رمان بوی نارنگی پارت ۴۱

4.6
(7)

 

 

ملیح متعجب گفت

– منو؟

 

مرصاد بیخیال جواب داد

– پس کیو؟

– پس چرا من فقط یه دوره چند بار دیدمت؟

 

با جواب ملیح سرم با چشمهای گرد شده و عصبی به سمت مرصاد چرخید قدمی نزدیک شدم مطلب را گرفته سریع عقب رفت

 

جدی و بی ملاحظه گفتم

– دلتنگی واسه خواهرو مادرت فیلم بود آره؟ کجا میرفتی که به بهونه اونها مرخصی میگرفتی؟ اون ده روز کجا بودی؟

 

ملیح دوباره با تعجب گفت

– ده روزم نبوده؟!

 

مرصاد که از صورتم فهمید حالا نمی‌تواند با شوخی این وضعیت را جمع کند و اگر دستم هم به خودش نرسد نشانه گیری‌ام با تمرین با او به حد نرمال رسیده عقب عقب رفته پشت ملیح ایستاد شانه‌هایش را گرفته شبیه به محافظ خودش نگهش داشت

 

– کی به تو میگه حرف بزنی؟

 

– مرصـــــــاد…!!!!

 

جواب داد زدنم را خندان داد

– داد نزن بگم! چه زودم آمپر می‌چسبونه.. همون یبار فقط گولت زدم جون مدیریت

 

از یادآوری کارش و فکر تکرارش آن هم وقتی نفهمیده باشم داد زدم

– پس چه غلطی کردی؟

 

– همون که گفتم رفتم دیدن مادرو خواهرم.

 

– پس چرا ندیدنت؟ مگه چندتا خواهرو مادر داری؟

 

مسخره دست هایش را بالا آورده در حال شمردن با انگشتانش زمزمه‌وار با چشم تنگ شده گفت

 

– مادر که یکی ولی.. اومممم.. یک.. دو.. سه.. چهار.. خواهرای سَبَبیم رو دقیق نمیدونم.. زیادن خب.. گناه دارن تنها بمونن! حالا با کدوم مدلش کار داری آغوش باز میخوای؟

 

به سمتش خیز برداشتم سریع عقب عقب رفته ملیح را که معذب بین هر دوی ما مانده با اضطراب شانه بالا داده بود و نگاهم میکرد با خود کشید

 

صدای خنده‌ی بلندش تمام انبار را برداشت

– جان مدیریت رفتم دیدن مادرو خواهرم.. مادرمو میدیدم این که میبینی الان بی خیال انداختت به جون من حاضر نمیشد ببینتم که! فقط همون دوره‌ی ده روزه رو بخاطر راضی کردنش موندم، چندباری جلوی راهشو گرفتم که مثل روزهای اولش که دیدی محل نمیذاشت

 

ملیح سر به سمتش چرخانده گفت

– مامان که میگفت فقط تماس میگرفتی بپرسی اگه من قبول کنم ببینمت بیای؟ تازه ده روزم نبود! فقط دو سه روز چند باری دیدمت

 

مرصاد دستی به شانه‌اش زده گفت 

– میشه الان یهویی لارنژیتت عود کنه لال بشی زنده برم بیرون؟ این با زیر آب منو زدن هم بهت مرخصی نمیده گفته باشم فکر نکنی از فروشم چیزی گیرت میاد بد با فروشنده ها لجه

 

حرصی از بی‌خیالی‌اش دست جلو برده شانه اش را چسبیدم ملیح که بارها این اواخر رفتارمان را با هم دیده برادر بی‌ملاحظه‌اش را میشناخت باور کرد اینبار جدیست

 

با “وااای” بلندی فشاری به مرصاد آورده هلش داد هول گفت

– صبر کنید.. شاید من اشتباه کردم؟

 

مرصاد باز خندید

– الان میگی؟ الان که دیگه عمرا باور کنه پاشو من میخورم! قطع عضو رو شاخشه بیچاره از فردا باید این اخلاقشو تنهایی تحمل کنی

 

– مرصــــااااد!

 

از داد بلندم ملیح جیغ خفه‌ای کشیده شانه‌هایش بالا پرید

 

 

 

مرصاد از پشت بغلش کرده دست‌هایش را جلوی سینه خواهرش که از ظریفی میان آغوش او گم میشد درهم قفل کرده درباره‌ی خودم به فکرم انداخت!

 

“”چیزی که احساس میکنم اشتباه نیست وقتی اینقدر متفاوتیم؟! ظاهرمون؟ سنمون؟ رفتارمون؟””

 

پس چرا از دیدن این تصویر دم کوتاهی گرفته سینه‌ام لرزید؟ چرا حس میکنم حالا در این سن به عنوان یک مرد برای اولین بار به این جنس لطیف نیاز دارم؟

 

– بیار پایین اون صدا رو عــه! به جون خودش که با مادرم همه دنیای منن هر بار فقط رفتم دیدنشون، مادرمو میدیدم این دو بهم زن یه ذره کوتاه نمیومد ببینمش آخرش یه بار درد چوب و فلکتو به جون خریدم انقدر موندم تا دیدمش که اونم وسط خیابون جلو راهشو گرفتم.. خانوم تهدیدم کرد جیغ میزنه آبرو ریزی میکنه بدتر از تو که الان صدات آبرو برامون نذاشت، ترسیدم وسط خیابون نتونم جمعش کنم فلنگو بستم

 

 ملیح نگران تند سرتکان داد

– آره آره.. اینو راست میگه

 

جواب پوزخنده قبل ملیح را داده گفتم

– تو خیابون برادرتو تهدید به آبروریزی کردی؟ خیلی شانس آوردی خواهر من نیستی

 

پوزخند صداداری به صورت ماتش زده به در اشاره کردم

– بیا برو اونم بره، نباید میومدیم اینجا جلسه آبروریزی بشه کشتمتون، داداشت و تو برام فرقی ندارید 

 

مرصاد که با اخم تعلل کرد ملیح گیج نگهش داشته مردد گفت

– برید عقب بره

 

بی اختیار خندیدم واقعاً می‌ترسید بلایی سرش بیاورم؟ شاید این دیوانه از زد و خوردها و اشیایی که بارها بخاطر سرعتش وقتی دستم به اون نمیرسید به تنش خورده گفته بود؟

 

 مرصاد خندیده با طعنه گفت

– فهمیدی هر چی رشتمو پنبه کردی مدیریت؟ بکش کنار زنده برم معمولا از کسی دفاع نمیکنه شمر جان

 

سینه‌ام از خنده‌‌ی بی صدایی که نتوانستم نگهش دارم لرزید قدمی عقب رفتم اما ملیح اجازه نداد رد شود، از چیزی که از من در همین مدت دیده بود میدانست با این فاصله میتوانم سریع یقه‌ی برادرش را بچسبم و حمله‌هایم همیشه به نتیجه میرسد و برد دارد 

 

با شرارت ابرو بالا داده برای اینکه بگویم هنوز من مدیرم پس میتوانم و زورم به هر دویتان در هر شرایطی میرسد گفتم

 

– بفرما عقب‌تر نمیرم جسارتتو نشون بده

 

مرصاد دلیل شرارتم را فهمیده کفری جلو پریده با هر دو دست ناگهانی و محکم چندبار به سینه‌ام کوبیده به عقب هلم داد

 

– غلط میکنی خواهرمو میترسونی بی شرف.. هیچی بهت نگفتم شل گرفتم دور برداشتی

 

برای آرامش نگاهی که نگران نگاهمان میکرد که برادرش را یقه نکنم مثل همیشه قرص و محکم نایستادم، شل و وا رفته با هر ضربه کمی عقب رفتم مرصادِ نامرد هم از فرصت استفاده کرده خودش را خالی کرده تلافی ضرب دست هایم را با نتیجه‌ی ضربه‌ی آخرش درآورد

 

ضربه‌ی آخر را جاندار و حسابی محکم زد که به عقب پرت شدم پشتم به قفسه‌هایی که تازه دستور تعویضش را داده بودم اما هنوز کاملاً نصب نشده جایگزین نشده بود خورد از درد و سوزشی ناگهانی صدایم درآمد

 

– آآآآخ…

 

 

 

 

سعی کردم از قفسه‌ها فاصله بگیرم اما لباسم از قسمت پهلو که عجیب میسوخت کشیده شد

 

مرصاد با خنده گفت

– باور کردم منهدم شدی مدیریت

 

رو به ملیح ادامه داد

– بدو تا تو اَداس در بریم

 

ملیح که انگار چیزی که نمیدیدم را دید نگران خیره به جای دستم که سعی میکردم بدون دیدن با سوزشی زیاد لباسم را از قفسه جدا کنم ترسیده دمی کوتاه گرفته گفت

 

– مرصاد.. داره خون میاد!

 

صورت مرصاد مات شده سریع جلو آمد 

– نه بابا… بچرخ ببینـــم!

 

با وجود سوزش زیاد لبخند زدم

– منهدم که نمیتونه بچرخه خره! لباسم گیر کرده آزادش کن

 

 با مکث گفتم

– قبلا یه زخم اینجا داشتم انگار همونه که انقدر میسوزه

 

زخمی که روزی وقتی از بلایی که سر خواهرم سارا آمده بود گفته با امیررضا حرف زدم خوردم، زخمی از درگیری کوچکم با امیررضای شوکه‌ای که کوره‌ی آتش بود، امیررضایی که سارا را عاشقانه دوست داشت و با وجود شوکه شدنش دست از سارا نکشید!

 

چشمهای گرد مرصاد و دستهایش که با احتیاط و هراس تکان میخورد میگفت زخمی که دردش را حس میکنم عمیق است

 

– لعنتی تیزی اضافه‌اش که نبریدن پهلوتو جر داده یه بار یه غلطی کردما… اَاَاَه

 

در جوابش برای بیشتر کردن عذاب وجدانی که در نگاه ملیح هم بود گفتم

 

– یبار؟ آآخ.. یواش دیوونه!

 

– زهرمار تو هم.. نمیخواد سواستفاده کنی مظلومِ برادر دلم کبابه

 

– خیلی بیشتر از یه بار یادمه ها؟

 

– آره، ولی هر بارش خوردم یبارش خبرم می خواستم به هوای بودن یه خانوم که مودبت میکنه در برم

 

به محض جدا کردن لباس رو به ملیح گفت 

– بده

 

نگاهم به دستهای ظریفی کشیده شد که میلرزید و دسته‌ای دستمال کاغذی را از اضطراب زیادی که در صورتش میدیدم مچاله کرده جلو آورد

 

دلیل حالش حال من بود؟ یا عذاب اینکه کار برادرش بود؟

 

دست مرصاد که روی زخم نشست بی اختیار جلو رفتم

– اوووه… میسوزه

 

– بمیری.. واسه چی رفتی عقب؟

 – نزدی که برم؟

– پررو!

 

ناگهان از یادآوری وضعیت قفسه‌ها چرخیده جدی گفتم

– اینها چرا وضعشون اینه؟

 

در حال بررسی زخم که ملیح هم برای اولین بار خودش بیش از حد به من نزدیک شده به آن چشم دوخته بود گفت

 

– باید بریم اورژانس عمیقه فکر کنم بخیه میخواد!

– احتمالاً واکسن کزار هم میخواد

 

 عصبی بی توجه به زمزمه‌ی او و ملیح گفتم

– با توام جواب منو بده؟ اگه جای من یه بلایی سر یکی دیگه اومده بود چی؟ من مسئولش نیستم! نگفتم زود جمعش کنید؟

 

همانطور که دستش را روی زخم فشار میداد به سمت در کشیدم

 

– بیا ببینم، چیکار کنم؟ روز که وقتی رستوران بازه نمیشه کار کنن.. بابا طاهر یقه‌امو میگیره نیا نرو ول کن نظم نیست و ال و بل که خاتون بی اعصابه! دیشب چند ساعتی اومدن امشبم میان تمومش میکنن. بدبختیش موند مال من! از حالا همه‌ی آغوش بازهات واسه من میرن تو قیافه که ترکوندمت

 

– مرصاد؟

 

با صدای آرام ملیح ایستاد

– ها؟

– منم بیام؟

 

جا خورده نگاهش کردم اینقدر نگرانم بود؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x