رمان بوی نارنگی پارت ۴۴

4.7
(14)

 

(سامان)

 

در را بهم کوبیده وامانده وسط اتاق ایستادم! اما نگاهم گیج و سرگردان به در بود، انگار هنوز به ملیح خیره شده چشم‌هایش را می‌بینم..

 

باورم نمیشد..!

 

مدتهاست این چشم‌ها و نگاه آشنا را دیده‌ام و هر بار فکر کردم یا شبیه به مرصاد است یا از اتفاق آن روز است که برایم آشناست

 

چرا انقدر طول کشید تا بفهمم؟

 

چرا حالا و در این لحظه که انقدر از رفتار سحر عصبانی بودم به یاد آوردم که حتی نفهمیدم برخورد درست چیست و فرار کردم؟

 

من که آن چشمها را بارها خیس و پر دیده بودم! چرا به یاد نیاوردم؟

 

چرا نفهمیدم این چشمهای آشنا همان چشمهای عجیب و نگاه نگرانی بود که در رویا دیدم و حضورش تنم را به هیجان انداخت؟

 

هیجانی که هرگز با هیچ کس نداشته نخواستم!

 

نفهمیدنم از این نبود که میدانم هرگز به کسی طوری نگاه نکرده‌ام که بخواهد انقدر آشنا و نزدیک باشد؟

 

بی‌اختیار سرم به سمت تخت دو نفره ام چرخید تا آن تصویری که از درماندگی و شدت فکر کردنم اجازه ندادم کمرنگ شود جان بگیرد

 

بعد از آن شب تا مدتی شب‌ها منتظر دوباره دیدن همان خواب بودم…

آنقدر برایم عجیب و غیرقابل باور بود که در سر رسیدی تمام آنچه در خواب دیدم را نوشته چندباری در این مدت خواندمش…

 

نوشته‌ای که از زمان دیدن ملیح و درگیری ذهنی‌ام به خاطر کاری که با او کرده‌ام کاملا فراموشش کردم

 

در کمد را باز کرده سر رسید کوچک را ازجیب کتم که در آن پنهان کرده بودم بیرون کشیدم نوشته‌ام را هیجان زده خواندم…

 

حیران با سینه‌ای داغ شده به نفس نفس افتادم.. تصویرش واضح تر از همیشه زنده شد.. عقب عقب رفته روی تخت وا رفتم

 

خودش بود..! ملیح کامکار..! خواهر مرصاد..!

با وجود واضح نبودن تصویری که دیدم حسم را میفهمم… خودش بود..

 

همان دختر ظریف متفاوتی که حسرت بوسیدنش در خواب به دلم ماند.. دختری که صدای ضعیفی داشت و از من ترسید.. دختری که تنش را لمس کردم…

 

لمسی که امروز صبح هم حس کردم تجربه‌اش را داشته‌ام و کارم را به خانه کشاند و فکر کردم تقاص گناهم را داده‌ام…

ولی حالا تصویر صورتش از پیش چشمم کنار نمیرود!

حالا تصویر آن اتفاق هم مرتب روی دور تکرار از جلوی چشمم می‌گذرد!

 

دختر ظریف و نیمه برهنه‌ی پشت در که هنوز گاهی حس میکنم با وجود مراعات کردنم با او از من بدش می‌آید و دلش فرار میخواهد

 

سرم باز به سمت در چرخید، افکارم تصاویری که از او در سرم در خواب و بیداری دارم را با تصویری که در ملا عام حاضر میشود مقایسه کرده از جا کنده شدم

 

“”درست نیست احمــق! جای خواهرته، ازت فرار میکنه.. ازت میترسه.. ظاهرشو ندیدی؟ بچه است.. چیه اینها که بهش فکر میکنی؟ خجالت نمیکشی؟ حق نداره ازت بدش بیاد؟ بی‌غیرت اونو با اون حجابش جوری تصور میکنی که تنت نمیتونه تحمل کنه… عوضـــــی؟!””

 

با “اَه” بلندی حرصی و داغ کرده سر رسید را به در کوبیدم، چرا اصلا انقدر برایم مهم بود که نوشتم؟ من انقدر بی ظرفیتم؟ درست نبود که همیشه بیش از آنچه دیگران میبینند و میفهمند حواسم به خودم بوده؟

 

حرصم از خودم و سستی‌ام خالی نشد وقتی تصویرش کمرنگ نشده ذهنم مقاومت میکرد

 

برخواسته با حرکت تند پا سر رسید را زیر تخت سُر دادم، وحشیانه به جان دکمه‌های لباسم افتاده بازش کردم تا شاید از تن کنده خنک شوم

 

 

با دکمه‌ی سر آستین لباسم درگیر بودم، لباسی که از وقتی ملیح دکمه‌اش را دوخت به خاطر حال خوب دلم بیشتر از بقیه‌ی لباس‌هایم از آن استفاده کردم و امروز تقاصش را با پاره شدنش دادم..

 

تقاص نا اهلی افکار پریشان این روزهایم…

 

دست بالا گرفته مچم را بو کردم.. با اینکه میدانستم دیگر بو نمیدهد

 

در حال آشفته‌ام دست و پا زده نمیتوانستم تصاویر را دور بریزم.. گیج دور خودم می‌چرخیدم که ناگهان در بدون در زدن باز شد!

 

به خیال اینکه سحر است به ضرب چرخیدم تا حرصم را خالی کنم اما از دیدن مرصاد با نیش باز که سحر کنارش بود و مادر و ملیح دورتر پشت سرش ایستاده بودند به سرعت عقب رفته لباس را از پشت بالا کشیده لبه‌هایش را بهم چسباندم

 

– در بزن بیشعــــور..!

 

ملیحی که بی اراده نگاهم فقط به او بود لب گزیده از حرکت برادرش که باعث شد نیمه برهنه ببیندم و آن حادثه یادآوری شود سر به زیر قدمی عقب رفت

 

– شرمنده عجله داشتم یادم رفت، اومدم بگم آبجیت غلط کردمو گفت یهو خودتو با سیگار خفه نکنی دوشم نگیر که بخیه‌هات تازه است

 

– بی تربیت بی ادب!

 

سحر را از بی ادبی‌اش با خشم نگاه کردم اما از رو نرفته گفت

– خب ببین مدل حرف زدنشو؟ اومده بگه بدش نیومده که ناراحت بشه یا میخواد منو ضایع کنه؟

 

در حال بستن دکمه گفتم

– هر چی تو باید اینقدر بی ادب باشی؟ مهمونه!

 

مرصاد بیخیال به دیوار تکیه زده گفت

– دیوونه‌ام ضایعم کردی طرفتو بگیرم؟ مرخصی هم که تو برام نگرفتی!

 

رو به من با حالتی مسخره که چشمهایش را تنگ کرده گردن کج کرده بود ادامه داد

 

– خیلی ناراحتم.. خیلی بهم برخورده یه جوری که الان میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم… میرم لذت مرخصیمو میبرم

 

سحر پررو تر از همیشه حرصی لگدی به مرصاد زد

– برو بمیر کمک نمیخوام دلقک

 

مرصاد بیخیال خندان از او فاصله گرفت

– ضرب چکی که میخوری بیشتر شد حالا هی بگو داداشم داداشم! زخم شمشیر که نبود چهار تا دونه بخیه خورد

 

رو به مرصاد برای پرت کردن حواسم از دست ظریفی که اسیر دست مادر بود و نوازشش میکرد متعجب پرسیدم

 

– مرخصی کجا بود که مرتب میگی؟ کی دادم یادم نیست! خواهرت فهمید تو نفهمیدی؟

 

به جای او مادر جوابم را منظور دار داد

– من به جبران رفتار خواهرت بهش مرخصی دادم البته فقط سه روز! بیشتر شد میتونی بهش حقوق ندی

 

مرصاد با شرارت مشخصاً برای یادآوری ده روزی که جیم شد گفت

 

– حتما باید سه روز رو میگفتین؟ بابا من مشکلاتم زیاده شاید خواستـ…

 

سحر با شیطنت میان حرفش پرید

– خواستم برم با چندتا دوست دخترهام جای یکی بگردم باید وقت داشته باشم؟ سه روزم میشه ده روزم فدای سرم.. میگم گوشیم خراب بود، مادرم مریض بود، خواهرم مسافرت بود، بابام خونه نبود، خودم خواب موندم، ماشینم خراب شد…

 

مرصاد اینبار جدی حرص زد

– کوفت.. نامردی اگه چکو بهش نزنی خیلی ناراحتم

 

 

 

مادر در حالی که ملیح را با خود میکشید لبخند زده گفت

– بیاید بشینید، شما هم لازم نیست روز اولی که خواهرت مهمونمون شده همه‌ی بدبختی هایی که اینجا کشیدی رو لو بدی یکم مراعات کن بذاره بری مرخصی بعد! درسته من گفتم نه نمیگه ولی دستش بازه واسه زمانش که کی باشه

 

صدای آرام ملیح را شنیدم که معذب اما با شرارت به مادر گفت

 

– واسه من مرخصی نمیگیرید؟ خواهر مرصادما به منم مرخصی نمیدن!

 

مادر نشسته با لبخند ضربه‌ی آرامی روی دست میان دستهایش زده گفت

 

– نه نمیگیرم، اولا شما تازه واردی و همه چیزت فعلا زیر نظره.. دوما واسه شما قبلا برای سبک کردن کارت مایه گذاشتم.. یادته که اون شبو!

 

صورت ملیح سرخ شده با فشار پلک‌هایش لب گزیده ساکت شد، متعجب نگاهش میکردم! مادر که حرف بدی نزد؟

 

چشمهایم بی اختیار تنگ شد شاید مادر حرفی که آن شب زده را یادآوری کرده اگر آنقدر خجالت میکشد چرا گفته؟ واقعا پشت من به مادر حرفی زده؟

 

*

(سحر)

 

نگاهی به صورت غرق خواب پرهام انداخته از اتاق بیرون زدم پشت در اتاق سامان که ایستادم لحظه‌ای پشیمان شدم وقتی میدانم که از دستم خیلی عصبانیست، حتی زمانی که به خانه برگشت جرأت نکردم با او روبرو شده از اتاق بیرون نیامدم اما نمیخواستم کش پیدا کند نیازم بود که حالا او را ببینم دیدن کسی که همیشه دارمش نه پرهامی که….

 

آهی کشیده آرام انگشت به در زدم

– جونم؟

 

لبخند زدم بارها در محل کارش سراغش رفته بودم این “جونم” فقط از آنِ اهل خانه بود، آنجا با صدای جدی و طلبکار فقط “بفرمایید” خشک و خالی میگفت

 

آرام و با احتیاط در را باز کردم کنار پنجره‌ی باز ایستاده منتظر به در نگاه میکرد از دیدنم اخم کرد

 

شرمنده گفتم

– بیام تو؟

 

جدی گفت

– روشو داری؟

 

وارد شده در را پشت سرم بستم شرمگین گفتم

– بخدا جا خوردم از…

– قسم نخور!

 

وا رفتم.. این یعنی راه بهتری برای توجیه رفتار بدت پیدا کن عجز و لابه به درد نمیخورد

 

– ببخشید

 

قدمی جلو آمد

– به ملیحم گفتی؟

 

متعجب نگاهش کردم! میدانم برای تمام پرسنل زن رستوران با احترام فامیلیشان را صدا میزند دلیلش خواهر مرصاد بودنش بود؟

 

سرتکان دادم

– آره.. وقتی اومد آشپزخونه

 

جلوتر آمد

– به نظرت بهتر نبود اصلاً به اونجا نمیرسید که بخوای بگی؟

 

بغض کردم بغضی بی دلیل و ناگهانی خیره به چشمهایش گفتم

– تو برای من خیلی مهمی.. خیلی..

 

چشمهای جا خورده‌اش را که دیدم جلو رفته دستهایم را دور تن درشتش حلقه کرده از نقطه ضعفش استفاده کردم بغل کردن همیشه خشم او را آرام میکرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x