگفت نگران شده

– یعنی چی؟

 

چشمکی پنهان از ملیح زد اما رک و راست گفت

– مرخصی میخواد پیله کرده نمیفهمه میگم نه! بگو خسیسی مثل من عمرا بهش مرخصی نمیدی بریم به کارمون برسیم

 

ابرو بالا دادم جواب طعنه‌اش را به آغوش باز دادم

– به تو مرخصی ندادم؟ من بودم سه روز سه روز مرخصی میگرفتم برم خواهرو مادرمو ببینم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x